Saturday, June 27, 2009

. .

بیچاره خدا، که این روزها، حتی این همسایه ی روبرویی ِ ما هم صدایش می زند. آنهم نه در دلش که! داد می زند! داد!
بیا خدا جان. بیا این پنبه ها را از من بگیر.
فرو کن توی گوشهایت و مثل ِ من، بیننده ی بی صدای ِ این روزها باش!
تمام ِ این خودخوری ها برای یک برهه از زندگی است.
چراکه دیگر چیزی از این به اصطلاح تو باقی نمی ماند.
آنچه باقی می ماند تویی است بی هیچ آمال و آرزویی در سر!

Wednesday, June 17, 2009

. .

مثل ِ شكر ِ درون ِ چاي، در داغي ِ اين روزها حل مي شوم.

Sunday, June 14, 2009

Damn

واقعا حالم خوب نيست. واقعا كم آوردم. واقعا احساس كمبود مي كنم. واقعا جاي خاليتو حس مي كنم. واقعا به يكي نياز دارم كه همه جوره ساپورت روحيم كنه. فشار عصبي و روحي امانمو بريده. به **** داديد منو در كمتر از يك ماه!
آه. آخ. واي.

Thursday, June 11, 2009

NothingS

خواستم خیلی چیزها بنویسم. نوشتم. ولی باز مثل ِ این چند وقتی که کم هم نیست، زدم همه اش را پاک کردم! که مبادا به کسی بر بخورد. مبادا . . . ولی می نویسم که دارید گریه ام را در می آورید که دیگر اینجا برایم امن نیست. باید هر از گاهی بیایم تک جمله ای بنویسم و فرار کنم. آنقدر گنگ و نا مفهوم که حتی خودم هم آخرش نفهمم که چه شد!
امشب را ولی باید ثبت می کردم. التماس اش را. اشک ِ بعدش را. نه از حرف ها و بحث ها و جدال ها که این روزها زیاد که چه عرض کنم، بی نهایت شده است! نه! آمدم بنویسم که من برای ِ اولین بار به خاطر ِ یک کسی به کس ِ دیگری التماس کردم و بعدش گریه ام گرفت و اصلاً حالم هیچ هم خوب نیست!
- آدم ها در هیچ شرایطی نباید التماس کنند. این را از من داشته باشید!
من گاهی وقت ها فراموش می کنم گذشته ی آدم ها را و اینکه آن ها درست مثل ِ خود ِ من آنقدرها بزرگ شده اند که نشود در بسیاری مسائل با آنها بحث کرد. من امشب به خیلی از چیزها رسیدم! فراموش نمی کنم و هرگز از یاد نخواهم برد. ولی سعی می کنم هر چه زودتر بازگردم به همیشه ام.
این روزها منطق را باید در ِ کوزه گذاشت و آبش را خورد!
آخ.

