Saturday, December 30, 2006

Overpass

ایستادن بر روی یک پل هوایی به چشمانم می آموزد که با چه سرعتی باید در پی حوادث بدوم
... گذر از زیر پل عابر پیاده تمام هستیم را زیر سؤال می برد
! پل هوایی نقش سایبان آخرین لحظه های بودنم را دارد
... و تو نقش نابودگر
! تقصیر تو نبود – من می خواستم به دست تو از میان روم

Monday, December 25, 2006

Without ...

. همیشه که آدم نمیشینه کلیشه وار کلمات و بهم بچسبونه
! که چی ، که بشه یه نثر ادبی – یه نوشته ی پر معنا – یه عالمه جمله ی با احساس
! احساسی نوشتن کار دشواری نیست ، آنهم برای تویی که سراسر احساسی
_ ولی احساست را در دورترین نقطه ی وجودت مخفی کرده ای
! که بعضی وقتها خودت هم یادت می رود کجا پنهانش کرده ای
... آدمها نویسنده می میرند
... بی چتر – بی چراغ
چه سرد است اینجا – چقدر تاریک شده – به گمانم مدت زیادی نمی گذرد از آخرین باری که
. فانوس به دست وارد تنهایی ات شدم
"هی ، داری با خودت چی کار می کنی !؟"
برف هم که می آید – سفید شده ای در زیر آوار فراموشیها – آمده بودم به احساست سری بزنم –
شعله اش را بگیرانم و بعد مثل همیشه که از من می خواستی ، زودتر کارهای ناتمامم را انجام دهم
... وبروم
"من می رم - کاری که نداری باهام ؟"
چترم را می گیری – فانوسم را آنطرف می گزاری –
... وقتی مطمئن می شوی که دیگر چیزی در دست ندارم ، اجازه ی رفتن می دهی
... بی چتر – بی چراغ ، مرا راهی می کنی
... به گمانم می خواهی دنیای ساختگی ات را نشانم دهی
خود خواه نیستی – تا به امروز به این باور رسیده ام –
ولی مگر نمی دانستی از سیاهی و سرما می ترسم –
مگر نمی دانستی چند وقتی بیشتر نمی گذرد که کابوسهای شبانه ام را از یاد برده ام –
... مگر نمی دانستی من با همین یک چتر و چراغ است که لحظه هایم را می گذرانم
... می دانستی – می دانم که می دانستی
... تمام حرفهایت مثل همیشه ناگفتنی بودند – یادم نمی آید برای یکبار هم که شده چیزی به من گفته باشی – حتی یک سلام
به گمانت همان نگاهها کافی بودند برای حضورت در ثانیه هایم
و امشب هم تکرار همان نگاهها – ولی نه ، امشب دستانت هم به کمک آنها آمده بودند
! انگار فهمیده بودی نگاهها هم ناتوان می شوند
یادم نمی آید - ماندم یا نه
یادم نمی آید - بی چتر و بی چراغ توان ادامه ی راه را داشتم یا نه
... ولی یادم مانده است که باز هم با آنهمه ناتوانی ، لبهایت در برابرم گشوده نشد
... تمام شدی – تو امروز تمام شدی
... و من یک قطره اشک هم برایم نمانده بود تا نثار روزهای بی صدایت کنم
پ.ن : من از دنیای ساختگی ات نمی هراسیدم
... می دانستم آنقدر بزرگ هست که مرا در گوشه ای از آن جا دهی

! من نه از سیاهی و تاریکی – من نه از سرما و سوزش – من از دنیای بی صدا می ترسیدم

Sunday, December 24, 2006

Yalda

یک دوست گلی منو به سادگی وارد این بازی کرد
بازی شب یلدا
... دلم انار قرمز می خواهد
وقتی نشستم – فکر کردم – دیدم خیلی چیزها هست که خیلی کس ها نمی دونن ، ولی شاید همین 5تا کافی باشه
! برای از بین بردن تمام تصورات تا این موقع
! اینم 5 تا از خصوصیات یک پاستوریزه ی 42 کیلویی که عاشق ناخنهاشه
یک . دلم برای نقاشیهایم تنگ شده – بیش از آن که فکرش را بکنی مدادهایم را دوست دارم
دو .. معمولا به دوستام می گم یک ربع زودتر سر قرار بیان ، چون من یک ربع
(!دیرتر می رسم ! (روی هم شد نیم ساعت
! سه ... ابراز احساساتم کتبی است ! ، که مبادا جای خنده هایم را بگیرد
چهار .... به اموال شخصی ام بی نهایت – دقت کن بی نهایت (نه ، نگرفتی بی نهایت ) تعلق خاطر دارم
! پنج ..... با اینکه دست فرمونم حرف نداره ، ولی نمی دونم چرا همه ی ماشینها خودشونو می کوبن به من
: پنج نفره بعد که دوست دارم دعوتشون کنم

Wednesday, December 20, 2006

...

