Friday, April 13, 2007

This is life !


وقتی می خوانمت ، سر ِ انگشتانم تیر می کشد
چرا ؟
وقتی می بینمت پاهایم می لرزد
چرا ؟
به گمانم برای همین است که دوست دارم
! نه ببینمت و نه بخوانمت
زندگی مرا به زنجیر کشیده است
جای زخمهایش را بر روی دستانم می بینم ، حس می کنم
چه دردی دارد
وقتی می خواهم فرار کنم و نمی شود
می نشیند و به تقلای من می خندد
می نشینم و به تنهاییم می گریم
! اینجا کسی نیست حس همدردیش به کمک من آید
... پس کجا بود آنهمه مهربانی که به یکباره از زندگی من رخت بر بست و
! هی من ، باز هم اشتباه کردی
در این همه سال نگذاشتم بفهمی که وقتی ندارمت نفسم می گیرد
بالا نمی آید
! و مدام از این دستگاههای تنفسی استفاده می کنم
ولی
زندگی همه چیز را در همان نگاه اول فهمید
او مرا به زنجیر کشیده ولی دلش برایم می سوزد گاهی
نمی گذارد وقتی نفسم دیگر بالا نیامد
گمان نیستی کنم
می آید
در کنارم می نشیند و کمی از بودنش را به من می دهد
آری
... این است زندگی

15 comments:

ethan said...

و زندگی باز میگوید که باز هم باید رفت

Anonymous said...

آری
زندگی بود همین
تا زمانی که
مرا به آغوش تو سپرد
و با بودنت
تمام خاطراتش ، از ذهن خسته ام
به سادگی همان
...
گریخت

pesarake royahaye to
:)

Anonymous said...

شاید همین باشد

Anonymous said...

ari...
zendegi inast...
ba kami sose deltangi...

Anonymous said...

cheghadr harfaie man bood

Anonymous said...

... باهمه ی پیچیدگی هاش مث نوشته ی تو جالب و قشنگه ...

Anonymous said...

کافیه فکر کنی زندگی قشنگتره....
خودش قشنگتر می‌شه

شقايق said...

zendegi agah ast daneste miaiad bedoone niaz be negahi

Anonymous said...

zendegi.............shayad ke hamin bashad

Anonymous said...

zendegi khoshayand!

Anonymous said...

ghabool daram

LITTLE WING said...

Ari!in lanati esmesh zendegie

Anonymous said...

چقدر دزديدن نگاه از چشمان تو لذت بخش است ...

Anonymous said...

نمی دونم چیه که با تمومه درد سراش بازم می خواهیمش....
با تموم سختی هاش....
...
نمی دونم....
...
...
...
کلی دلم واست تنگه خانومی

AilAr said...

bar pedare zendegi!