همه چیز از یک "آخ" شروع شد. دست چپم را کرده بودم تکیهگاه تا از جایم بلند شوم. با یک تکانِ نه چندان محکم تمام استخوانهای توی دست چپم خرد شد. صدای خرد شدنش مثل دزدگیر ماشینها بی وقفه توی سرم پیچید. لامصب تمامی نداشت. افتادم سرِ جایم. و این ابتدای ویرانی بود..
همیشه اینگونهام. منتظر. منتظرِ یک اتفاقِ تلخ. منتظرِ یک دردِ مداوم. که تمامِ دردهای تهنشین نشدهام را به یاد بیاورم و اشکهایم هی بریزند و بریزند و بریزند. اینبار هم مثل همیشه. درد پیچید توی وجودم. و آدمها هجوم آوردند به شبِ سردِ خردادماهیام.
پس زدن چارهی کار نبود. آنقدر که زیاد بودند و وحشی. مادرم یک وقتی به من گفته بود "بس کن" و من امشب بعد از چندسال تازه داشتم میفهمیدم معنی این بس کردن چه بوده است. راست میگفت. آنقدر بس نکرده بودم که آنها امشب وحشیانهتر از همیشه به سمتم حمله میکردند..
امشب که گذشت. فقط تو را به خدا حواست باشد دیگر برای بلند شدن به دستِ چپت فشار نیاوری تا اینچنین، سخت، شبت روز شود..
هیچ کس دلش به حالِ ما نمیسوزد. آنها که میسوخت حالا هفت کفن پوساندهاند در زیر خاکهای سردِ قبرستان. هر که هم که مانده، تمامِ دلسوزیش را بچلانی میشود شش ماه.
ما با آدم هایی مواجهیم که زود دلزده میشوند از هم.
همین.