... حرفهایی زده شد – تمام شد
! نیاز به پاسخ نبود ! – یعنی جوابی نبود برای داده شدن ، خودت هم خوب می دانی
... گفتیم – خندیدیم – بگذار به حساب یک خوشگذرانی همیشگی
من می گویم – شما می خندید
من می نویسم – شما می خوانید
! من چرت می نویسم – شما باور می کنید
من دیگر نمی نویسم – شما اینبار راحت قبول می کنید
حرفهای من خود ِ منم بصورت واژه
نمی دانم چرا من ، بر خلاف همه ، می توانم خودم را محصور در کلمات کنم
کلمات کافیند برای بیان من
شاید هم من آنقدر کوچکم که درون واژه های تهی می توانم خودم را جا دهم
... چه می دانم
... فراموش کنید همه چیز را

Sunday, December 17, 2006

Home alone






تلخ
تلخ
تلخ
یادم می آید
یادم می ماند
... چقدر خیره به یکدیگر نگریستیم – چه سکوت ممتدی در میانمان بود – چه بی حرفی عذاب آوری

هیچ کدام توان آنهمه بی حرفی را نداشتیم
یادت می آید
" حتی او نیز همه چیز را فهمیده بود ، " شما چرا یک دفعه اینجوری شدید ، اصلا نمی تونم بفهممتون

" باورمان نمی شد ، ولی ترانه ها هم همصدا با ما شده بودند – " خداحافظ " ، " مرد تنها


- می دانم ، آن موسیقی آرام را هرگز از یاد نمی بریم – انگار خودمان می نواختیم تمام آواهایش را

! آخر مگر می شود اینقدر احساسها به هم نزدیک شود
ساعت 8 بود که شروع شد – ساعت 9:30 بود که تمام شد – و تا امروز و فرداها همراه لحظه هامان خواهد ماند
... می دانم – باور دارم – که هیچ کداممان نمی توانیم فراموشش کنیم

حرف می زدیم ، ولی چه بی گاه همه چیز متوقف می شد – سکون – دیگر حتی صدای نفسهایمان هم شنیده نمی شد
قیافه هایمان می شد سراسر آشفتگی – نمی دانستیم چه کنیم
... خیره به هم – لبهایمان را به هم می فشردیم – آخر حرفهایمان گفتنی نبودند

... دیدی چه زود گذشت

... هر دویمان ، دلمان فرار از این بودن را می خواست

ساعت 1 بامداد – تیری در تاریکی و تو بودی ... – هیچ گاه از بودنت تا اینقدر خوشحال نشده بودم
چقدر خندیدیم – چقدر با تمام وجود خندیدیم – به اندازه ی تمام نخندیدنهای این مدت –

... چه لذتی داشت با هم خندیدنهایمان
... ساعت 3 بامداد – تمام کردیم – همه چیز را – و باز هجوم افکاری که 2 ساعت از ما دور بودند

باشد قبول – نمی شود فراموشت کرد – نمی خواهم فراموشت کنم – تو تا همیشه با منی
تلخ
تلخ
تلخ

تلخ – سرد – بی اراده باید سر کشید تمام افکار خط خطی شده را – می دانم همه اش در وجودمان رسوب کرده

پ.ن : دو روز و دو شب تنها بودن ، خواب را از یادمان برده بود – زیبایی با هم بودنمان را هیچ گاه از یاد نمی برم – قول خواهم داد
... کمی بخواب – هر دویمان به کمی آرامش نیاز داریم

Monday, December 11, 2006

White

، دیوار اتاقم پاک شده است از ناگهانیها
، گذاشته ام برای مدتی سفید بماند
... خالی بودنش حکم جریان دارد برایم

