همهی زندگی توی این اتاقِ سهدرچاهار، وقتی درِش بسته میشه،
اتفاق میافته.
اولش شاید تلخ به نظر بیاد. اینکه از این دنیای به این
بزرگی، سهمِ تو فقط همین یدونه اتاق باشه.. ولی وقتی یکم نگاهش کنی تلخ نیست. اصلن
گاهی میشینی با خودت فکر میکنی که چه همینقدر کافیمه. چه میتونم روزها و ماهها
تو همین اتاق بشینم و زندگی کنم و خوش باشم و حتی ناخوش! چه در و دیوارش رو دوست
دارم و چه دقیقاً همونی هست که میخوام.
درِ اتاق وقتی بسته میشه من تازه شروع میشم.
اینجا قلمروِ پادشاهیِ منه. جایی که خودم پادشاهم و خودم
رعیت. خودم عابد و خودم معبود. خودم رئیسم و خودم کارمند. اصلن اینهاش مهم نیست.
مهم اینهکه خودم خودمم. و چی مهمتر از این؟
نوشتن همینجاست. کشیدن همینجاست. اشک ریختن همینجاست. بغض
کردن همینجاست. روراست بودن با خودم همینجاست. خندیدن ولی نه! خندیدن همهجاست.
اتاقم ولی کلید نداره. کلید نداره چون قفل شدن و قفل کردن
برام معنی نداره. کلیدش رو گم کردم. و هیچوقت نرفتم دنبالِ پیدا کردنش. قفل کردن
یه جورایی بریدنه. یه جورایی پذیرفتنِ شکست. اینکه به آدمای پشتِ در دیگه اجازهی
تلاش هم نمیدی برای رسیدن بهت..
نمیدونم! شاید یه روزی منم رفتم یه قفلساز آوردم برای
اتاقم کلید بسازه! ولی فعلن بیکلید با یه درِ بسته دارم زندگی میکنم. شرطِ حرف
زدن باهام هم اینه که در بزنید. از در نزدن و کلهرو زیر انداختن و اومدن تو بدم
میاد.
No comments:
Post a Comment