غصه نخور جانم
«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود!»
دلش به رفتن بود، یعنی خیلی وقت بود که دلش به رفتن بود، ولی پیش نمیاومد. خیلی تلاش کرد. از هر راهی رفت برای رسیدن. خیلیهاش بنبست بود. خیلیهاش وسطهاش دوراهی میشد و دودلی و پرسیدنِ این سوال که "از کدوم یکی برم؟". نمیشد. هیچوقت از بینِ دوتا راه درستهرو انتخاب نمیکرد. همیشه راه اشتباهیه به ذهنش میرسید. میرفت، میرفت، میرفت ولی ته نداشت. آخرش خسته و ناامید برمیگشت اینطرفی که "نمیشه، نمیخواد که بشه!".
یه شب ولی شد. زنگ زد که راه مخفیهرو پیدا کردم. برم یا نرم؟ گفتم برو. گفتم تند برو. گفتم آدمی که دلش به رفتنه تعلل نمیکنه. وقتی راهرو پیدا میکنه کولهشو میندازه رو دوشش و میره. حتی شده بی خداحافظی!
میترسید. حالا که داشت به آخرِ داستان میرسید دو دل شده بود. برم/نرمش گرفته بود. چی بپوشم/نپوشمش گرفته بود. چی ببرم/نبرمش گرفته بود! گفتم حالا وقتِ این حرفا نیست. وقتِ این کارا نیست. پاشو و برو. پاشو و برو تا دیرت نشده. بعد پاشد رفت. هی هم تو راه زنگ میزد که الآن اینجام. الآن اونجام. انقدر مونده تا رسیدن. آخ ترافیک شد. آخ چه چراغ قرمزِ لعنتیای. ئه! رسیدم. اینجاست.
بعد همه چی قطع شد. دیسکانکت. انگار که دوتامون مرده باشیم. با یه فاصلهی خیلی زیادی هم قبرامون از هم دور! آدمای مرده روحشون میتونه همه جا بچرخه؟ مالِ ما که نمیتونست. خفه شده بودیم زیرِ یه مشت خاک. بعد نه که بیکار نشسته باشیم! هی جیغ و داد و تقلا! ولی چه فایده. نه من از اون خبر داشتم. نه اون از من.
هی زنگ، اساماس، دلشوره، اضطراب. قرار نبود اونجایی که میره دور از دسترس باشه. قرار نبود "رفتن یعنی بازنیامدن"..
آخرِ شب زنگ زد. انگار که فهمیده باشن مارو اشتباهی کردن زیرِ خاک! از قبر در آورده بودن، رومون آب پاشیده بودن، مثلِ ماهیای که از تو دریا بیرون میافته و وقتی دوباره میندازنش توی آب و زنده میشه و میچرخه و میگرده و .. زنگ زد که خوبم. نگرانم نباش. بعد شروع کرد تعریف کردن. هنوز تو شوک بود. من بیشتر از اون. اون بیشتر از من. گفت از وقتی رسیدم همه چیز عجیب بود. یه لحظه مکث کرد که "کاش رفتنی نبود که بازآمدنی در کار باشد!" تا نزدیکیهای صبح تعریف کرد. تمامِ اون پنج ساعتی رو که نبود. که نبودیم. چه غیرِ قابلِ باور..
صبح که شد. چشماشو که دوباره باز کرد. اساماس زد "یعنی دیروز راست بود؟" گفتم وقتی لمسش کردی آره.
شب با گریه زنگ زد که نه! همهش دروغ بود. من همون من بودم، راه همون راه بود، خونه همون خونه بود، کتابا همون کتابا بودن، بالکن همون بالکن بود، موها همون موها بود، اسم همون اسم بود، ولی آدمه نه! اون آدمه نبود. همه چیز دروغ بود. خودش بهم گفت که "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"
گریه میکرد.
دیشب باز یادش افتادم. از صبح هم منتظرم اساماس بزنه "دیشب خودم نبودم، بیخیال!"