Friday, December 08, 2006

Pitman

... به گورکن پیری ندا داده ام تا چندی دیگر برایم حفره ای بیفکند تا شاید در آن آرام گیرم
، گورکن کار خود را شروع کرده – گاه گاهی من نیز سنگ و کلوخی از آن خارج می کنم
... هر چند وقتی چشمانم بسته می شود دیگر هیچ چیز آزارم نمی دهد
... حتی تیزی سنگی که بر بدنم می گذارند
! پ.ن : این روزها به تجربه اش نیاز دارم ، تنها به تجربه اش

Monday, December 04, 2006

Senile



... پیر مرد نگاهش را به من داد ، من نیز حسرت نگاهم را

... مثل همیشه خندیدم و رفتم

. او همچنان می نگریست تا شاید مهربانی نگاهی دیگر در چشمانش تلاقی کند

! کاش تو هم آنجا بودی تا نگاهت در نگاهش ... ، شاید او می فهمید من چه می گویم

Tuesday, November 28, 2006

Poem Sepid !!


پرستویی پرید
اشکی چکید
قلبی تپید
اسبی رمید
تا بلندای موهایت در کشاکش باد بخرامد
آه جورابهای من که در گورستان کفشها مدفون شده اید
... خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

! پ.ن 1 : این شعر خیلی خز است
! پ.ن 2 : تراوشات ذهنی این 3 نفر
پ.ن 3 : با الهام از ترانه ی پاییز نصرت رحمانی

Saturday, November 25, 2006

Visit

... نشانی خدا را گرفته ام ، همین روزها به ملاقاتش خواهم رفت
! مدتها انتظار چنین دیداری را داشتم – بی قراریهایم کار خود را کرد
... به گمانم او نیز منتظرم باشد
! پ.ن : بگذار تک تک به دیدارش رویم – اینجا تنها جایی است که دلم می خواهد بی تو باشم
...
سلام یکتای من

Thursday, November 23, 2006

Walk

! خیابان شریعتی – باران – عابرین پیاده ای که می گذشتند – من
دلم خواست در زیر باران تا خانه پیاده روم - دلم خواست باران مرا بشوید
! قدمهایم را آرام و شمرده برداشتم که با تمام شدن باران به خانه رسم
گذاشتم دخترک با تمام وجود بخندد – گذاشتم پسرک همه ی حرفهای نگفته اش را بزند
... گذاشتم پیرمرد نگاه نگرانش را حواله ام کند
! حواله ی من با لباسی سراسر خیس و چتری بسته در دست
... گذاشتم و گذشتم
! گاه تمام بودنم می شود همین راههای پیاده را گز کردن

Monday, November 20, 2006

... After 1 years


مثل هر باری که دلم برای خودم تنگ می شود ، اینبار دلم برای تو تنگ شد

باور کنی یا نه ، تنگ شدن دلم برای تو دست خودم نبود

...

واگويه هاي من يكساله شد

همین

Tuesday, November 14, 2006

Run

... می توان حضورت را کشید در امتداد یک نگاه
! دیروز حضورت به یک درخت پیر رسید ، پر از برگهای زرد
...
! پ.ن : همه ی اینها بهانه ای بود برای آنکه فراموشم نشود من نیز روزی 20 ساله بودم
... زندگی روی خوشش را می خواهد نشانم دهد

Saturday, November 11, 2006

My painting


... و این پیر مردی که یک ماه مرا با خود کشید

Tuesday, November 07, 2006

Tint

" ! وقتی به چشمانم نگاه کردی و بی هیچ احساسی ، راحتتر از همیشه به من گفتی : " خوب نیا
! فهمیدم چقدر زود به آدمها نزدیک می شوم
،من برای رسیدن به تو قدمهایم را سریع تر از همیشه برداشتم - وقتی به تو رسیدم نفسهایم کم آوردند
! به شماره افتادند – تازه فهمیدم تو هنوز در همانجایی که بودی هستی
... تو گذاشتی تمام راه را قدمهای من پر کند
! این زندگی خیلی چیزها برای آموختن دارد ، خیلی چیزها
...
! پ.ن1 : دلت برایم تنگ شد ، نمی دانم برای من یا برای خنده هایم
... پ.ن2 : تو نیز راز بودنت رنگی شد
... پ.ن3 : خودت می دانی امروز با هدیه ی تو بود که مرگ لحظه هایم رنگ بودن گرفت
***اطلاعات عمومی :
! من گواهینامه دارم – موتوریه نداشت ، سرهمین کلی ماجرا برام پیش اومد ، هنوزم ادامه داره

Sunday, November 05, 2006

No title !

