غصه نخور جانم
«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود!»
دلش به رفتن بود، یعنی خیلی وقت بود که دلش به رفتن بود، ولی پیش نمیاومد. خیلی تلاش کرد. از هر راهی رفت برای رسیدن. خیلیهاش بنبست بود. خیلیهاش وسطهاش دوراهی میشد و دودلی و پرسیدنِ این سوال که "از کدوم یکی برم؟". نمیشد. هیچوقت از بینِ دوتا راه درستهرو انتخاب نمیکرد. همیشه راه اشتباهیه به ذهنش میرسید. میرفت، میرفت، میرفت ولی ته نداشت. آخرش خسته و ناامید برمیگشت اینطرفی که "نمیشه، نمیخواد که بشه!".
یه شب ولی شد. زنگ زد که راه مخفیهرو پیدا کردم. برم یا نرم؟ گفتم برو. گفتم تند برو. گفتم آدمی که دلش به رفتنه تعلل نمیکنه. وقتی راهرو پیدا میکنه کولهشو میندازه رو دوشش و میره. حتی شده بی خداحافظی!
میترسید. حالا که داشت به آخرِ داستان میرسید دو دل شده بود. برم/نرمش گرفته بود. چی بپوشم/نپوشمش گرفته بود. چی ببرم/نبرمش گرفته بود! گفتم حالا وقتِ این حرفا نیست. وقتِ این کارا نیست. پاشو و برو. پاشو و برو تا دیرت نشده. بعد پاشد رفت. هی هم تو راه زنگ میزد که الآن اینجام. الآن اونجام. انقدر مونده تا رسیدن. آخ ترافیک شد. آخ چه چراغ قرمزِ لعنتیای. ئه! رسیدم. اینجاست.
بعد همه چی قطع شد. دیسکانکت. انگار که دوتامون مرده باشیم. با یه فاصلهی خیلی زیادی هم قبرامون از هم دور! آدمای مرده روحشون میتونه همه جا بچرخه؟ مالِ ما که نمیتونست. خفه شده بودیم زیرِ یه مشت خاک. بعد نه که بیکار نشسته باشیم! هی جیغ و داد و تقلا! ولی چه فایده. نه من از اون خبر داشتم. نه اون از من.
هی زنگ، اساماس، دلشوره، اضطراب. قرار نبود اونجایی که میره دور از دسترس باشه. قرار نبود "رفتن یعنی بازنیامدن"..
آخرِ شب زنگ زد. انگار که فهمیده باشن مارو اشتباهی کردن زیرِ خاک! از قبر در آورده بودن، رومون آب پاشیده بودن، مثلِ ماهیای که از تو دریا بیرون میافته و وقتی دوباره میندازنش توی آب و زنده میشه و میچرخه و میگرده و .. زنگ زد که خوبم. نگرانم نباش. بعد شروع کرد تعریف کردن. هنوز تو شوک بود. من بیشتر از اون. اون بیشتر از من. گفت از وقتی رسیدم همه چیز عجیب بود. یه لحظه مکث کرد که "کاش رفتنی نبود که بازآمدنی در کار باشد!" تا نزدیکیهای صبح تعریف کرد. تمامِ اون پنج ساعتی رو که نبود. که نبودیم. چه غیرِ قابلِ باور..
صبح که شد. چشماشو که دوباره باز کرد. اساماس زد "یعنی دیروز راست بود؟" گفتم وقتی لمسش کردی آره.
شب با گریه زنگ زد که نه! همهش دروغ بود. من همون من بودم، راه همون راه بود، خونه همون خونه بود، کتابا همون کتابا بودن، بالکن همون بالکن بود، موها همون موها بود، اسم همون اسم بود، ولی آدمه نه! اون آدمه نبود. همه چیز دروغ بود. خودش بهم گفت که "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"
گریه میکرد.
دیشب باز یادش افتادم. از صبح هم منتظرم اساماس بزنه "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"
اگر ننویسم به خودم ظلم کردهام، و من اینرا دوست ندارم : )
5سالِ پیش بود به گمانم که برای اولین بار – بی هیچ پیش زمینهی قبلی- شروع کردم به خطخطی. استاد گفته بود باید بروید چند صفحه خطِ صاف و دایره بکشید تا ببینم چه کارهاید! هفتهی بعدش نوبت مکعب کشیدن بود. 100تا مکعب کشیدم. زیرش شماره زدم که مبادا یکی بیشتر شود! همینطور آهسته آهسته جلو میآمدیم. تا که رسیدیم به مرحلهای که باید یک چهره میکشیدیم. استاد یک کتاب داشت پر از عکسهای بازیگرها. من لیلا حاتمی را انتخاب کردم. همین الآن نقاشیام روی دیوارِ سمتِ چپِ اتاقم هست.. وقتی موها و چشمهایش تمام شد، وقتی داشتم لبش را میکشیدم، استاد نقاشیم را به آرش نشان داد و گفت "ببین چیکار کردهها!". از تمامِ آن سالها این جملهاش خوب یادم مانده است. اینکه یواشکی فهمیده بودم استاد داشته از کارم تعریف میکرده..
یادش بهخیر. خیلیها آمدند و رفتند ..