Saturday, June 06, 2009

Freedom of Choice

برای آقای ِ رئیس جمهور- به بهانه ی انتخابات ِ دهم.
خواستم ننویسم. ولی انگار مقاومت کردن بی فایده است در این روزها که به هر جا سر می زنی جز انتخاب حرف ِ مشترک ِ دیگری میان ِ آدمها یافت نمی کنی!
برای مهندس میرحسین موسوی می نویسم. برای ِ سید ِ سبزپوش ِ آرام.
از همان چند ماه ِ قبل که دیگر معلوم شده بود چه کسانی پا به عرصه ی انتخابات خواهند گذاشت دو گزینه را رد کرده بودم. کروبی و رضایی. اگر خاتمی هم انصراف نداده بود او را هم به این اسامی اضافه می کردم، چرا که در آن هشت سالی که ریاست ِ ایران را بر عهده داشت دیگر دستم آمده بود چه کاره است. آنقدر از او می دانستم که با قاطعیت بگویم به او رأی نخواهم داد. اگر باز هم قرار بود بیست میلیون رأی بیاورد، من ترجیح می دادم در میان ِ آدم هایی باشم که او را نمی خواهند برای ِ چهار سال ِ آینده. او را دوست دارم. از چهره اش گرفته تا مهربانیش. شخصیت ِ دوست داشتنی ِ بی نظیرش. ولی اینها که برای ِ ما ریاست نمی شود. اینها که برای ِ ما رئیس قوه ی مجریه نمی شود. همه ی ما آدمها باید اینگونه باشیم. اگر هم که نیستیم ضعف ِ ما را نشان می دهد. ما کسی را می خواهیم که صلاحیت ِ هدایت ِ کشورمان را داشته باشد. نه اینکه لبخند بزند به ما. بگذریم. خاتمی که انصراف داد. سید ِ دوست داشتنی ِ خوش چهره ی ما. نام ِ موسوی به میان آمد. مهندس ِ سبز. سیدی مهربان که کم از خاتمی نداشت. گفتم چه خوب که آمد. که خواست بیاید. شال ِ سبزش چقدر احساس ِ خوب به آدم القا می کند. باید می گشتم این طرف و آن طرف که بیشتر بدانم از او. شروع کردم به جستجو. هشت سال نخست وزیری در زمان ِ امام. انقلاب و جنگ را لمس کرده است. گفتند استعفا. گشتم ببینم موضوع از چه قرار است. دیدم در زمان ِ ریاست ِ آقای خامنه ای انگار اختلافی میانشان بالا گرفته است. اسامی ِ وزیران را بدون هماهنگی با مقام ِ بالاتر، مستقیم به خدمت ِ امام برده است. حالا قطعا به همین سادگی ها هم که نبوده! ولی از همین چیزها ناشی شده است! پیش ِ خودم گفتم باشد، قبول. دیدم باز یک جایی نامه ای فرستاده برای امام. گفته است دیگر توان ِ ادامه ی جنگ را نداریم. باید دستور ِ توقف دهیم! این را هم گذاشتم کنار. گفتم باید بیشتر گشت. حرفهایش را شنید. خیلی زمان گذشته است و آدمها خیلی تغییر می کنند. سابقه ی همکاری با امام می تواند نقطه ی عطف ِ کارنامه ی او باشد. خواندم. شنیدم. پرسیدم. تا رسیدیم به اولین برنامه ی سی دقیقه ای ِ انتخاباتی ِ او. اسطوره ای که از او ساخته بودم به یک آن شکسته شد. ضعیف ترین حرف هایی را زد که می توانست در سی دقیقه بر زبان آورد. با خودم گفتم: قرار است این بشود رئیس جمهور!؟ نخواستم. آدمی که می خواهد به دومین مقام ِ مهم ِ یک کشور دست یابد، نباید از وقتش به بیهودگی استفاده کند. نباید مسائل ِ دست ِ چندم را به زبان بیاورد. نباید کند باشد. و خیلی نباید های دیگر! ناامیدم کرد. ولی باز دست نکشیدم. رسیدیم به فیلم ِ تبلیغاتیش. به قطع و یقین اگر تنها معیار ِ انتخاب همین فیلم ها بود، بی شک به میرحسین رأی میدادم. در لحظه لحظه های فیلم احساس ِ غرور می کردم. احساس ِ ایرانی بودن. احساس ِ شور و هیجان و نشاط. خواستم که به او رأی دهم. بر خلاف ِ صحبت ِ اولیه اش، فیلمش بی نظیر بود. حتی چند روزی هم دستبند ِ سبز به دست بستم. گشتیم و گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به مناظره. چیزی که همیشه گفته بودم در انتخاب ِ من تأثیر ِ به سزایی خواهد گذاشت. از دقیقه ی اول که شروع شد تا لحظه ی آخر تمام ِ بدنم لرزید! ترسیدم. ولی خیلی چیزها دستگیرم شد.
آقای مهندس، من به شما رأی نمی دهم.
شما وقتی صحبت های ِ ده دقیقه ی اول ِ احمدی نژاد تمام شد، قافله را باختید. از چهره ی تان معلوم بود. شما جا خورده بودید. نتوانستید خودتان را جمع کنید. دستتان می لرزید. صدایتان. شما آخر ِ جمله هایتان را بدون ِ فعل رها می کردید. شما از "چیز" خیلی استفاده کردید. شما جواب ِ هیچ کدام از سوال های احمدی نژاد را ندادید. شما حتی جاهایی که می توانستید با یک کلمه جواب ِ او را بدهید هم ندادید. ترسیده بودید؟
من به شما رأی نخواهم داد.
چرا که شما تنها وقتی پای ِ همسرتان به میان آمد کمی به خود آمدید و حرف زدید. جناب ِ مهندس، این برنامه ای که برای ِ شما تدارک دیده بودند نامش مناظره بود. در مناظره سکوت جایی ندارد. اگر اینطور بود هر کدامتان را می بردند گوشه ای و از هر کدامتان جداگانه فیلم می گرفتند!