همه چیز چقدر ساده شروع شد و چقدر بی اندیشه به پیش رفت ، می خواهم بگویم : چرا ؟
!! چرا اینگونه ، چرا اینقدر بی حساب ، چرا اینقدر غیر طبیعی
... تمام آشفتگیهایش برای من ... تمام سکوت سردش ... تمام
... به پیش رفت ، تمام شد ، مثل قبل باز هم بی جواب
! و من خود را به این ندانستنها عادت داده ام
... بغضش برای من ، آسودگیش برای تو
...کاش می فهمیدم چرا نمی توانم تو را نفرین که نه ... ، حتی کوچکترین بدی را برایت بخواهم می دانم برای تو نیست ، به خاطر خودم هست ، آخر نمی خواهم همه چیز دوباره برایم تکرار شود
...
...تمام شد ، تمام شدم
... شروع شد ، شروع شدم
...
... به خاطر تمام مهربانیهایت سپاس
پ.ن : یا برو گواهینامتو بگیر – یا گواهینامه ی کسی را که می خواهی به جای خودت جا بزنی و به خیالت همه رو دور بزنی ! را همیشه با خودت همراه داشته باش که باعث نشی پای ما بی جهت به کلانتری و این جور جاها باز بشه ! ... ، تجربه ی بدی بود ! ...

Tuesday, October 31, 2006

Alone




به دور تا دور اتاق می نگرم تا شاید گوشه ی دنجی برای تنهایی خودم بیابم

... مثل همیشه جستجویم بی فایده می ماند
مهم نیست – اینبار درست در وسط اتاق در زیر چراغی که مدتهاست هیچ نوری
... به چشمانم نمی تاباند می ایستم- بی هیچ حرکتی – بی هیچ دم و بازدمی

می خواهم سخت ترین حرفهای زندگی ام را بزنم – به خودم – به من ِ درونم

... به احساس پایمال شده ام

امتداد نگاهم را می گیرم ، به دیوار سپید مقابل می رسم – خیره به آن حرفهایی را که در ذهنم مدفون
شده است را با سردی هر چه تمام تر تکرار می کنم – آنقدر بلند که گاه دلم می خواهد

گوشهایم را بگیرم و دیگر هیچ نشنوم – برایم اهمیتی ندارد گوشهایت را در پس اتاق به من

! سپرده باشی

... تکرار می کنم

من – می خواهم – با – خودم – بجنگم
من – می خواهم – بر تو - ثابت کنم – با تمام وجود شکسته ام
من – می خواهم – به تو - بباورانم – دیگر هیچ نیستم – هیچ

آهی بلند که نه ، نفسی عمیق می کشم - مثل کسانی که بزرگترین وزنه ی زندگیشان را زده اند
... از خستگی و درد پخش اتاق می شوم در زیر همان چراغ بی نور

...
... می دانی همه ی اینها برای چه بود

برای آنکه باور کنی غرورم شکسته است
برای آنکه باور کنی تمام وجودم را باخته ام
برای آنکه باور کنی تمام وجودم را پشیمانی احاطه کرده است
برای آنکه باور کنی شده ام همان که می خواهی
برای آنکه شادیت را ببینم
برای آنکه زمین خوردنم را ببینی
برای آنکه تا مدتها از اعماق قلبت بر من بخندی
برای آنکه خسته شده ام از حرفهایت – از تکه های گاه و بی گاهت – از نگاههای بی معنا و با معنایت
... خسته شده ام – خسته – خسته
... هر چند همه ی اینها برای دل خوشی ِ تو باشد

...
پ.ن 1 :تنها باور کن تمام حرفهایم برای آن بود که مدتی است من ِ درونم با من سر جنگ بر داشته - باید من هم همانند او عمل کنم – باید بجنگم

پ.ن 2: باور کن همه ی اینها برای آن است که نمی خواهم برای لحظه ای هم که شده فکر

بی تو بودن را در سر بپرورانم- که اگر نداشته باشمت ، همان لحظه نبودنم نیز آغاز می شود