یادم هست از همان روز اول آرامتر از همه جلو میآمدم. استاد گاهی حرصش در میآمد که بابا بس است دیگر! ولی بعضی وقتها هم که سرحال بود میگفت اشکالی ندارد، همین که کارت خوب است به بقیهی چیزهایش میارزد. لیلا حاتمی و پیرمرد و دختر کولی را سیاه و سفید کشیدم. بابا و مامان و بابابزرگ را با کنته. بعد رسیدیم به مداد رنگی. سوفی را یکسالِ تمام طول دادم تا تمام کنم. ولی وقتی تمام شد عاشقش شدم، یعنی از همان روز اول عاشقش بودم، ولی وقتی رفت توی قاب یکجور دیگری دوستش داشتم. تا کمتر از یک ماهِ دیگر عکسش توی کتاب چاپ میشود. بین یک عالم نقاشی فوقالعاده خوب. نزدیک سه سال؟! هیچ کاری تمام نکردم. یک پیرزنی بود که هنوز هم هست، شروع کرده بودم به کشیدن، برای همین کتابی که قرار است چاپ شود، ولی هیچ وقت تمام نشد. ماند گوشهی اتاقم. نصفهنیمه. استاد عاشقش بود. خودم هم. از بس ریز و تمیز و خوب داشت جلو میرفت. خیلی اتفاقها این میان افتاد. برای همین هیچ وقت تمام نشد! شاید در طولِ آن مدت بود که باورم شد مدادرنگی بلدم. مدادرنگی خوب بلدم. از بس بی نقص کشیده بودمش. از بس انگار عکس بود لامصب!
بعد از یک مدت طولانی دوباره شروع کردم به کشیدن. اینبار با پاستل. مبینا را کشیدم. مبینا یک دختر بچهی هفت سالهای بود که موهای قشنگی داشت. دستهایش را هم یکجور قشنگی توی عکس زیر چانهاش زده بود. تمام که شد خیلی ها باورشان نشد با پاستل کشیدهام! این دومین باری بود که در این مدت به خودم مطمئن شدم. اطمینان سیاه و زشتی نبود. یکجور دلم قرص شده بود که میتوانم. که اگر همینطور جلو بروم میتوانم یک روزی خودم را باور کنم. دوست داشتم توی مدادرنگی و پاستل حرفی برای گفتن داشته باشم. بعد برای تولد شیما یک زنِ عشایر کشیدم. برای عروسی زهرا پسرک را هدیه دادم. تا رسیدم به بچهام روی تاب. خیلی طول کشید ولی یکروز که رفته بودم پیش استاد کلی تعریفش را کرد. تهِ دلم باز قرصتر شد. توی دلم عروسی بود. اینکه داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم. عکسش را توی وبلاگم نگذاشتم، بنا به دلایلی، ولی یک روز حتما میگذارم : ) تا رسیدم به این دخترک. به این دخترکِ توپول. به اینکه حالا دخترکِ خودِ خودِ خودم شده است. با آن چشمهای کمی غمگینش.
روزی که طرحش را کشیدم، بچهها خیلی خوششان نیامد، گفتند اینهمه طرحِ خوب، حالا چرا این؟ گفتم دوستش دارم.. شروع کردم به کشیدن. اولهایش که مدادهایم را روی کاغذ میکشیدم بیحوصله و بی انرژی بودم. انگیزه نداشتم برای خوب کشیدن. چند بار نشستیم چندتایی به گندی که داشتم توی نقاشیم میزدم خندیدیم. آخرِ خندهها هم یکجورِ بدی ناراحت میشدم که دیوانه! اینها دارند به کار بد و ضعیف تو میخندند! آدم باش و خوب بکش! از یک روزی به بعد تصمیمم را گرفتم که خوب بکشم.. و نتیجهاش شد همین تربچهی این بالا.. توی قاب که رفت هیچکس باورش نشد این همان دخترکِ زشتِ روزهای اول است.
حالا تمامِ اینها را برای چه نوشتم؟ برای چه گفتم؟
باعث و بانیِ تمامِ این تعریفها اساماس آنروز تو بود. که وقتی فهمیدم از تربچهام خوشت نیامده دلم میخواست دلیلش را بدانم.
برایم زدی: "کاره خوب نشده آخه، یه جای مهمش خراب شده گمونم. چشمش و گونهی سمتِ چپ سوژهت خراب شده: (("
من دوست داشتم بفهمم. و وقتی داشتم این جملهها را میخواندم خشکم زد. تهِ دلم بعد از اینهمه سال یکهو خالی شد. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که یعنی همه اینهمه سال داشتند دروغ میگفتند؟..
من همیشه به بدترین چیز فکر میکنم. به این فکر نمیکنم که این کار چه ربطی به آن کار دارد؟ یا خراب شدنِ این یکی چه ربطی به آن یکی؟! یکهو میزنم زیرِ همه چیز..
یک لحظه شوکه شدم. به اولین نفری که کنارم نشسته بود عکس نقاشیم را نشان دادم و گفتم راست میگوید؟ گند زدهام؟ خراب کردهام؟ بالا/پایین است؟ چه مرگش است که من و کلی آدمِ دیگر نفهمیدهایم؟ : (
هزار بار فقط به رضا نشان دادم. آخرش با دستش زد توی سرم که دیوانه! نیست! بالا/پایین نیست. کج نیست. طبیعی است. هزار و یک بار هم به مادرم نشان دادم. مادرم هم هی بینِ حرفهایش با این و آن میگفت نه! خوب است. درست است.
پیش خودم گفتم اینها نزدیکند، دوستم دارند، اگر خراب هم شدهباشد نمیگویند. شروع کردم از این و آن پرسیدن. تا صبح دهانِ تمام دوستهایم را صاف کردم! بعد به اینها که بسنده نکردم! باز گفتم دوستانم هستند! شاید رفاقتی حرف زدهاند. رفتم سراغ کمی غریبهترها. دهانِ آنها را هم بله. موضوع برایم خیلی مهم بود. از دستِ خودم شاکی شده بودم! از اینکه چرا یک نظر و انتقاد دارد با من اینجوری میکند! توهم زده بودم؟ خودم را دستِ بالا گرفته بودم؟ از خودم بت ساخته بودم؟ حالا شکسته بودم! این سوال ها داشت دیوانهام میکرد! تا همین حالا پنجاههزار باز زل زدهام به تربچه که آخر داری با من چه میکنی؟..
