وقتی می نویسم چشمانم پر از اشک است. مدام پر و خالی می شود. جای حروف را فراموش می کنم. دلتنگ می شوم. آه می کشم. لبخند می زنم.
از روز اول می نویسم. یادت هست اولین باری که نگاهمان را دادیم به هم. اولین خنده ی بی ریایمان. کلاسهایمان یکی نبود. سر صف ایستاده بودیم. با یک دنیا شیطنت که از نگاه هر دویمان می بارید. یکی آن بالا حرف می زد و من یک چشمم به کفشهای خودم بود و چشم دیگرم به دنبال ِ کفشهای تو. که آرام آرام بالا آمد و رسید به چشمهایت. کفشهایمان یکی بود. می گریم و می نویسم. آه. چه زود گذشت دختر. ببینم، یعنی اگر کفشهایمان یکی نبود دوست نمی شدیم؟ هی دختر، کفش هامان دلیل اصلی دوستیمان بود. یادت نرود ها!
این آهنگها دارند چه می کنند با من. دلم چه سخت گرفته برای تو. وای. دارد همه چیز می ریزد توی سرم. دارد یادم می آید. از همان اولش. ما چقدر باهم دوستیم ها. بیا بشماریم. درست از اول راهنمایی. می شود یازده سال. باور نکردنی است. یازده سال زندگی. یازده سال نفس کشیدن. یازده سال ِ تلخ و شیرین. یازده سال خاطره. چگونه تک تکش را بنویسم. چگونه تک تکش را برایت بگویم. که تو همه اش را بهتر از من می دانی. آخ. دختر کجایی. دلم می خواست روبرویم بودی، دستت را می گرفتم. آنوقت با هم، تمام با هم بودنهایمان را مرور می کردیم. نمی شود. نمی توانم. سختم می شود وقتی همه اش با هم یادم می آید. سر ِ کلاس های شیمی ولی چیز دیگری بود. معلم داخل کلاس نشده جایمان را عوض می کرد. آنوقت قیافه هامان دیدنی بود تا آخر کلاس. اخم می کردیم. سرمان پایین. و درصد هامان همیشه بالاترین درصد. و تو حالا یک مهندس شیمی شده ای. و من ... .
روزهای طلایی زیادند برایمان. آن شبی که با اصرار در مدرسه ماندیم. آن درس خواندنهایمان. سه شب ماندمان در حسینیه. آهنگهاییی که می گفتیم لهو و لعب. ضبط قراضه ای که شده بود دلگرمیمان. تا صبح بیدار ماندن هامان. به بهانه ی درس. هزار بار صدا زدن های صبح که شاید آخرش بلند شوی تو. آن سفرهای پر خاطره. گل یا پوچهای درون قطار. رستوران رفتن ِ شبانه ی مشهد. جنوب رفتنها. دلت می خواست برگردیم به آن سالها؟ به دنیای شیرین کودکیهامان؟ به خنده هایی که از ته دل می کردیم؟ به کلاسهای درس؟ به آن ته ِ حیاط نشستنها؟ به کوه رفتن ها؟ به خوابیدن روی برف های ایستگاه ِ پنج؟ به وقتهایی که ناظم توبیخمان می کرد؟ معلم می گفت ساکت؟ باورت می شود ما دو تا شیطان ترین آدمهای آن مدرسه بودیم؟ همه می شناختند ما را! حتی به نام ِ کوچک! چقدر دوستمان داشتند آدمها! و حالا تو مهربانی و دوست داشتنی درست مثل ِ آن روزها و من ...