تنها باور کن – همین

Sunday, October 29, 2006

Accident

... امروز آرامم ولی می نویسم چون دیروز آرام نبودم
... می دونم نباید نوشت ، ولی می نویسم ، شاید برای نزاع با من ِ درونم
...
از فرعی پیچیدم تو اصلی - وقتی خوب نگاه کردم موتور و ماشینی نمیاد - داشتم سر ماشین و کج می کردم تا برم تو لاین ِ خودم که دیدم یه موتوری مثل جت داره میاد طرفم ... - بنگ - خورد بهم
...
می خواستم داد بزنم بگم خدا اینبار دیگه تقصیر من نبود
پلیس گفت وجدان میگه تقصیر موتورِ - قانون میگه تقصیر تو
من میگم - قانون که بی وجدان باشه همون بهتر که من کارمو عملی کنم
باید خودمو زندونی کنم تو اتاقم
...
خانه - هیچ کس در را باز نکرد - هیچ کس جواب سلام مرا نداد - هیچ کس نگاهم نکرد -
... هیچ کس حتی نپرسید زنده ای
...
پ.ن1: شمردم در این 4 ماه این 9 یا 10 بلایی بود که به سرم اومد - رکورد خوبی بود
پ.ن 2 : کی دنبال اتفاق می گرده تو زندگیش - دنبال یه زندگی پر حادثه و بی حساب
بیاد جاشو با من عوض کنه
پ.ن 3 : هی ، تا الآن فکر می کردم بزرگترین درد دندون درده ولی امروز فهمیدم
بزرگترین درد بودن و دیده نشدنه - خوابیدم - اینجوری نه من خودمو میبینم نه تو منو
پ.ن 4 : من ترحم مامانو نمی خوام وقتی به خاطر خوردن ِ یه مشت قرص و کپسول می گه بیا
یه چیزی بخور ، که اگه مریض نبودی کاریت نداشتم
من بابامو کلی دوست دارم وقتی با تحریک مامان بازم حق و به من میده و میگه پیش میاد این چیزا
پ.ن 5 : آره ، منم یه ظرفیتی دارم - ببین کم آوردم - دارم می برم - آره من - خود ِ خود ِ من
پ.ن 6 : من هنوز زنده ام - شکر

Tuesday, October 24, 2006

Span

! می خواهم بشمارم ، به اندازه ی تمام بودنت
... به گمانت شماره کم می آورم !؟

... نترس ، آنقدر آرام می شمارم که تا آخر بودنم ادامه یابی
! ولی ، به گمانم بودنم تا آخرین شماره ی بودنت دوام نیاورد
.
.
.
... پ.ن : می خواستم حرفهایم ، همانند روزهایم پر از تکرار باشد
... چهار شماره ، چهار بودن ، دو گمان و یک ترس و دیگر واژه هایی که آمدند و رفتند

Thursday, October 19, 2006

Banquet

... و باز غروب یک روز پاییزی ، اینبار با کمی باد - کمی باران - کمی سرما
... من در میان یک حیاط خشک و بی روح
! یک میز – پر از مهربانی و اضطراب
... چشمانی نگران – دستانی لرزان و قلبهایی که بی مهابا می تپند
آیا این آدمها می دانند تا چند ساعت دیگر امروز هم تمام می شود !؟
... نمی دانند و همین ندانستن به آنها بودن را هدیه می دهد

! شب شد ... همه به سوی تکرار آنچه بودند رفتند ... شاید بفهمند که فردا هم می آید و می رود
! پ.ن : یک ساندویچ نیم متری هدیه ی من به تو بود که نیامدی و نگرفتی

Saturday, October 14, 2006

Rue

، پیر مرد را کشیده و نکشیده دوست دارم
... به خاطر چشمان حسرت زده اش
آخر تمام حسرتش را در آن دود سیگار به هوا بلند کرده
! با آنکه می داند تنها یک پک دیگر باقی مانده تا تمام شدنش
! پ.ن : همین روزها او نیز تمام می شود