دوست نداشتم یک روزی وقتی یکی گفت کارت خوب نشده به این روز بیفتم. دوست داشتم خیلی محکمتر از این حرفها باشم. ولی فهمیدم نیستم. فهمیدم خیلی تا نقاش شدن فاصله دارم. خیلی تا بزرگ شدن فاصله دارم. خیلی تا ..
حالا فرصت خوبی است هر که دوست دارد هر چه میخواهد به من بگوید، کامنتدونی این پستم را باز میگذارم برای هر کسی که خواست نظر بدهد. که بگوید خوب است یا بد، که بگوید آقا جمع کن برو، از تو چیزی حاصل نمیشود یا هر حرفِ دیگری..
بیایید بگویید. خوشحالم کنید. قول میدهم دیگر به این حال و روز نیفتم : )
اینترنتمان را قطع کردند. گفتند ترافیکتان تمام شده است. گفتیم ما یکساله تمدید کردیم! 24گیگ! ماهی دوگیگ! بعد با این سابقهی یکسال و نیمه محال است این چیزی که میگویید! چطور میتوانیم یکماهه 24گیگ را تمام کنیم؟ هنوز یکماه هم نشده که اینترنتمان را شارژ کردیم! چه میگویید؟
اینرا بعد از نصفِ روز توی نوبت ماندن فهمیدیم. هی یک خانومی پشت تلفن میگفت: شما در صف شمارهی بیست و چهارم هستید. یا دوازدهمین. یا پانزدهم. یا ششم. به شش که رسید آنقدر صبر کردیم تا گوشی را بردارند. آقای پشت خط گفت همینی هست که هست. یعنی بعد از کلی کلنجار رفتن و ریز دانلودها و اینها را دیدن گفت شاید پسوردتان لو رفته است و یکی افتاده است روی ترافیکتان و یکجا آنرا بلعیده است! البته اینها را من میگویم چون آقای پشت خط مودب بود و دلش میخواست مارا متقاعد کند که خب نکرد و مدام بیربط حرف زد! بعد ما گفتیم آخر شما جای ما! با این سرعت میشود یکروز 4گیگ دانلود کرد! اسمش 256است ولی عین دایالآپ کار میکند از بس قطع میشود!
آخرش گفت بروید شکایت کنید. ماهم گفتیم یعنی وقت تلف کردن نیست؟ هست. وقت تلف کردن است. ما باید عین پولی که برای یکسال ریختیم به حسابشان باز بریزیم به حسابشان تا دنیا رنگی شود و یک روز خوب زودتر بیاید.
دوربین توی صورت شماست، لطفاً لبخند بزنید.
بعد از آن ذکر آخر و سجدهی آخر گفته بود هر چه میخواهید آرزو کنید..
دوازده رکعت نماز خوانده بودم و چهار ذکر را هفتاد بار تکرار کرده بودم تا برسم به آن آرزو کردنش.. مکث کردم، اسم هایم را گرفتم جلوی رویم، بعد گفتم ببین خدا، اینها همه اش مالِ توست، اینها همه اش مالِ من است. مارا ببین.. ما را همیشه ببین.. گناه داریم به جانِ خودت..
وقتی داشتم اسمهایم را مینوشتم هی گفتم نرگس، امروز را روزه گرفتی که آدم بشوی، امروز نماز خواندی که آدم بشوی، امروز ذکر گفتی که آدم بشوی، بس کن، همین یک شب را بس کن، برای تمامِ آدمهای بیست و پنج سال زندگیت دعا کن. بدون حتی یکی حذف کردن..
و من به اندازهی بیست و پنج سال اسم برای خدا ردیف کردم : )
آرزوهایتان مبارک.
برآورده میشوند.
شک نکنید :)
علی مختارپور اولِ آهنگِ "خبرم کن"اش میگوید: "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"
بعد من که یک عمر دنبال یک جمله برای توصیف حال و روزم بودم تا شنیدمش، بزرگش کردم و کوبیدم به دیوار اتاقم، که هر لحظه سرم را برگرداندم نگاهش کنم!
تا یادم نرود بیستوپنج سال "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"، زندگی کرده ام.
تمامِ مرا بچلانی میشود یک کلمه
یک کلمه که بیستوپنج سال بار مرا به دوش کشیده است
و آن چیزی نیست جز چهار حرف
که وقتی کنار هم بچینیاش آوای خوشی دارد
نرگس
..
همه چیز از یک "آخ" شروع شد. دست چپم را کرده بودم تکیهگاه تا از جایم بلند شوم. با یک تکانِ نه چندان محکم تمام استخوانهای توی دست چپم خرد شد. صدای خرد شدنش مثل دزدگیر ماشینها بی وقفه توی سرم پیچید. لامصب تمامی نداشت. افتادم سرِ جایم. و این ابتدای ویرانی بود..
همیشه اینگونهام. منتظر. منتظرِ یک اتفاقِ تلخ. منتظرِ یک دردِ مداوم. که تمامِ دردهای تهنشین نشدهام را به یاد بیاورم و اشکهایم هی بریزند و بریزند و بریزند. اینبار هم مثل همیشه. درد پیچید توی وجودم. و آدمها هجوم آوردند به شبِ سردِ خردادماهیام.
پس زدن چارهی کار نبود. آنقدر که زیاد بودند و وحشی. مادرم یک وقتی به من گفته بود "بس کن" و من امشب بعد از چندسال تازه داشتم میفهمیدم معنی این بس کردن چه بوده است. راست میگفت. آنقدر بس نکرده بودم که آنها امشب وحشیانهتر از همیشه به سمتم حمله میکردند..
امشب که گذشت. فقط تو را به خدا حواست باشد دیگر برای بلند شدن به دستِ چپت فشار نیاوری تا اینچنین، سخت، شبت روز شود..
