من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم. من و ماهی کوچیکه هم سن همیم.
ماهی کوچیکه ی قرمز ما توی تنگ بلوریش به این زندگی عادت کرده، دیگه فکر کنم هوس آزادی از سرش پریده باشه. من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم.
هر کی از بیرون نگاش می کنه شروع می کنه به گفتن اینا:
به به، چه ماهی ِ خوشگل ِ نازی، چه رنگه قشنگی، چه باله های بلندی، تنهایی انگار نتونسته ماهی کوچیک رو از پا در بیاره!
ماهی کوچیکه از بیرون خیلی دوست داشتنیه! گاهی حتی آدما دستشونو می برن توی تنگ و ماهی کوچیک رو ناز می کنن یا باهاش بازی! گاهیم به خیال خودشون که ماهی کوچیکه از ضربه هایی که به تنگش می زنن اینور و اونور می ره و از این کار اونا خوشش میاد، هی به کارشون ادامه می دن و نمی دونن ماهی کوچیکه هیچم خوشش نمی یاد از این کار اونا!!
ولی همه ی اینا برای چند دقیقه است. آدما خسته می شن و می رن! اونوقت باز ماهی کوچیکه می مونه و تنگشو تنهاییش! من خیلی خوب احساس ماهی کوچیک رو می فهمم. منم به خودم می گم ماهی کوچیکه! چون آدما وقتی از دور منو می بینن کلی باهام خوبن، چون هیچی ازم نمی دونن، برای چند لحظه کلی براشون جالبم، ولی از یه حدی که بگذره دیگه انقدر عادی می شم که بود و نبودم دیگه فرقی نداره!
...
یادته دیروز بهت چی گفتم! گفتم الآن درست شبیه این ماهی قرمزایی که برای عید می خرن و میندازنشون توی تنگ شدم! از این ماهی کوچیکایی که تا قبلش آزادن، بعد زندانی میشن، سیزده بدر که میاد باز آزاد میشن! بهت گفتم من الآن فکر می کنم سیزده به در شده و قراره برای یه مدت کوتاه آزاد باشم! ماهی ای هم که یه مدت زیادی زندانی میشه توی یه تنگ، وقتی آزاد میشه دیگه سر از پا نمی شناسه! دست به هر کاری می زنه!
...
ماهی کوچیکه توی تنگش تنهای تنهاست. هیچ کس و نداره که باهاش حرف بزنه، باهاش درد و دل کنه. هیچ کس و نداره که بهش حسودی کنه یا ازش بدش بیاد. ماهی کوچیکه خودش و داره و خودش. با خودش حرف می زنه. برای خودش گریه می کنه. می خنده. جیغ می زنه. ساکت می شه. هیچ کسم هیچ وقت نمی فهمه ماهی کوچیکه چشه و داره چی کار می کنه! فقط آدما از حرکتش می فهمن زندس و گاهی از دیدنش لذت می برن! شایدم براشون شده یه عادت وجود ماهی کوچیکه!
ولی من که می فهمم. گاهی وقتا می شینم جلوی تنگشو بهش می گم بگو ماهی کوچیکه، مثل همیشه گوشم به توئه! اونوقت فقط می شینیم همدیگرو نگا می کنیم!
یواشکی بهش می گم: ماهی کوچیکه تو که عینه منی! چی کار کنیم که خوب بشیم!؟
اونقت ماهی کوچیکه لباشو می چسبونه به تنگ و می گه: بیا بپریم بیرون از تنگامون!
می گم بهش ماهی کوچیکه اونوقت می میریم که!...
ماهی کوچیکه دلش دیگه طاقت نداره، دلش یه عالمه تنگه. اون تصمیم ِ خودشو گرفته. بلند داد می زنه می گه: آهای آقای عقل! باز کجا گذاشتی رفتی!؟ تو که هیچ وقت از کنار من تکون نمی خوردی! حالا کجایی؟
آخه ماهی کوچیکه توی این چهار ماه هر چی آقای عقل گفته عمل کرده! همه ی احساسشو زندونی کرده بود! همه ی اون مهربونیها و دوست داشتناشو! یه وقتایی انقدر خودشو می کوبید به در و دیوار که بالاش خونی می شد! ولی آقای عقل نمی ذاشت ماهی کوچیکه هیچ کاری بکنه! نه اینکه آقای عقل سنگدل باشه ها! نه! ولی می گفت نباید ماهی کوچیکه دست به کاری بزنه که اشتباهه!