Wednesday, October 11, 2006

SunDown

...خیابان ولی عصر – من – یک غروب پاییزی – یک دنیای نارنجی – کمی باد
دلم می خواست شروع کنم از همان میدان ولی عصر و تمام برگهای ریخته شده از درختانی که
! یکدیگررا در آغوش کشیده بودند را بشمارم تا ببینم که آیا به اندازه ی تمام دلتنگیهای من می شود
... می دانم مثل همیشه هیچ نمی فهمی از شمردنهای من ! ، بگذریم
در همان میانه ی راه ماندم و فهمیدم (...) یا نه آرزو کردم روزی تا بلندای همین درختان بالا روم
... و تنها به پهنای آسمانی بنگرم که می دانم آن هم توان گنجاندن تمام اشکهای مرا ندارد
!می دانی آخر چه کردم ؟
لبهایم را گشودم و تا آخر بودنت فریاد کشیدم – کمی صبر کن – انعکاس صدایم در حال رسیدن به
! توست
پ.ن : نترس ! ، صدای فریاد مرا تنها تو خواهی شنید نه آن عابری که از کنارم بی دلیل
... عبور کرد

Friday, October 06, 2006

Without me !

... مداد بودم
... آنقدر سفیدی کاغذ را سیاه کرد تا تمام شدم
... صد تومان داد و یکی دیگر خرید
! نمی دانم این دیگری چقدر برایش می ماند
تنها دلم می خواست بداند اگر من نبودم هرگز آن سیاهی ها بر جای نمی ماند
. تا کسی با دیدن کاغذش تحسینش کند
پ.ن : یک بار هم تراشیده نشدم

Tuesday, September 26, 2006

for you

- و باز ... – کلمات سردرگم – ذهنی آشفته
... جملاتی ناهمگون – احساسی مهار نشده – باز هم بگویم
! هر گاه که می خواهم برای تو بنویسم همه ی وجودم تهی می شود ، می شوم منی خالی
! چه می دانم - در پی یافتن دلیلش هم نمی روم ، چرا که می دانم هرگز به آن نخواهم رسید
- زمان می گذرد – ذهن من هنوز ار واژه تهی است – وجود من هنوز از من خالی است
... من از حرکت باز ایستاده ام
، یادم آمد – درست است – دیروز آرزو کردم
" کاش ثانیه ها از حرکت باز می استادند تا من نیز کمی استراحت کنم "
... تو کیستی که ثانیه ها به فرمان تو
... آخر می گویند زمان از حرکت باز نمی افتد و تو مجبور به همراهی آنی
، در هر صورت سپاس
! مرا به من باز گرداندی
! پ.ن : برای رسیدن به آرامش برای تو دست به قلم می برم

Wednesday, September 20, 2006

finished


خدا - دردم آمد
دلم یک دنیا فریاد می خواهد
همین
پ.ن : می دانم قسمت بود یا همان سرنوشت ، مدتهاست عادت کرده ام

Sunday, September 17, 2006

hi

گاهی فقط دلم می خواهد بگویم سلام ، آنوقت تو لبانت را بگشایی
... و تا آخر بودنمان برایم حرف بزنی
، ولی می دانم ، گوشهای من هیچگاه شنونده ی خوبی برای حرفهایت نخواهند بود
... چرا که سکوت آنها را سخت می آزارد
... پس مثل همیشه بدرود
... پ.ن : کاش همیشه مثل هر روز بود
باورم نمی شود ، تمام شد آنهمه ازدحام بی قراریها**

Tuesday, September 12, 2006

183 + ...

در زیر باریکه ای از آب ،در کمتر از یک ساعت بیهودگی ، من تنها به شمارش 183 تار موی
! ریخته شده بسنده کردم
... و این یک نشانه بود
.
. پ.ن : شمردن تارهای مو در این بی حوصلگیهای این روزهایم کار شگفت انگیزی بود

Wednesday, September 06, 2006

11 months

، در روزی از روزهای بهار چشمانم را گشودم تا لبخندی به تو هدیه داده باشم
... تو نیز زندگی را به من
... یک سال و پنج ماه برای درک محبت های بی دریغت کافی بود
... دقیقتر بگویم همان یازده ماه
! من چه زود بزرگ شدم
...
! چیز زیادی از من مخواه
... دریغ تنها واژه ای است که از آن روزها به دوش می کشم
... از یاد برده ام ، یعنی هیچ به یاد ندارم
... هر چه بود گذشت ، من ِ فردایم را خراب مکن
. چشمانت را ببند ، به نقطه ای روشن بنگر ، همه چیز تمام خواهد شد

Sunday, September 03, 2006

just for few time !