هیچ کس دلش به حالِ ما نمیسوزد. آنها که میسوخت حالا هفت کفن پوساندهاند در زیر خاکهای سردِ قبرستان. هر که هم که مانده، تمامِ دلسوزیش را بچلانی میشود شش ماه.
ما با آدم هایی مواجهیم که زود دلزده میشوند از هم.
همین.
سختیام را از دست داده ام. شکل حلزون شده ام. نرم. زود لیز میخورم و این آغازِ از دست رفتن است..
کافی است از دست های یکی لیز بخورم و بیفتم، کافی است یکی فشارم دهد، کافی است بادهای این روزها همینطور وحشیانه بوزد، کافی است یکی توی خیابان به من تنه بزند، کافی است یکی نگاهش بی جا روی من خشک بشود، همین های کوچک(؟) کافی است که بشکنم. که از دست بروم. که تمام کنم..
پسرک بی هوا نگاهش را از سفیدی کاغذ گرفت و به من داد، اشک هایم ریخت.
صفحه ی گوشی ام بی هوا سیاه شد و دیگر بالا نیامد، اشک هایم ریخت.
دخترک موهایش را کوتاه کرد و برای چهار روز رفت شمال، اشک هایم ریخت.
مدادم از دستم افتاد، نوکش شکست، اشک هایم ریخت.
دخترک پشتِ تلفن بدجور محکومم کرد. (بیجا!). اشک هایم ریخت.
دخترک یک ریز به من پرید، توی ماشین اشک هایم ریخت.
آستانه ی تحمل ام به صفر میل کرده است. و این آغازِ از دست رفتن است..
فربد توی استتوس جیتاکش نوشته: come on, hold my hand. بعد من به دستهایم نگاه میکنم. به دستهایی که اگر هردویش همزمان باهم خرد شود هم عین خیالت نیست. به دستهایی که یک زمانی نگهش میداشتی. یعنی میگفتی باید نگهش داشت. سفت. محکم.. به بعدش کاری ندارم. که دیگر نیامدی، که نگهش نداشتی، حتی برای ثانیه ای ..
و حالا
خالی است
و قرار نیست
کسی بیاید و
نگهش دارد
حتی برای ثانیه ای..
قلبم تند تند میزند. دستِ خودم نیست. دلنازک شده ام. دوست ندارم بگویم پرتوقع. که شاید درستش هم همین باشد. پر توقع؟ پرتوقع شدهام. ای وای. همین نوشتنش هم آزارم میدهد.. ولی انگار همین است. پرتوقع شدهام. انقدر مینویسم پرتوقع تا باورم شود. بیست و پنج سال زندگی کردهام و عین بیست و پنج سال را مطمئن بودم هر چه باشم پرتوقع نیستم. ولی دیشب فهمیدم هستم. آخ از من. آخ از یک آدمِ بیست و پنج ساله ی پرتوقعِ دلنازک.. خیلی درد دارد. خیلی بیشتر از خیلی..
رضا یزدانی توی "تهران-تهران" میخواند: حوصله ندارم اما/ همه ی قصه رو میگم/ همه ی قصه رو حتی/ اونجایی که دوست ندارم میگم..
بعد من هی به تمامِ قصه فکر میکنم. به قصه ای که قرار است بیسانسور باشد. که اگر نباشد همان بهتر که گفته نشود. هیچ کجای هیچ جایش گفته نشود.
رضای یزدانی در یک جای دیگرش میخواند: اگه عاشقت نبودم ...
اصلا همه ی داستان همین است. "اگه عاشقت نبودم".. چرا که اگر عاشقت نبودم توقعی هم در کار نبود. نازک شدنِ دلی هم در کار نبود. همه چیز از همین جمله آغاز میشود. درست از وقتی که این جمله میافتد توی سرِ آدم.
یک جای دیگری شاهرخ در ترانهی "نمیشه" میخواند:نمیشه دل به هر کس داد/ نمیشه از نفس افتاد/ پرنده با پر بسته نمیشه از قفس آزاد..
حالا داستانِ من عشق و عاشقی نیست. من به کسی دل ندادهام. از کسی دل نبریدهام. نمیخواهم به کسی دل بدهم. ولی یکجور ناجوری شدهام. یکجوری که دلم تنگ میشود. که دلم زود میگیرد. که گاهی از آدمهای زندگیام توقع توجه دارم. درست مثل پرنده ای که در قفسش به اندازه ای که بتواند بپرد و فرار کند باز است، ولی می ماند، می ماند که یکی هر روز موظف به آب و دانه دادن به او باشد. ولی ای وای. ای وای از این فراموشی. از اینکه آن یکی یادش برود به پرنده آب و دانه دهد. همهاش خیالش به این باشد که در قفس به اندازهی پریدنش باز است. در قفس به اندازهی آزادیاش باز است. در قفس به اندازهی بال و پر زدنش باز است..
بعد؟
پرنده میمیرد.
پرنده دق میکند و میمیرد.
"گلوی ساز دلتنگی پر از فریاد خاموشه/ دوباره سر بده هق هق بذار دستِ صدا رو شه"
یک آهنگی دارم که اولش هی میگوید:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
حال و روز همین حالایم دست ِ کمی از این آهنگ ندارد. باید همین اولش را جدا کنم بگذارم مدام تکرار شود، شاید خدای آن بالاها دلش به حالم سوخت و یکی دو تا از غم هایش را حذف کرد.. نمی دانم ..
