روز اول.
1. دیدم شدنی نیست. نمی شود. بستم و گفتم تمام. حالا نه اینقدر هم ساده و آرام. در دلم داشتم خودزنی میکردم. شده بودم دو تا "من". یکی اینطرف، یکی آنطرف. هر چه بود و نبود بهم پرتاب میکردیم. بعد دلِ هیچکداممان هم از این نمایشِ مسخره خنک نمی شد. رسماً همه چیز را نابود کردیم.
2. گفت خبرهای خوبی برایت دارم. باید بنشینی یک کارِ جدی را شروع کنی به انجام دادن. باید بشود. یعنی نشد نداریم. بعد شاید اتفاق های خوبی برایت بیفتد. ببینم چه میکنی. و رفت. من ماندم و دوتا عکس و یک صفحه ی خالی. 6 بار از اول شروع کردم. بعد به خودم شک کردم. بلند شدم توی آینه ی قدیِ اتاق سرتاپای خودم را ورانداز کردم که آیا واقعاً این منم؟ 6بار همه چیز را پاک کردم و از اول شروع کردم. 6بار کم نبود برای منی که همان یک بارش را هم با ناراحتی پاک میکنم. بار هفتم یک معنی بیشتر نداشت "شد، شد. نشد، نشد" و کمی نشد. و من دیگر از اول هیچ چیزی را شروع نکردم. برایش فرستادم. برای بار اول ِ یک کارِ جدی خیلی هم بد نبود. ولی خوب هم نبود. اساماس زدم که دفعه ی دیگر بهتر میشوم. دفعه ی دیگر باید که بهتر شوم.
3. هر چه گاز میدادم بس نبود. توی آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم که لعنتی، همهاش سه-چهار روز رانندگی نکردی! گاز و ترمز و دنده یادت رفت؟ یادم نرفته بود. خواسته بودم با خودم دعوا کنم که چرا هی اینجوری می شود؟ چرا اذیتم می کند؟ چرا سه به دو انقدر سخت شده است؟ چرا با 4 پرواز نمیکنم؟ چرا روبروی فرهنگ هنوز انقدر شلوغ است؟ همه جدایی میبینند؟ نادر! آخ نادر! مرد که گریه نمی کند. بلندشو صورتت را بشور و به ترمه بگو خب شد. قرار نبود بشود ولی شد..
4. گفت بعضی وقت ها زنگ می زنم که باهم حرف بزنیم. اینرا آخر حرفایش گفت. وقتی گفته بودم بلندشو بیا. جایت عجیب خالی است. جایت زیاد خالی است. جایت پیشِ من عجیب زیاد خالی است. صبح که به پشتِ درِ اتاق رسیدم دیدم چه همهجا تاریک است. فهمیدم نیست. در را باز کردم. چراغ ها را روشن کردم. به صندلیِ خالی اش نگاه کردم. به نبودنِ دست هایش روی کیبورد. به صدایی که در اتاق نمی پیچد "چه خبر؟". نشستم روی صندلی ام و خیره به صندلی ِ خالی اش گفتم "برایت آهنگ آورده بودم" .. زنگ زد. حرف زدیم. گفت دیگر نمی آید. دلم شکست. دلم برای نبودنش شکست. اگر نبود شاید امروز اینجا نبودم. شاید امروز انقدر زود اینجا نبودم. گفتم منِ حالایم عجیب مدیونِ توست .. رفت و دیگر نمی آید.
5. همیشه دلم می خواست فرصتی پیش می آمد و می نشستم با زندگی یک صحبتِ جدی می کردم. هیچ وقت که نه، ولی خیلی کم پیش می آمد از این نشست های دو نفره! ولی امروز پایم را کرده بودم توی یک کفش که نشد نداریم. بیا بنشین روبروی من! بی حرفی از ابهام و آینه! فقط گوش کن. و جواب داد. آمد. نشست. گوش کرد. آخرش گفتم "آدم های زندگیم را انقدر راحت قورت نده!"
6. بی رحم نباش. وقتی می خواهی نباشی اصلاً نیا. وقتی آمدی بمان. اگر هم کار ضروری برایت پیش آمد از یک ماه قبل آماده ام کن تا یک جایگزین برایت انتخاب کنم. من به نبودن های ناگهانی عادت ندارم..
7. با کسی قراردادِ 2ساله می بندند؟ گفتند اگر می خواهی بمانی باید قراردادِ 2ساله امضا کنی. اگر نه هم که هیچ! رفت. گفت من آدمِ ماندن نیستم. دلم می خواهد با آدم های زندگیم همین کار را کنم. قراردادهای چند ساله. با یک چک تضمینی. که یکهو محو و نابود نشوند.