Sunday, December 30, 2007

کمتر از یک ماه فرصت دارم
کمتر از یک م ا ه
این زمان را اختصاص می دهم
به انبوهی کاغذ و خودکار
استرس و خنده
خستگی و ناله
به یک کتابخانه پر از خاطره، خاطره، خاطره ...
لحظه هایم را می دهم به نگاههای مهربان ِ تو و تو
می خندیم، می خوابیم، درس می خوانیم، دعوا می کنیم
می خوریم و می خوریم و می خوریم ...
عکس می گیریم (خنده، خنده، خنده)
گاهی هم از فرط ِ بی حوصلگی و خستگی می نویسم خودم را!
برای بار ِ دیگر
زندگی می کنیم
یک ماه
در کنار هم
...
دارد تمام می شود همه چیز، باورتان می شود!؟
هی تو
هی تو
ما حالا حالاها برای هم هستیم ها
خیال ِ نبودن به سرتان نزند یک وقت ... !
.
.
.
شمارش معکوس شروع شده، باید درس بخوانیم دیگر ...