هدستم همچنان خراب است. سیمش اتصالی پیدا کرده و هنوز نرفته ام یک نویش را بخرم. چون پول ندارم. برداشته ام یک تکه از سیمش را اینطوری که شما نمیفهمید تابانده ام بعد دیدم یک تکه پاککن خمیری تک و تنها افتاده گوشه ی میزم، برش داشتم زدم به سیم هدستم. بعد دیدم چه خوب. حالا آهنگ دارد توی دو تا گوشم میپیچد و من کلی ذوق کردم بابت این اختراعم. بله بله، من یک فامیل دور هستم با این اختراعم. آهنگ چه می گوید؟ می گوید:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
هر چه تند و کندش می کنیم فایده ندارد. می داند روزها کجاییم و شب ها کجا. نذر دارد روزی یکی بیندازد توی دامنمان. بزرگ و کوچکش هم فرقی ندارد. مهم انداختنش است که کارش را خوب بلد است. هدف گیری بیست. بی که چشم باز کند نشانه می گیرد و پرتاب.. درست می افتد توی دامنم. توی دستم. لای موهایم. توی بغلم...
حالا بیا و درستش کن. درست شدنی هم که نیستند لامصب ها. هی روی هم تلنبار می شوند..
ما آدمیم؟ بسمان نیست؟ طاقتمان طاق نمی شود؟ صبرمان لبریز؟ احساس نداریم؟ عاطفه سرمان نمی شود؟ اشک چشممان خشک نمی شود؟
یکی بیاید به من حالی کند هیچ چیز درست شدنی نیست. زندگی همین است. پر از غم، سیاهی، زشتی، اعصاب خردکنی، گند و کثافت، دروغ، چاپلوسی، حسادت، زور و خیلی چیزهای شبیه به این : (
آهنگم هنوز هم دارد می خواند که:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
و من همچنان پر از غمم.
الآن فقط میدونم خستهم. اگه دیشب اینارو می نوشتم بهتر بود. ولی نشد. هیچی توم نبود که وادارم کنه بنویس..
دیر شد.
پای نوشتنم این گریه های لعنتیه.. آخ..
دور میز شام نشستیم. چهارتایی افتادن به من که نوبری. ینی اصل حرفشون این بود. اینکه "نوبری به خدا"
نمیدونستم از کجا رقصیدن یاد گرفته. نمیدونستم آتلیه کجا رفته. نمیدونستم کاسه بشقابشو از کجا خریده. نمیدونستم دست گل چی سفارش داده. نمیدونستم کی از آرایشگاه زده بیرون، کی قراره برسه سالن. نمیدونستم ماشین عروسشون چیه. نمیدونستم کتشلوار داماد چه رنگیه. نمیدونستم قراره دو تا هندونه رو سوراخ سوراخ کنن توش شمع بذارن که "ینی وای چه قشنگ"!
اینا جرمه؟ اگه اینا جرمه من مجرمم. اگه این ندونستنا حکم قتل عمد داره من قاتلم..
ولم کنین.
آره. به قول شما همه ی اینا آب در هاون کوبیدنه. هاون منم، آبم حرفای شما. اوهوم. اگه قرار بود عوض بشم، آدم بشم، درست بشم، تا حالا شده بودم.. پس وقتی اینارو میدونین ولم کنین. بذارین نوشابههه از گلوم بره پایین. بذارین گیر نکنه توو گلوم. بذارین تا آخر شب همش سرفه نکنم که توهم این تو سرم باشه که یه چیز پریده تو گلوم : ( ولم کنین. توروخدا ولم کنین..
به مامانم گفته بودم اینبار میخوام هیچ کار نکنم. مثل دخترای خوب بشینم رو صندلی تکون نخورم. زیاد دست نزنم. جیغ نزنم. رفته بودم یه لباس مشکی ساده سفارش داده بودم که روش یه پاپیون داشت. از همه ی دیشبم فقط عاشق لباسم بودم. زیاد دست نزدم. جیغ نزدم. مامانم از منِ تو سالن راضی بود. دلش میخواست مثل همیشه که یه جا بند نیستم نباشم. دلش میخواست ایندفه ازونایی باشم که به همه میگن "من دیگه بزرگ شدم"
از سالن زدیم بیرون. قرار بود توو خیابونم زیاد شلوغ بازی در نیارم. آدما که میگفتن ماشینت جا داره؟ رو یجوری میپیچوندم که کسی رو سوار نکنم. کسی رو سوار کردن معادل این بود برام که نمیشه هیچ کاری نکرد.. ولی آخر سر یکی جلو نشست، سه تا عقب.. اولش آروم بودم. آروم بودیم. سی دیه مسخره بود. دستم همش به ضبط بود که برو جلو، توروخدا یه خوبش بیاد، بعد یه خوبش اومد، رفتیم جلو ماشین عروس، جلوم خالی بود، گفتم همین یه باره! دیگه تکرار نمیشه، یه لایی کشیدم. بعد کشیدم کنار . ماشین عروس چند بار لایی کشید. به خودم فحش دادم که چرا اینکارو کردم، اگه عروس یه چیزیش میشد چی؟ راننده انقد احمق آخه! اون عروسه! من .. وقتی داشتم لایی میکشیدم به این فکر نمی کردم که ممکنه ماشین عروسم بخواد ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی دامادم بخواد تا آخر بازی هی بکشه جلوم ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی داماد تا آخرش بخواد هی بکشه عقب جلوم که بگه آهای! منم بلدم. فکر نمی کردم یه بریدگی رو دوتایی باهم رد کنیم، بعد مجبور بشیم دنده عقب بگیریم، بعد بابام سر برسه فکر کنه پسره مزاحم من شده. نه. من فکر نمی کردم یه لایی کشیدن به این چیزا ختم بشه.. شت.. قرار بود من دختر خوبه ی داستانِ دیشب باشم..
لاکامو هنوز پاک نکردم. دو تا از ناخن هام شکسته.
اعصابم به *است.
احساس می کنم قشنگ پوسیدم. بدجور دلم مردن می خواد. با دلیل. بی دلیل.