، دلم می خواهد برای مدتی هم که شده مرا در اتاق خود ، زندانی کنند
تا ببینم آیا این روند "بلا به سر آمدنهای من " ، هنوز هم
!سیر صعودی خود را طی خواهد کرد

.
پ.ن : نمی میرم ، ولی نه شاید آخرین گزینه
! برای عدم نقض این موضوع همین باشد
پ.ن : تا اطلاع ثانوی از پذیرفتن هر خبر خوشی معذورم
! برای خودت می گویم
... پ.ن : اگر مدادها و کاغذهایم نبودند ... حالا که هستند

Sunday, August 27, 2006

Escape


گاهی آنقدر دلم برای خودم می سوزد که تحمل بودن در کنار خود
. و احساس همدردی با من ِ درونم را نیز از دست می دهم
... اکنون نیز از همین وقتهاست
! من در حال فرارم

iPod

، حالم از چراهای بیهوده بهم می خوره
! وقتی کار از کار گذشته
حالا بشین جلوی من – چشماتو به چشمام بدوز
! و مثل نوار بی وقفه بگو: چرا – چرا – چرا ... ، می دونم که می تونی

***
...اِش سوخت Ram
! یا توجیبت گذاشتی یا کنار موبایلت
! به همین سادگی
! یک ماه صبر کن ، شاید درست شد

Sunday, August 20, 2006

...

، به نظر من ، اصلآ نمی شود باور کرد
... ولی خوب ، توجیه های تو را هم نمی شود نادیده گرفت
... پس من چه کار کنم ؟
! باور نمی کنم ، چون نمی خواهم باور کنم
.
. پ.ن: من غریق نجات خود شده ام

Monday, August 14, 2006

Traverse

بزرگترین ایراد من این است که
.باورهایم را به دست فراموشی نمی سپارم
.
! پ.ن: گفتم بزرگترین

Wednesday, August 09, 2006

Guilty

! چقدر بد خبری
دو ماه سکون زندگی تو به چنین سرنوشتی برای او نمی ارزید ؟
! دو ماه از خود گذشتن ... ، ولی خودخواهیت همه چیز را بر هم زد
... و اینک
... محکوم شدن تا کی ... ، اتهام تا چه زمان
، من محکوم به نابودی زندگی کسی شده ام
! سرنوشت او بدست من ... ، باور نمی کنم
.
دیگر کسی حرفی برای گفتن ندارد ؟
.من تنها امروز برای شنیدن این حرفها زمان دارم

Saturday, August 05, 2006

# !

می گویند همیشه این جلد کتاب است که ما را مجذوب خود می کند
! با آنکه از درون آن بی خبریم
... ولی در مورد ما درست عکس این بود
... نمی دانم چرا کتاب باز شده ات در برابرم قرار گرفت
... صفحه ی اول ، جمله ی اول ، حرف اول
! گویا جادو شده ام
اینک در میانه ی راهم ، باز می گردم تا ببینم آیا جلد کتاب تو نیز
! می توانست مرا اینچنین مسحورخود کند
(مثل همیشه)
!بر من ثابت شد هیچ گاه به هیچ جلدی اعتماد نکنم ، حتی جلد کتاب تو
(...پ.ن:بالاخره این وسط یکی ما رو گول میزنه ، حالا یا تو یا اون جلدت)
آخر بر رویش نوشته بودی : مزاحم نشوید
... باشد ، ولی بدان این اولین کتابی بود که نیمه کاره رهایش کردم
.
.پ.ن:در اختیار گذاشتن افکارم به تو تا همین جا کافی بود

Sunday, July 30, 2006

...



...چه اهمیتی دارد چه کسی حرف می زند ...
...چه اهمیتی دارد چه کسی چه می گوید...
،مهم اینست که این روزها من با چشمانی بسته
.در برابر آینه قرار می گیرم
. و گاه برای دل خوشی خودم زیر چشمی به لبهای بسته ام می نگرم
.همین