دخترک ِ منی تو. دخترک ِ خنده های همیشگی ام. دخترک ِ مهربان. که حالا به شوخی می گویمت عروس گلم. که به واقع عروس رویاهای منی. دارم چه می گویم. عروس. اشک هایم که می آیند از دلتنگی نیست. از دوست داشتن است. از یک دنیا شوق. برای تو. تویی که می دانم خدا دوستت دارد زیاد. از دست دادنی در کار نیست. که تو اینجایی. درست در کنار من. که وقتی می دانم قلبت آنقدرها بزرگ است که جایم را از دست نمی دهم، آنقدر خوشحال می شوم که کوچک شدنش را فراموش می کنم. دوستیمان سفید بود. مال ِ هر دویمان. حالا رنگش می شود صورتی. سفیدیش را می دهیم به کس دیگری. که آروزیم اینست هرگز رنگ ِ دیگری نگیرد به خود. سفید باشد و سفید بماند و سفید ترت کند شیرین من. آرام ِ دوست داشتنیم. چه سخت است کلمات را برای تو به بازی گرفتن. ولی همیشه از گفتن اینها فرار می کنم، نوشتنش ساده تر است برایم. شاید می ترسم. شاید هم ... نمی دانم. کاش پیشم بودی. کاش نگاهت می کردم. ولی نه. از نگاه ِ آدمها هم می ترسم. گاهی نمی فهمند و گاهی بیش از آنچه که باید خالیت می کنند. ولی تو فرق داری. تو یازده سال زندگی ِ منی. تو گاهی که نه، یازده سال برایم بودی. برایم ماندی. و قرار است تا آخر ِ بودنم دوستم باشی. ریِل فرند من. بِست فرند من.
نام کوچکت را صدا می زنم و قلبم را پر می کنم از تو. شده ای دعای هر روزم. دنیای از امروز به بعدت رنگی. مثل ِ مدادهای رنگیم. تازه. از همه رنگ. زیبا.
...
خدا مداد رنگیهایش را بر می دارد و یک زندگی رنگی برای فرداهایت می کشد. یک دنیا آرامش فوت می کند درونش و یک اسپری تثبیت کننده می پاشد رویش. که هرگز تغییر نکند. پس با خیالی آسوده به خنده هایت ادامه بده. که تمام خوبیها کم است برای یک لحظه ات.
تکرار نشدنی ِ من. به خدا بگو دلم برای مداد رنگی هایش تنگ شده. اگر می شود برای چند روزی قرضم دهد. قول می دهم نتراشمشان. تنها نگاهشان کنم.
می دانی چیست؟ تو اصلا مداد رنگی ِ منی. از این به بعد می گویمت مداد رنگیم. آنوقت می زنیم زیر خنده. مثل ِ آن قدیم ها. مثل ِ امروز. مثل ِ هر روز.
...
از روز اول می نویسم. یادت هست اولین باری که نگاهمان را دادیم به هم. اولین خنده ی بی ریایمان. کلاسهایمان یکی نبود. سر صف ایستاده بودیم. با یک دنیا شیطنت که از نگاه هر دویمان می بارید. یکی آن بالا حرف می زد و من یک چشمم به کفشهای خودم بود و چشم دیگرم به دنبال ِ کفشهای تو. که آرام آرام بالا آمد و رسید به چشمهایت. کفشهایمان یکی بود. می گریم و می نویسم. آه. چه زود گذشت دختر. ببینم، یعنی اگر کفشهایمان یکی نبود دوست نمی شدیم؟ هی دختر، کفش هامان دلیل اصلی دوستیمان بود. یادت نرود ها!
این آهنگها دارند چه می کنند با من. دلم چه سخت گرفته برای تو. وای. دارد همه چیز می ریزد توی سرم. دارد یادم می آید. از همان اولش. ما چقدر باهم دوستیم ها. بیا بشماریم. درست از اول راهنمایی. می شود یازده سال. باور نکردنی است. یازده سال زندگی. یازده سال نفس کشیدن. یازده سال ِ تلخ و شیرین. یازده سال خاطره. چگونه تک تکش را بنویسم. چگونه تک تکش را برایت بگویم. که تو همه اش را بهتر از من می دانی. آخ. دختر کجایی. دلم می خواست روبرویم بودی، دستت را می گرفتم. آنوقت با هم، تمام با هم بودنهایمان را مرور می کردیم. نمی شود. نمی توانم. سختم می شود وقتی همه اش با هم یادم می آید. سر ِ کلاس های شیمی ولی چیز دیگری بود. معلم داخل کلاس نشده جایمان را عوض می کرد. آنوقت قیافه هامان دیدنی بود تا آخر کلاس. اخم می کردیم. سرمان پایین. و درصد هامان همیشه بالاترین درصد. و تو حالا یک مهندس شیمی شده ای. و من ... .