همین.
"دیگه حق نداری باهاش باشی"
و دقیقاً همین جا همه چی باید تموم می شد. تموم شد؟ نمی دونم. ولی باید بشه..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی شب چراغ اتاقتو خاموش کنی و بری زیر پتو و ادای آدمای خوابو در بیاری و بهش زنگ بزنی و یواشکی باهاش حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی وقت و بی وقت بری تو اینترنت و هرجور شده حالشو بپرسی و اگه تلفنی نشده لااقل باهاش چت کنی و حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه ولی صبا منتظر باشی پاتو از در خونه بیرون بذاری و گوشیتو برداری تندی شمارشو بگیری و تا سر کار باهاش حرف بزنی ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه و هر چند وقت یه بار یه جایی از این شهر باهاش قرار بذاری و ببینیش و همه ی حرفای تلنبار شده رو یه جا بریزی روش ..
این "دیگه حق نداری باهاش باشی" ازون دیگه حق نداریها نیست که بگی باشه و هر کار بکنی که بشه نباشه ..
نه! این دیگه ازون باشه الکیها نیست. باید بگی باشه و تموم کنی همه چیو ..
اصن میفمی ینی چی؟
حالا من به جهنم! به اون چجوری حالی کنم؟
نه! اشتباه نمی کنی! ما داریم توو قرن بیست و یکم زندگی می کنیم. آره.
"باید یک جایی از شرِ این بغض لعنتی خلاص شد"
همه اش می شود همین. همین یک جایی. همین بغض لعنتی. همین خلاص شدن.
تلفن قطع می شود. آدمِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینور ِ خط که دارد سر تا پای تو را بی که چشم بردارد ورانداز می کند. بعد تو شروع می کنی به حرف زدن. کلمه به کلمه. درهم برهم. آشفته. سخت. یکهو دستت را میگذاری روی صورتت و سکوت می کنی. یکهو دستت را از روی صورتت برمیداری و می گویی "بدم می آید". یکهو خیره می شوی به خودت توی آینه. دست می کشی زیر چشم هایت. برمی گردی سمتش که "گناه ندارم؟" هاج و واج نگاهت می کند که "چرا". "بس کن". "داغی". "یواش یواش". "بنشین بعد بگو"
دستش را ول میکنی و از اتاق بیرون می زنی. داغم؟ سردم؟ آشفته ام؟ بدم؟ حواسم نیست؟
آدم ِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینطرفِ خط که دارد تمامِ تو را یکجا باهم ورانداز می کند.
آدمِ پشتِ خط آدمِ اینطرفِ خط نیست. آدمِ پشتِ خط هیچ وقت آدمِ اینطرف خط هم نمی شود. آدمِ پشتِ خط فقط همان آدمِ پشتِ خط می ماند، که یک وقتی یک جایی بعد از یک حرفی برود سوی زندگی اش و تمام.
تو؟
تو همه چیز هستی. آدمِ پشتِ خط. آدم ِ اینطرفِ خط. آدمِ توی خط. آدمِ روی خط. آدمِ زیر خط. آدمِ خودِ خط!
"باید یکی جایی از شر این بغض لعنتی خلاص شد"
همیشه برایم سوال بوده که آدم مگر چقدر زنده است که اینقدر یکی به دو می کند. انقدر دروغ می گوید. انقدر توی سر ِ این و آن می زند. انقدر قایم می کند. انقدر دور میریزد. انقدر نگه می دارد. انقدر سگدو می زند. انقدر مریض می شود. انقدر گریه می کند. انقدر توی دلش خالی میشود. انقدر موهایش می ریزد. انقدر صورتش جوش می زند. انقدر ناخن هایش میشکند. انقدر شماره ی چشم هایش بالا می رود. انقدر جواب نمی دهد. انقدر قهر می کند. انقدر گم و گور می شود. انقدر میپیچاند. انقدر غیبت می کند. انقدر حرص می خورد. انقدر جوراب های کثیفش روی هم تلنبار می شود. انقدر هر تکه از خودش را توی یک دفتر جداگانه می نویسد. انقدر حفظ می کند. انقدر از یاد می برد. انقدر ..
بعد ندارد. همیشه سوالم بوده. هنوز هم هست. ادامه هم دارد.
ایستاده بود بالای یک بلندی و هی جیغ می زد. دست هایش را روی گوشهایش گذاشته بود و هی جیغ می زد. چشمهایش را بسته بود و هی جیغ می زد. بعد که خسته شد کولهاش را روی دوشش انداخت و رفت. داشتم از آن بالا نگاهش می کردم. رفت سمتِ اتوبوسهای ونک. بعدش را دیگر نمی دانم. ولی فکر کنم حالش خوب شد. چون تا دلش می خواست جیغ زد.
روز سوم.
1. ماشین را یک جای پرتی پارک کردم که خدای نکرده پلیس جلویم را نگیرد و جریمه ام کند. حالا یکی نیست بگوید تمامِ اسفند رفتی و آمدی نترسیدی! حالا همین امروز قانونمند شدی. دزدگیر را زدم و راه افتادم. از روی پل همت که میگذشتم هی سرم را می بردم سمتِ میله ها که پایین را نگاه کنم. ماشین هایی که ویژ صدا می دادند و رد می شدند و اصلا معلوم نبود سرنشین هرکدامشان کیست؟ چیست؟ چشم هایم را بستم و فقط گوش دادم "ویژ، ویــــــــــــــــــــژ، ویژژژژژژژژژژ". داشت دیر می شد. تندترش کردم، قدمهای خسته ام را.
