Saturday, May 17, 2008

draft

خوب یا بد دادن امتحان آنقدرها برایم اهمیت ندارد که خیس شدن در زیر باران اردیبهشتی برایم اهمیت دارد. همه ایستاده اند در زیر سقف میانی دانشکده. عده ای هم در زیر سقف جلوی در جمع شده اند، به گمانم اینها کمی بیشتر باران را دوست داشته باشند. چه می دانم. دوست داشتن یا نداشتنشان هیچ فرقی به حال من نمی کند. درست مثل این چهار سال که هیچ فرقی به حال من نکرد.
علاقه ی چندانی نه به باران دارم، نه به برف، نه به خورشید، نه به ماه، نه به ابر، ولی دورغ چرا، باران اردیبهشتی را زیاد دوست دارم، آنهم نه به خاطر بهاری بودنش، نه به خاطر زیباییش، نه به خاطر سبزی و تازگی و بی هوا باریدنش، نه، نه، هیچ هم اینگونه نیست. من باران امروز را تنها به دلیل نامش دوست دارم. به دلیل یک دلیل مسخره ی ناگفتنی.
آنوقت است که از میان انبوه آدمها می گذرم و خودم را می رسانم به زیر سقف آسمان، صورتم را می گیرم زیرش تا قطره هایش را بپاشد رویم. خیس می شوم، خیس، خیس، خیس و کیف می کنم. بعد سرم را پایین می آورم و اولین چیزی که توجه ام را به خود جلب می کند کانورسهایم است. خیس شده اند. دوست دارم بایستم و هیچ جای دیگری نروم. درست می دانم با چند قدم راه رفتن گلی می شود. دوست ندارم. نه، نه. نباید. ولی چاره ای نیست انگار. آرام، آرام، گام بر می دارم. به قول تو شبیه این بچه های دبستانی راه می روم. پاهایم را باز کرده ام و قدمهایم را کند. ولی خیالی نیست. من آنقدرها که به کانورسهایم اهمیت می دهم به حرفها و نگاه های آدمها اهمیت نمی دهم.
باران امروز اگر کانورسهایم را خراب نمی کرد بیشتر دوست داشتم.