آقای ِ مهندس، متانت همه جا معنی ندارد. گاهی باید رک جواب داد. اینهمه سکوت و وقار واقعا برای چه؟ واقعا با اینها می شود یک کشور را اداره کرد. اگر انتخاب شدید هم می خواهید همین رویه را ادامه دهید!؟
سید ِ بزرگ، چهره ی جهانی ِ ما ذلیل نیست. کمی عادلانه سخن بگویید. پس از سی سال که از انقلاب می گذرد، آیا این برای ِ اولین بار نیست که رئیس جمهور ِ آمریکا اینگونه با ما سخن می گوید! مذاکره بدون ِ پیش شرط. انرژی هسته ای را حق ِ ملت ِ ایران دانستن و خیلی چیزهای دیگر! در این چند روز تکرار ِ این مواضع از زبان ِ او بارها و بارها نشان از چیست؟ بی انصافی نکنید لطفا. نگویید او این ها را نمی گوید و دارند اینگونه برایمان ترجمه می کنند!
فرهنگ. آقای ِ سبز پوش، وقتی صحبت از آزادی بیان و روزنامه و کتاب به میان آوردید، هیچ دلم نخواست همراهیتان کنم. با اینکه می دانم راست می گفتید. احمدی نژاد هم قبول کرد در حوزه ی کتاب و کتاب خوانی ضعیف عمل کرده است. ولی اگر به من باشد، هیچ برایم فرقی نمی کند این چهار سال با دوره های قبل. کتاب تا آنجایی که می خواستم برایم بوده است. روزنامه تا جایی که خواسته ام برایم بوده است. اعتقاد دارم هر کسی توانسته هر چه می خواهد درون روزنامه ها بنویسد. اعتماد را از همه بیشتر خوانده ام و می دانم اعتماد ِ ملی نگذاشته است جای ِ هیچ حرفی خالی بماند در صفحه هایش. کیهان و همشهری و مابقی هم که همیشه بوده اند. پس نگویید آزادی بیان نداشته ایم. فیلم هم که به گمانم فرقی نمی کند در انتخاب شدن و نشدن ِ شما. که بیشتر به کارگردان برمی گردد. به فیلمنامه. به بازیگر. نویسنده ها اگر خوب بنویسند فیلم ِ خوب هم خواهیم داشت. نمونه اش همین درباره ی الی.. . برای ِ من ِ نوعی که در این سال ها جز جشنواره فیلم ها را جای ِ دیگری نمی بینم فرقی ندارد که چه فیلمی با آمدن ِ شما مجوز ِ نمایش می گیرد یا نمی گیرد. یا چقدر از ممیزی ها در عرصه ی کتاب و فیلم و موسیقی کم می شود. من ِ نوعی در این سطح از زندگی دغدغه ام اینها نیست. اگر کتاب نباشد از گوشه و کنار ِ اینترنت چیزهایی را که می خواهم پیدا می کنم. موسیقی ِ مورد ِ علاقه ام را دانلود می کنم. فیلم ِ مورد ِ علاقه ام را از سی دی فروشی ها می خرم و ...
شما در این مناظره حرف ِ تازه ای برای ِ من و امثال ِ من نداشتید. من در انتخابم تنها خودم را نمی بینم. ولی آنقدر محکم نبودید که مرا قانع کنید به رأی دادن به شما.
آقای ِ میرحسین، چرا وقتی پای ِ حمایت ِ این و آن از شما به میان آمد سکوت کردید؟ اگر دروغ بود، چرا هیچ نگفتید؟ آنقدر علنی از شما حمایت می کنند که جای ِ حرف نداشت. اگر به قدرت برسید اولین کسانی که از شما پست می خواهند همان هایند. همان هایی که به خیالشان این روزها دارند برای ِ شما رأی جمع می کنند. بعضی هایشان نام ِ خوشی ندارند. می خواهم بگویم ما ساده نیستیم یا بچه. اینکه رئیس ستادتان را یک چهره ی موجه بگذارید ولی وقتی طناب را می گیریم و جلو می رویم هی به افراد ِ نا مطمئن برخورد کنیم، خیلی پسندیده نیست. ما کمی عقل داریم هنوز. ما ایرانی ها خیلی بیشتر از اینها می فهمیم. این خوب بودن ِ خودتان تنها کافی است برای اداره ی ایران.
من خیلی از کارها و صحبت های احمدی نژاد را هم قبول ندارم. معتقدم او هم آنقدر اشتباه دارد که بتوان گفت نباید به او رأی داد! ولی شما نا امید کردید مرا. هر دویتان نمره ی زیر ِ ده گرفته اید در این آزمون. هیچ کدامتان را نمی شود حتی ناپلئونی پاس کرد!
از جنگ و جدال برنامه که بگذریم، این چه کاری بود که در آن دقایق ِ آخر کردید؟ زودتر از موعد شروع کردید به جمع کردن ِ کاغذهایتان! دیدید وقت اضافه دارید و حرف کم! دوباره گشتید تا کاغذ ِ اولیه ی تان را پیدا کنید و دوباره از رو شروع کنید به خواندن! انگار که فیلم را زده باشند اول! همه چیز دوباره شروع شد..
هیچ خوب نبودید. هیچ خوب نبودید. این را تنها من نمی گویم. خیلی ها می گویند. حتی همین سید محمد ابطحی که خیلی از اصلاح طلبان مرید ِ اویند! همین مردی که دست ِ راست ِ خاتمی بود و این روزها به دنبال ِ کروبی افتاده است. بروید بخوانید چه نوشته است از آن شب! به نظرتان خنده دار نمی آید حمایت ِ خاتمی از موسوی و در مقابل حمایت ِ ابطحی از کروبی! سیاست بازی ِ کثیفی است. همه را زیر ِ سوال می برد.
من یک رأی دارم. آنرا هم به هر کسی که بخواهم می دهم. نه دلم می خواهد رأی کسی را بدزدم. نه دوست دارم کسی روی ِ تغییر ِ عقیده ی من سرمایه گذاری کند. بی فایده است. عقل داریم. فکر می کنیم. اگر خواستیم رأی دهیم می دهیم. اگر نخواستیم هم که هیچ. تمام.