2. دیروز آمد خداحافظی. گفت عازمم. امروز نبود. در که باز شد ناخودآگاه چشمم رفت سمتِ آبشاری که ساخته بود. هر روز بعدازظهر وقتِ خداحافظی از آبشارهایی که می سازد برایم حرف میزد. آخرین بار وقتی توی ماشین نشستم زل زدم به آینه که واقعاً برای چه هر روز به من توضیح می دهد؟ لبخندم گرفت. این لبخند پیوسته روی لب هایم هست وقتی حرف می زند. لابد دوست دارد. چه می دانم. خلاصه امروز نبود. جایش هم خالی بود. واقعی.
3. احساس کردم سرِ جایم نیستم. و این حسِ بدی بود. 15درصد، 10درصد، 5درصد، 2درصد. خاموش شد.
4. زنگ زدم که تا وقتی کامپیوترم را خاموش کردم ببین. دید. گفت خوب است. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. هوا داشت میریخت پایین. دقیقا با همین ادبیات. دوست داشتم خیس شوم. آدم ها به هر گوشه ای که یک تکه سقفی داشت پناه می بردند که خیس نشوند. ولی من وسطِ خیابان راه می رفتم و باران می خورد توی صورتم. یادم نمی آید دستم را برده باشم روی صورتم که قطره ها را بریزم پایین. از محل کار تا ماشین سرتاپا آب شدم. و کیف داد. و مقنعه ام روی سرم سنگین شد. و باز ماشین ها از زیر پا همت ویژ صدا می دادند. و آدم ها هیچ جورِ خاصی بهم نگاه نمی کردند.
5. سبز- قرمز. سبز- قرمز. سبز- قرمز. اصلا لعنت به تمامِ آدم هایی که تا یک باران می بینند خودشان را خیس می کنند از ترس! دِ برو پدر جان! دِ برو آقا جان! دِ گاز بده. پشتِ چراغ قرمز ِ میرداماد گرفته بود خوابیده بود. یکجور ِ خسته ی ناراحت کننده ای. اولش نمی دانستم. بوق زدم. بیدار نشد. باز بوق زدم. بیدار شد. یک متر جلو رفت. ولی چه قایده، چراغ قرمز شده بود. سبز شد. نرفت. دنده عقب گرفتم و از بغلش گذشتم. خواب بود. خوابِ خواب. صدای بوق ماشین ها آمد. خیلی زیاد. سرم را برگرداندم. یکهو پرید از خواب. بدجور پرید از خواب. ترسیده بود ..
6. دو-یک. دو-یک. دو-یک. تمامِ امروز همین بود. چه در خیابان، چه در توی دلم. همه اش بین یک و دو در نوسان بودم. سرعت نمی گرفتم. داشتم خفه می شدم. رسیدم. داشت توی گوشم میخواند: تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟ خاموش کردم ..
روز دوم.
1. سرم را روی میز گذاشتم. نه! این من نیستم. این یکی دیگر است که این روزها آمده تمامِ وجودم را اجاره کرده، بعد نشسته تویش، دارد احمقانه می تازد! قهر کردم. با خودم قهر کردم. سرم را روی میز گذاشتم و با خودم قهر کردم. شدنی نبود.
2. "قیافهشو!" اولین واکنشاش به قیافه ی درهم برهم و گیجم این بود. "قیافهشو!". دست هایم را روی صورتم گذاشتم. بعد دوباره سرم به سمتِ میز رفت. گفت می شود. گفت اگر تویی که می شود. گفت خل نشو. می شود.
3. آنقدر کج و راست کردم که یک کمی شد. این روزها همین یک کمی ها کافی است. یعنی همین یک کمی ها خیلی است. دارم عادت می کنم به یک کمی شدن! و این بدترم می کند. این شباهت های جزئی. این "سخت نگیر، درست می شود"ها. اینکه دارم می پذیرم که شاید واقعاً شدنی نیست! یا واقعاً من همینم! یا واقعاً بیشتر از این از من ساخته نیست.
4. دکتر می گفت وقتی عصبی میشوی.. هنوز این جمله اش آزارم میدهد. اینکه بعد از سلام همه ی مرا یکجا باهم فهمید!
5. "خانم، تجریش؟" داشت از من آدرسِ تجریش را می پرسید. روی پلِ همت بودیم. دیدم حوصله ی راست و چپ گفتن ندارم. گفتم بیا دنبالم. راهنما، بوق، فلشر، یعنی بعد از مدت ها داشتم قانونمندانه رانندگی میکردم که گمم نکند. به شریعتی که رسیدیم گفتم تا آخرش برو. پشتِ چراغ قرمزِ میرداماد دوباره سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورد که "هنوز نرسیدیم؟" داشتم به هنوزش فکر می کردم و راهی که مانده بود. صدای ضبط را کم کردم. سرم را چرخاندم و گفتم "خیلی مانده، حالا حالا ها باید بروی تا برسی!" بعد چراغ سبز شد. گاز دادم و رفتم. یعنی درستش میشود گاز دادم و فرار کردم.
6. جلوی فرهنگ از دیروز خلوت تر بود. ولی باز آدم ها می رفتند و می آمدند. من بر خلاف خیلی ها برایم مهم نیست کدامشان اخراجیهای 3 می بینند، کدامشان جدایی نادر از سیمین. همه ی شان یکی هستند مثل خودم. مردم اند. و بچه هایشان بچه های مردم. یکی سمیه میشود، یکی ترمه. من اگر جای ترمه بودم می ماندم. من اگر جای ترمه بودم پیش ِ نادر می ماندم. که وقتی دستم را کرده ام توی موهایم و اعصابم بهم ریخته است یکی بیهوا بپرسد "خانم، تجریش؟"
7. می خوابم. من این روزها کار دیگری جز خواب ندارم. یعنی هی فکر می کنم اگر نخوابم پس چه کنم؟ همین قدر مزخرف و بدرد نخور. قرار بود تا فردا کارت نمایشگاهش را تحویلش بدهم. یعنی قرار بود دیروز عکس هایش را برایم ایمیل کند که تا فردا درستش کنم. ولی دستم از همه چیز کوتاه است. عکس هایش را نتوانستم ببینم. کارتش همینجور نصفه مانده است این گوشه. و کسی فکر نمی کند من راست هم بلد باشم بگویم. درست مثلِ این است که من در تمامِ زندگیم مقصرِ تمامِ کارهای اشتباه ام. و هیچ کس هیچ شکی در این ندارد.
