اتاقکی چوبی اجاره کردم.
رو به برکه ی متروکه ای،
در دل ِ جنگلی بزرگ.
که درختان زیادی دارد برای خودش،
و پرنده هایی که انگار تنها برای من می خوانند.
اتاقکم درست در وسط ِ جنگل است.
از همه جا دور ِ دورم.
اینجا تنها خودم را دارم برای خودم.
نه گوشی ام را آورده ام، نه لپ تاپم را، نه ام پی فورم را، نه حتی دفترم را!
تنها چند برگ کاغذ آورده ام با یک خودکار ِ آبی.
صبح ها صدای گنجشک ها بیدارم می کند.
صورتم را با آب برکه می شویم و آینه ام می شود آب.
بلند که می شوم، وقتی نسیم می دود لای موهایم، من نیز شروع می کنم به شانه کردن.
روزها راه می روم و شبها قبل از خواب شروع می کنم به نوشتن.
دیگر نه ترسی است از تاریکی ِ جنگل، نه ترسی است از نوشتن!
تا صبح بیدار می مانم.
نمی دانم ماندم تا به کی ادامه خواهد داشت،
ولی این را خوب می دانم که اینجا امن ترین جایی است که می توانم آرام و بی صدا، حرفهایم را بنویسم و از هیچ چیز نترسم.
آخر با خود قرار گذاشته ام، وقتی تمام شد، زیر بلندترین درخت کاج چالش کنم، یا نه، روبروی اتاقکم، کمی مانده تا برکه، تمامیش را بسوزانم!
حواسم بود، عکس تمامتان را با خود آورده ام، درست همینجا کنار ِ منید.
دلتنگتان که می شوم، نگاهتان می کنم، گاهی هم چیزکی می نویسم با نامتان.
می گذارمشان کنار، هر وقت بازگشتم هدیه ی تان می کنم.
رو به برکه ی متروکه ای،
در دل ِ جنگلی بزرگ.
که درختان زیادی دارد برای خودش،
و پرنده هایی که انگار تنها برای من می خوانند.
اتاقکم درست در وسط ِ جنگل است.
از همه جا دور ِ دورم.
اینجا تنها خودم را دارم برای خودم.
نه گوشی ام را آورده ام، نه لپ تاپم را، نه ام پی فورم را، نه حتی دفترم را!
تنها چند برگ کاغذ آورده ام با یک خودکار ِ آبی.
صبح ها صدای گنجشک ها بیدارم می کند.
صورتم را با آب برکه می شویم و آینه ام می شود آب.
بلند که می شوم، وقتی نسیم می دود لای موهایم، من نیز شروع می کنم به شانه کردن.
روزها راه می روم و شبها قبل از خواب شروع می کنم به نوشتن.
دیگر نه ترسی است از تاریکی ِ جنگل، نه ترسی است از نوشتن!
تا صبح بیدار می مانم.
نمی دانم ماندم تا به کی ادامه خواهد داشت،
ولی این را خوب می دانم که اینجا امن ترین جایی است که می توانم آرام و بی صدا، حرفهایم را بنویسم و از هیچ چیز نترسم.
آخر با خود قرار گذاشته ام، وقتی تمام شد، زیر بلندترین درخت کاج چالش کنم، یا نه، روبروی اتاقکم، کمی مانده تا برکه، تمامیش را بسوزانم!
حواسم بود، عکس تمامتان را با خود آورده ام، درست همینجا کنار ِ منید.
دلتنگتان که می شوم، نگاهتان می کنم، گاهی هم چیزکی می نویسم با نامتان.
می گذارمشان کنار، هر وقت بازگشتم هدیه ی تان می کنم.
2 comments:
لذت می برم از واگیه های زیبات.
شاید این بهترین هدیه باشه
Post a Comment