"دیگه حق نداری باهاش باشی"
و دقیقاً همین جا همه چی باید تموم می شد. تموم شد؟ نمی دونم. ولی باید بشه..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی شب چراغ اتاقتو خاموش کنی و بری زیر پتو و ادای آدمای خوابو در بیاری و بهش زنگ بزنی و یواشکی باهاش حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی وقت و بی وقت بری تو اینترنت و هرجور شده حالشو بپرسی و اگه تلفنی نشده لااقل باهاش چت کنی و حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی صبا منتظر باشی پاتو از در خونه بیرون بذاری و گوشیتو برداری تندی شمارشو بگیری و تا سر کار باهاش حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه و هر چند وقت یه بار یه جایی از این شهر باهاش قرار بذاری و ببینیش و همه ی حرفای تلنبار شده رو یه جا بریزی روش ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه و هر کار بکنی که بشه نباشه ..
نه! این دیگه ازون باشه الکیها نیست. باید بگی باشه و تموم کنی همه چیو ..
اصن میفمی ینی چی؟
حالا من به جهنم! به اون چجوری حالی کنم؟
نه! اشتباه نمی کنی! ما داریم توو قرن بیست و یکم زندگی می کنیم. آره.