Sunday, April 24, 2011

آاای

"دیگه حق نداری باهاش باشی"

و دقیقاً همین جا همه چی باید تموم می شد. تموم شد؟ نمی دونم. ولی باید بشه..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی شب چراغ اتاقتو خاموش کنی و بری زیر پتو و ادای آدمای خوابو در بیاری و بهش زنگ بزنی و یواشکی باهاش حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی وقت و بی وقت بری تو اینترنت و هرجور شده حالشو بپرسی و اگه تلفنی نشده لااقل باهاش چت کنی و حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه ولی صبا منتظر باشی پاتو از در خونه بیرون بذاری و گوشیتو برداری تندی شمارشو بگیری و تا سر کار باهاش حرف بزنی ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه و هر چند وقت یه بار یه جایی از این شهر باهاش قرار بذاری و ببینیش و همه ی حرفای تلنبار شده رو یه جا بریزی روش ..

این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداری‏ها نیست که بگی باشه و هر کار بکنی که بشه نباشه ..

نه! این دیگه ازون باشه الکی‏ها نیست. باید بگی باشه و تموم کنی همه چیو ..

اصن میفمی ینی چی؟

حالا من به جهنم! به اون چجوری حالی کنم؟

نه! اشتباه نمی کنی! ما داریم توو قرن بیست و یکم زندگی می کنیم. آره.