روزهای طلایی زیادند برایمان. آن شبی که با اصرار در مدرسه ماندیم. آن درس خواندنهایمان. سه شب ماندمان در حسینیه. آهنگهاییی که می گفتیم لهو و لعب. ضبط قراضه ای که شده بود دلگرمیمان. تا صبح بیدار ماندن هامان. به بهانه ی درس. هزار بار صدا زدن های صبح که شاید آخرش بلند شوی تو. آن سفرهای پر خاطره. گل یا پوچهای درون قطار. رستوران رفتن ِ شبانه ی مشهد. جنوب رفتنها. دلت می خواست برگردیم به آن سالها؟ به دنیای شیرین کودکیهامان؟ به خنده هایی که از ته دل می کردیم؟ به کلاسهای درس؟ به آن ته ِ حیاط نشستنها؟ به کوه رفتن ها؟ به خوابیدن روی برف های ایستگاه ِ پنج؟ به وقتهایی که ناظم توبیخمان می کرد؟ معلم می گفت ساکت؟ باورت می شود ما دو تا شیطان ترین آدمهای آن مدرسه بودیم؟ همه می شناختند ما را! حتی به نام ِ کوچک! چقدر دوستمان داشتند آدمها! و حالا تو مهربانی و دوست داشتنی درست مثل ِ آن روزها و من ...
دخترک ِ منی تو. دخترک ِ خنده های همیشگی ام. دخترک ِ مهربان. که حالا به شوخی می گویمت عروس گلم. که به واقع عروس رویاهای منی. دارم چه می گویم. عروس. اشک هایم که می آیند از دلتنگی نیست. از دوست داشتن است. از یک دنیا شوق. برای تو. تویی که می دانم خدا دوستت دارد زیاد. از دست دادنی در کار نیست. که تو اینجایی. درست در کنار من. که وقتی می دانم قلبت آنقدرها بزرگ است که جایم را از دست نمی دهم، آنقدر خوشحال می شوم که کوچک شدنش را فراموش می کنم. دوستیمان سفید بود. مال ِ هر دویمان. حالا رنگش می شود صورتی. سفیدیش را می دهیم به کس دیگری. که آروزیم اینست هرگز رنگ ِ دیگری نگیرد به خود. سفید باشد و سفید بماند و سفید ترت کند شیرین من. آرام ِ دوست داشتنیم. چه سخت است کلمات را برای تو به بازی گرفتن. ولی همیشه از گفتن اینها فرار می کنم، نوشتنش ساده تر است برایم. شاید می ترسم. شاید هم ... نمی دانم. کاش پیشم بودی. کاش نگاهت می کردم. ولی نه. از نگاه ِ آدمها هم می ترسم. گاهی نمی فهمند و گاهی بیش از آنچه که باید خالیت می کنند. ولی تو فرق داری. تو یازده سال زندگی ِ منی. تو گاهی که نه، یازده سال برایم بودی. برایم ماندی. و قرار است تا آخر ِ بودنم دوستم باشی. ریِل فرند من. بِست فرند من.
نام کوچکت را صدا می زنم و قلبم را پر می کنم از تو. شده ای دعای هر روزم. دنیای از امروز به بعدت رنگی. مثل ِ مدادهای رنگیم. تازه. از همه رنگ. زیبا.
...
خدا مداد رنگیهایش را بر می دارد و یک زندگی رنگی برای فرداهایت می کشد. یک دنیا آرامش فوت می کند درونش و یک اسپری تثبیت کننده می پاشد رویش. که هرگز تغییر نکند. پس با خیالی آسوده به خنده هایت ادامه بده. که تمام خوبیها کم است برای یک لحظه ات.
تکرار نشدنی ِ من. به خدا بگو دلم برای مداد رنگی هایش تنگ شده. اگر می شود برای چند روزی قرضم دهد. قول می دهم نتراشمشان. تنها نگاهشان کنم.
می دانی چیست؟ تو اصلا مداد رنگی ِ منی. از این به بعد می گویمت مداد رنگیم. آنوقت می زنیم زیر خنده. مثل ِ آن قدیم ها. مثل ِ امروز. مثل ِ هر روز.
...