ولی ماهی کوچیکه گناه داره! هر روز و هر شب کارش شده گریه! یه وقت دق می کنه می میره! کلی فکر هر روز پیرترش می کنه! ماهی کوچیکه دلش تنگه! ماهی کوچیکه دلش می خواد بپره بیرونو بره پیش دوستش. بره بهش بگه که چقدر دوسش داره.
آقای عقل فقط نگاش می کنه، دلش می سوزه، ولی باز میگه: آخه قربون اون بالای خوشگلت برم، اگه پاتو از این تنگ ِ کوچیکت بیرون بذاری و ببینیش، دلت بیشتر تنگ می شه ها! بی تابی هات بیشتر می شه ها، گریه هات بیشتر می شه ها! ولی ماهی کوچیکه پاشو کرده تو یه کفشو هی می گه نه نمی شه، هیچی نمی شه، قول می دم اگه ببینمش خوب ِ خوب بشم!
آقای عقل با اینکه می دونه قراره چی بشه می گه باشه! اونوقت قرار می شه ماهی کوچیکه بره پیش دوستش...
ماهی کوچیکه شروع می کنه به حرف زدن. می گه آهای دوستم چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر حرف دارم که باهات بزنم. چه کارایی که دلم می خواست بکنم و نکردم! ماهی کوچیکه فکر می کنه دوستش نیست. هی تند تند حرفاشو می زنه! بعد یه دفعه می بینه یه صدایی داره میاد. دوستشه! وای!
ماهی کوچیکه ذوق می کنه! ساکت می شه! گریه می کنه! باورش نمی شه! با خودش می گه: وای دوستم، دوستم ...
ماهی کوچیکه قلبش تند تند می زنه، اشکاش همینجوری هی میان! ماهی کوچیکه خوشحاله!
این وسط هی یاده آقای عقل می افته و حرفاش! پس به خودش میگه: آهای ماهی کوچیکه، حواست باشه! این دیدار یه وقت همه چیو بهم نریزه! ...
ماهی کوچیکه کلی آرزوهای خوب خوب برای دوستش می کنه و زود خدافظی می کنه تا چیزی پیش نیومده! تا یه وقت حواسش پرت نشه فکر کنه الآن گذشته هست و یه سری حرفایی بزنه که نباید!
ولی ماهی کوچیکه که دلش نمیاد! تازه به دوستش رسیده! آخه چجوری ولش کنه! آخ که چقدر سخته!
ولی باید بره. ماهی کوچیکه می زاره و می ره!
آهای آقای عقل! دیدی برگشتم! دیدی حالم خوبه! می بینی دارم می خندم!
ولی آقای عقل همه چیزو از همون نگاه اول فهمیده! دست ماهی کوچیک رو می گیره و می اندازتش توی تنگ. ببینم! یعنی آقای عقل داره گریه می کنه!؟
شب می شه! هی ماهی کوچیکه، در چه حالی؟
ماهی کوچیکه! گریه چرا!؟ تو که داشتی می خندیدی!؟ نه، نه! ماهی کوچیکه گریه نه!
صبح می شه!
علی کوچیکه!، ماهی کوچیکه!!!!!!
علی کوچیکه دیشب تو آب ریختی تو تنگ ِ ماهی کوچیکه؟، آخه مگه قد ِ علی کوچیکه به تنگ می رسه!!
ماهی کوچیکه از تنگ افتاده بیرون. دیگه نفس نمی کشه. ماهی کوچیکه انقدر گریه کرد که ...
هی آقای عقل! من ماهی کوچیک رو می خوام ...
ماهی کوچیکه، ماهی کوچیکه ...
پ.ن: داره بارون میاد ...
