Sunday, March 18, 2007

Just think ...


آخرین بار
بر روی آسفالت یک خیابان
کنار چرخهای یک اتوبوس خسته بود که دیدمش
چه پیر شده بود
چه خاکی
هیچ کس نگاهش نمی کرد
انگار تنها من بودم که دوستش می داشتم
بلندش کردم
بر دوشم گذاشتم
و تا شهر به تنهاییش فکر کردم
راستی
! چرا گذاشتند از پنجره پرتابش کند

11 comments:

Anonymous said...

چه ساده است ، این نگاه تو
که به تنهایی ام ره یافت

Anonymous said...

To doosesh dashte bash :*

Anonymous said...

کیو میگی؟

Anonymous said...

akharin bari ke didamesh...zende bood/che pir shode bud!

Anonymous said...

ras mige, kio migi ?

شقايق said...

delam soozid vasash

Anonymous said...

حتما باید پرتاب می شده...

Anonymous said...

گاهی اوقات مجبوره که پرتابش کنه،هیچکسم نمی تونه جلوشو بگیره...
تمام آرشیوتو خوندم ، عجیب زیبا بود

Anonymous said...

اسمم و یادم رفت بگم! این قبلیه من بودم:دریا

Anonymous said...

)این کامنت مربوط به وبلاگ دیگرت هست،آنجا نتوانستم بگذارم(خیلی وقتها یک کاغذ سفید بر می دارم با مداد رنگیهام و میکشم تمام مفاهیم فراموش شده ی انسانی رو ... اما ...
آزادیت در حصار کلماتت هم عجیب زیباست،تمامش را خواندم.

ethan said...

شاید کاری نمیتونسته بکنه