گفتم: ما خیلی به هم شبیهیم!، انگار اصلا همزادیم!
گفت: چرا؟ چون هر دو تامان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزی را؟ همین برای شباهت کافی است؟
گفتم: چرا نمی فهمی!؟ ما چیزهای مشترک زیادی داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان می کند، درست می شویم یک زوج ِ ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم، از یک چیز دلتنگ شدیم، ... ببین! قدمهای ما انگار برای با هم رفتن آفریده شده اند!
گفت: با هم می رویم اما به هم نمی رسیم.
گفتم: با کلمه ها بازی نکن! چرا نمی رسیم؟
گفت: کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است، یک راه ِ ثاف و یکنواخت. تا انتهایی که چشم ِ هر دوتامان کار می کند و نفسمان بند می آید می رویم. همقدم، همراه، هیچ وقت بهم نمی رسیم.
گفتم: ببخشید، جاده دیگر دست ما نیست که دستور دهیم طبق ِ نظر حضرتعالی درستش کنند.
گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط با هم رفتن مهم است، نه مقصد و رسیدن، جاده می شود این، وگرنه برای بعضی ها ...
گفتم: می دانستم که بعضی هایی در کارند که تو داری برای جواب ِ "نه" دادن به من این همه فلسفه می بافی.
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که رفته رفته باریک می شود. اینجوری می رسند به هم، یک روح می شوند، مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی، به جایی که همه ی خطوط همگرا می شوند.
گفتم: سراغ نداری از این تابلوها؟ اگر داری ما هم مسافریم ها!
گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همه به هم می پیوندند و در طرف دیگر همه چیز از هم دور می شوند.
" بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم "
گفتم: حالا تو هیچ دوتایی را می شناسی که برای "رسیدن" همراه شده باشند؟
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که آنها را به هم می رساند، یکیشان می کند.
...
آنها تا صبح با هم خدا را خواندند ...
.
.
.
پ.ن: دوست داشتم این متن را زیاد
گفت: چرا؟ چون هر دو تامان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزی را؟ همین برای شباهت کافی است؟
گفتم: چرا نمی فهمی!؟ ما چیزهای مشترک زیادی داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان می کند، درست می شویم یک زوج ِ ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم، از یک چیز دلتنگ شدیم، ... ببین! قدمهای ما انگار برای با هم رفتن آفریده شده اند!
گفت: با هم می رویم اما به هم نمی رسیم.
گفتم: با کلمه ها بازی نکن! چرا نمی رسیم؟
گفت: کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است، یک راه ِ ثاف و یکنواخت. تا انتهایی که چشم ِ هر دوتامان کار می کند و نفسمان بند می آید می رویم. همقدم، همراه، هیچ وقت بهم نمی رسیم.
گفتم: ببخشید، جاده دیگر دست ما نیست که دستور دهیم طبق ِ نظر حضرتعالی درستش کنند.
گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط با هم رفتن مهم است، نه مقصد و رسیدن، جاده می شود این، وگرنه برای بعضی ها ...
گفتم: می دانستم که بعضی هایی در کارند که تو داری برای جواب ِ "نه" دادن به من این همه فلسفه می بافی.
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که رفته رفته باریک می شود. اینجوری می رسند به هم، یک روح می شوند، مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی، به جایی که همه ی خطوط همگرا می شوند.
گفتم: سراغ نداری از این تابلوها؟ اگر داری ما هم مسافریم ها!
گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همه به هم می پیوندند و در طرف دیگر همه چیز از هم دور می شوند.
" بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم "
گفتم: حالا تو هیچ دوتایی را می شناسی که برای "رسیدن" همراه شده باشند؟
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که آنها را به هم می رساند، یکیشان می کند.
...
آنها تا صبح با هم خدا را خواندند ...
.
.
.
پ.ن: دوست داشتم این متن را زیاد
پ.ن: عیدم مبارک
پ.ن: توی بلوار ِ اسفندیار( تقاطع ِ ولی عصر-آفریقا) درختا رو جلد کردن (دو نقطه دی دی دی)
پ.ن: توی بلوار ِ اسفندیار( تقاطع ِ ولی عصر-آفریقا) درختا رو جلد کردن (دو نقطه دی دی دی)
2 comments:
nemidunam chera bayad be ham beresim ke bekhaym joda beshim. vaghti az door negah mikonam be unai ke ghablan kenaram boodan..chizam migire..delam yani!
چه میکنی با این نوشته هات
این یکی رو من خیلی تاثیر گذاشت
آفرین عالی نوشتی
بتونم یه سر میزنم
Post a Comment