ماهی کوچیکه ی قرمز ما توی تنگ بلوریش به این زندگی عادت کرده، دیگه فکر کنم هوس آزادی از سرش پریده باشه. من و ماهی کوچیکه خیلی شبیه همیم.
هر کی از بیرون نگاش می کنه شروع می کنه به گفتن اینا:
به به، چه ماهی ِ خوشگل ِ نازی، چه رنگه قشنگی، چه باله های بلندی، تنهایی انگار نتونسته ماهی کوچیک رو از پا در بیاره!
ماهی کوچیکه از بیرون خیلی دوست داشتنیه! گاهی حتی آدما دستشونو می برن توی تنگ و ماهی کوچیک رو ناز می کنن یا باهاش بازی! گاهیم به خیال خودشون که ماهی کوچیکه از ضربه هایی که به تنگش می زنن اینور و اونور می ره و از این کار اونا خوشش میاد، هی به کارشون ادامه می دن و نمی دونن ماهی کوچیکه هیچم خوشش نمی یاد از این کار اونا!!
ولی همه ی اینا برای چند دقیقه است. آدما خسته می شن و می رن! اونوقت باز ماهی کوچیکه می مونه و تنگشو تنهاییش! من خیلی خوب احساس ماهی کوچیک رو می فهمم. منم به خودم می گم ماهی کوچیکه! چون آدما وقتی از دور منو می بینن کلی باهام خوبن، چون هیچی ازم نمی دونن، برای چند لحظه کلی براشون جالبم، ولی از یه حدی که بگذره دیگه انقدر عادی می شم که بود و نبودم دیگه فرقی نداره!
...
یادته دیروز بهت چی گفتم! گفتم الآن درست شبیه این ماهی قرمزایی که برای عید می خرن و میندازنشون توی تنگ شدم! از این ماهی کوچیکایی که تا قبلش آزادن، بعد زندانی میشن، سیزده بدر که میاد باز آزاد میشن! بهت گفتم من الآن فکر می کنم سیزده به در شده و قراره برای یه مدت کوتاه آزاد باشم! ماهی ای هم که یه مدت زیادی زندانی میشه توی یه تنگ، وقتی آزاد میشه دیگه سر از پا نمی شناسه! دست به هر کاری می زنه!
...
ماهی کوچیکه توی تنگش تنهای تنهاست. هیچ کس و نداره که باهاش حرف بزنه، باهاش درد و دل کنه. هیچ کس و نداره که بهش حسودی کنه یا ازش بدش بیاد. ماهی کوچیکه خودش و داره و خودش. با خودش حرف می زنه. برای خودش گریه می کنه. می خنده. جیغ می زنه. ساکت می شه. هیچ کسم هیچ وقت نمی فهمه ماهی کوچیکه چشه و داره چی کار می کنه! فقط آدما از حرکتش می فهمن زندس و گاهی از دیدنش لذت می برن! شایدم براشون شده یه عادت وجود ماهی کوچیکه!
ولی من که می فهمم. گاهی وقتا می شینم جلوی تنگشو بهش می گم بگو ماهی کوچیکه، مثل همیشه گوشم به توئه! اونوقت فقط می شینیم همدیگرو نگا می کنیم!
یواشکی بهش می گم: ماهی کوچیکه تو که عینه منی! چی کار کنیم که خوب بشیم!؟
اونقت ماهی کوچیکه لباشو می چسبونه به تنگ و می گه: بیا بپریم بیرون از تنگامون!
می گم بهش ماهی کوچیکه اونوقت می میریم که!...
ماهی کوچیکه دلش دیگه طاقت نداره، دلش یه عالمه تنگه. اون تصمیم ِ خودشو گرفته. بلند داد می زنه می گه: آهای آقای عقل! باز کجا گذاشتی رفتی!؟ تو که هیچ وقت از کنار من تکون نمی خوردی! حالا کجایی؟
آخه ماهی کوچیکه توی این چهار ماه هر چی آقای عقل گفته عمل کرده! همه ی احساسشو زندونی کرده بود! همه ی اون مهربونیها و دوست داشتناشو! یه وقتایی انقدر خودشو می کوبید به در و دیوار که بالاش خونی می شد! ولی آقای عقل نمی ذاشت ماهی کوچیکه هیچ کاری بکنه! نه اینکه آقای عقل سنگدل باشه ها! نه! ولی می گفت نباید ماهی کوچیکه دست به کاری بزنه که اشتباهه!
