Friday, July 18, 2008

دخترک خیره به دستان من.
و من بی هوا با قطار ِ چوبی ام بازی می کنم.
دست می کشم به روی کفشدوزکها و خالهای سیاهشان را می شمارم.
آنوقت سراسر میز می چرخانمشان.
می خندند و من مدام کیف می کنم.
دخترک هنوز سبد به دست خیره به دستان من است.
بلند می شوم.
می روم تا برایش کمی ستاره بچینم از آسمان.
یاد ِ تو می افتم.
یاد ِ ستاره هامان.
می چینمت.
می گذارمت درون سبد دخترک.
می فرستمت به جایی که نمی دانم کجاست.
دخترک را راهی می کنم به دیار فراموشی ها.
دعا می کنم ستاره هایش تمام نشود.
دعا می کنم تا زنده ام دیگر گذرش به این حوالی ها نیفتد.
تو را مال ِ دخترک کردن کار ِ سختی بود.
ستاره های زیادی را درون سبدش ریختم.
ولی گذاشتن ِ تو درد داشت برایم.
درد کشیدم و چشمان دخترک خندید از دیدنت.
انگار که منتظر نشسته بود تا بریزمت روی ستاره هایش.
شدی آخرین ستاره اش. اولین ستاره اش. تنهاترین ستاره اش.
شاید روزی برایش قاصدکی فرستادم و رویش نوشتم:
تو را من مال ِ او کردم.

2 comments:

Anonymous said...

قاصدک پیغامش را دوست نداشت...

Anonymous said...

male oo...