8. بَرده ایم. در تمامِ زندگی بَرده ایم.
9. به خدا من هم آدمم. شاکی می شوم. فحش می دهم. می بُرم. و این سوال مدام در من فرو می رود، که "من برای چی هنوز زندم؟"
10. امیدهایم دارد یکی یکی از دست می رود. آرزویی دیگر ندارم. 25 نحس است. نحسی اش دارد مرا می گیرد. باید زودتر همه چیز تمام شود. من دلم می خواهد قلبم بایستد و بمیرم. این آخرین خواسته ی امشبِ من است.
روز اول.
1. دیدم شدنی نیست. نمی شود. بستم و گفتم تمام. حالا نه اینقدر هم ساده و آرام. در دلم داشتم خودزنی میکردم. شده بودم دو تا "من". یکی اینطرف، یکی آنطرف. هر چه بود و نبود بهم پرتاب میکردیم. بعد دلِ هیچکداممان هم از این نمایشِ مسخره خنک نمی شد. رسماً همه چیز را نابود کردیم.
2. گفت خبرهای خوبی برایت دارم. باید بنشینی یک کارِ جدی را شروع کنی به انجام دادن. باید بشود. یعنی نشد نداریم. بعد شاید اتفاق های خوبی برایت بیفتد. ببینم چه میکنی. و رفت. من ماندم و دوتا عکس و یک صفحه ی خالی. 6 بار از اول شروع کردم. بعد به خودم شک کردم. بلند شدم توی آینه ی قدیِ اتاق سرتاپای خودم را ورانداز کردم که آیا واقعاً این منم؟ 6بار همه چیز را پاک کردم و از اول شروع کردم. 6بار کم نبود برای منی که همان یک بارش را هم با ناراحتی پاک میکنم. بار هفتم یک معنی بیشتر نداشت "شد، شد. نشد، نشد" و کمی نشد. و من دیگر از اول هیچ چیزی را شروع نکردم. برایش فرستادم. برای بار اول ِ یک کارِ جدی خیلی هم بد نبود. ولی خوب هم نبود. اساماس زدم که دفعه ی دیگر بهتر میشوم. دفعه ی دیگر باید که بهتر شوم.
3. هر چه گاز میدادم بس نبود. توی آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم که لعنتی، همهاش سه-چهار روز رانندگی نکردی! گاز و ترمز و دنده یادت رفت؟ یادم نرفته بود. خواسته بودم با خودم دعوا کنم که چرا هی اینجوری می شود؟ چرا اذیتم می کند؟ چرا سه به دو انقدر سخت شده است؟ چرا با 4 پرواز نمیکنم؟ چرا روبروی فرهنگ هنوز انقدر شلوغ است؟ همه جدایی میبینند؟ نادر! آخ نادر! مرد که گریه نمی کند. بلندشو صورتت را بشور و به ترمه بگو خب شد. قرار نبود بشود ولی شد..
4. گفت بعضی وقت ها زنگ می زنم که باهم حرف بزنیم. اینرا آخر حرفایش گفت. وقتی گفته بودم بلندشو بیا. جایت عجیب خالی است. جایت زیاد خالی است. جایت پیشِ من عجیب زیاد خالی است. صبح که به پشتِ درِ اتاق رسیدم دیدم چه همهجا تاریک است. فهمیدم نیست. در را باز کردم. چراغ ها را روشن کردم. به صندلیِ خالی اش نگاه کردم. به نبودنِ دست هایش روی کیبورد. به صدایی که در اتاق نمی پیچد "چه خبر؟". نشستم روی صندلی ام و خیره به صندلی ِ خالی اش گفتم "برایت آهنگ آورده بودم" .. زنگ زد. حرف زدیم. گفت دیگر نمی آید. دلم شکست. دلم برای نبودنش شکست. اگر نبود شاید امروز اینجا نبودم. شاید امروز انقدر زود اینجا نبودم. گفتم منِ حالایم عجیب مدیونِ توست .. رفت و دیگر نمی آید.
5. همیشه دلم می خواست فرصتی پیش می آمد و می نشستم با زندگی یک صحبتِ جدی می کردم. هیچ وقت که نه، ولی خیلی کم پیش می آمد از این نشست های دو نفره! ولی امروز پایم را کرده بودم توی یک کفش که نشد نداریم. بیا بنشین روبروی من! بی حرفی از ابهام و آینه! فقط گوش کن. و جواب داد. آمد. نشست. گوش کرد. آخرش گفتم "آدم های زندگیم را انقدر راحت قورت نده!"
6. بی رحم نباش. وقتی می خواهی نباشی اصلاً نیا. وقتی آمدی بمان. اگر هم کار ضروری برایت پیش آمد از یک ماه قبل آماده ام کن تا یک جایگزین برایت انتخاب کنم. من به نبودن های ناگهانی عادت ندارم..
7. با کسی قراردادِ 2ساله می بندند؟ گفتند اگر می خواهی بمانی باید قراردادِ 2ساله امضا کنی. اگر نه هم که هیچ! رفت. گفت من آدمِ ماندن نیستم. دلم می خواهد با آدم های زندگیم همین کار را کنم. قراردادهای چند ساله. با یک چک تضمینی. که یکهو محو و نابود نشوند.