ولی ماهی کوچیکه گناه داره! هر روز و هر شب کارش شده گریه! یه وقت دق می کنه می میره! کلی فکر هر روز پیرترش می کنه! ماهی کوچیکه دلش تنگه! ماهی کوچیکه دلش می خواد بپره بیرونو بره پیش دوستش. بره بهش بگه که چقدر دوسش داره.
آقای عقل فقط نگاش می کنه، دلش می سوزه، ولی باز میگه: آخه قربون اون بالای خوشگلت برم، اگه پاتو از این تنگ ِ کوچیکت بیرون بذاری و ببینیش، دلت بیشتر تنگ می شه ها! بی تابی هات بیشتر می شه ها، گریه هات بیشتر می شه ها! ولی ماهی کوچیکه پاشو کرده تو یه کفشو هی می گه نه نمی شه، هیچی نمی شه، قول می دم اگه ببینمش خوب ِ خوب بشم!
آقای عقل با اینکه می دونه قراره چی بشه می گه باشه! اونوقت قرار می شه ماهی کوچیکه بره پیش دوستش...
ماهی کوچیکه شروع می کنه به حرف زدن. می گه آهای دوستم چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر حرف دارم که باهات بزنم. چه کارایی که دلم می خواست بکنم و نکردم! ماهی کوچیکه فکر می کنه دوستش نیست. هی تند تند حرفاشو می زنه! بعد یه دفعه می بینه یه صدایی داره میاد. دوستشه! وای!
ماهی کوچیکه ذوق می کنه! ساکت می شه! گریه می کنه! باورش نمی شه! با خودش می گه: وای دوستم، دوستم ...
ماهی کوچیکه قلبش تند تند می زنه، اشکاش همینجوری هی میان! ماهی کوچیکه خوشحاله!
این وسط هی یاده آقای عقل می افته و حرفاش! پس به خودش میگه: آهای ماهی کوچیکه، حواست باشه! این دیدار یه وقت همه چیو بهم نریزه! ...
ماهی کوچیکه کلی آرزوهای خوب خوب برای دوستش می کنه و زود خدافظی می کنه تا چیزی پیش نیومده! تا یه وقت حواسش پرت نشه فکر کنه الآن گذشته هست و یه سری حرفایی بزنه که نباید!
ولی ماهی کوچیکه که دلش نمیاد! تازه به دوستش رسیده! آخه چجوری ولش کنه! آخ که چقدر سخته!
ولی باید بره. ماهی کوچیکه می زاره و می ره!
آهای آقای عقل! دیدی برگشتم! دیدی حالم خوبه! می بینی دارم می خندم!
ولی آقای عقل همه چیزو از همون نگاه اول فهمیده! دست ماهی کوچیک رو می گیره و می اندازتش توی تنگ. ببینم! یعنی آقای عقل داره گریه می کنه!؟
شب می شه! هی ماهی کوچیکه، در چه حالی؟
ماهی کوچیکه! گریه چرا!؟ تو که داشتی می خندیدی!؟ نه، نه! ماهی کوچیکه گریه نه!
صبح می شه!
علی کوچیکه!، ماهی کوچیکه!!!!!!
علی کوچیکه دیشب تو آب ریختی تو تنگ ِ ماهی کوچیکه؟، آخه مگه قد ِ علی کوچیکه به تنگ می رسه!!
ماهی کوچیکه از تنگ افتاده بیرون. دیگه نفس نمی کشه. ماهی کوچیکه انقدر گریه کرد که ...
هی آقای عقل! من ماهی کوچیک رو می خوام ...
ماهی کوچیکه، ماهی کوچیکه ...
پ.ن: داره بارون میاد ...
1 comment:
areeeeeeeeeee
dare baroooon miad nargess
Post a Comment