Wednesday, July 26, 2006

Wish



بزرگترین آرزویم رسیدن به توست
. مرا بخوان ، صدایم کن
...
، پابر زمین می گذارم و به تو رسیدن را آغاز می نمایم
... چه زود پاهایم از حرکت باز می ایستد
... آری اینجا سجده گاه من است ، محل نجواهای من با تو
حضور تو - احساس من
چشمانم را می بندم - نفسی عمیق حواله ی قلبی می کنم که بی وقفه می تپد
: با لبخندی می خوانم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
... آهسته ، آهسته چشمانم را می گشایم
... تو در برابرم هستی ، درست روبروی من
! من به تو رسیدم ، آرزو دیگر چه معنایی خواهد داشت
پ.ن: آرزوی بزرگی است

Monday, July 24, 2006

Reticence


. شاید سنگینی نگاهم را هنوز فراموش نکرده است
پ.ن: از آن روز تا کنون دیگر ماه به سراغم نیامده ، نمی دانم
.
.
.
... ولی هنوز واژه ای میان ما رد و بدل نشده بود
... آسمان سیاه شب خسته شد ، کوله بارش را به دوش کشید و رفت
، نمی دانم زمان چگونه گذشت
...
...
...
... ماه بود و من و یک دنیا تاریکی شب
، از پشت پنجره ی اتاق محو تماشایش شدم
... تا به حال قرص ماه مهمان شبانه های بی قراریم نشده بود
...بر واگویه هایم نشانده
دیدم ماه بی خبر به سراغم آمده و نور شبانه اش را
... چشم که به آسمان دوختم
،به خواب هدیه دهم
آن شب پس از نوشته های شبانه ، قبل از آنکه چشمهایم را
.
.
اگر دوست داشتی از آخر به اول بخوان

Thursday, July 20, 2006

Clement


! فرشته ی کوچک من ، پا به دنیای زیبای ما نهاد
... از بی وفایی ما دلش به تنگ آمد ، نفسش گرفت
، گریست
، خدا دلش به رحم آمد
، او را دوباره به پیش خود خواند
... فرشته ی کوچک من دیگر نمی گرید
. اینبار من می گریم ، که چرا مرا با خود نبرد
: پ.ن
say no to war.
villainy - murder - savagery - stop.

Monday, July 17, 2006

Vanity

، دیگر چشمانم توان نگریستن به تو را هم ندارند-
! می بینی عزیز ، باز هم همان شد که تو می خواستی
... ولی هم چنان هیچ نگفتی
. همانند هزاران هزار بار گذشته ، تنها نگریستی و گذشتی
. باشد ، قبول ... من به این نگفتنهایت عادت کرده ام
، ولی اینبار ... دیگر به چشمها نیازی نیست
... تو خود بهتر می دانی ، سرشار از تو شده ام
، چشمانم را می بندم و شمارش معکوس را آغاز می کنم
. تنها زمان کمی برای رسیدن به تو دارم
.
، آنقدر گفتم و نبودی که عادتم شده به جای تو ، با خودم به نجوا بنشینم-
... به جای تو، به خودم بنگرم و تهی شوم ، به جای تو
.
... چه می دانم ، چه می گویم
، اینها چه بود که مدتها پیش بر زبانم جاری می شد
، اینها چیست که سالها وجودم را فدای باورش کرده ام
بشنوید و باور نکنید ، بیایید و من ِ امروز را ببینید که در حال
! نابودی است ، نه اینگونه بهتر است در حال باروری است
... من متفاوت شده ام
.
.
، پ.ن : بالاخره کتابی را پیدا کردم که تنها برای من نوشته شده
... تنها برای خود ِ خود ِ من

Wednesday, July 12, 2006

Tomorrow


، من امروز با فردا ملاقات کردم
، من امروز با فردا دست دادم
! چه لذتی داشت التهاب نگاهمان
...اینک سرشار از فردایم
! راستی تو برایش حرفی نداشتی

Sunday, July 09, 2006

Lone


، دلتنگ که می شوم ، روزها و شبهایم جایشان عوض می شود
، می شوم منی تاریک با آسمانی پر ستاره
! آه ... ، اگر ستاره ها نبودند ، آسمان شبم را نیز می فروختم و می رفتم
.
.
، دل تنگ تو که می شوم ، چشمهایم را می بندم تا به یاد کودکی از یاد رفته ام بیفتم
. هیچ چیز را که به یاد نمی آورم ، چشمانم را می گشایم و زندگی امروزم را ادامه می دهم
( باز هم با همان دلتنگی قدیمی )
.
.
. پ.ن : دلتنگ که می شوم ، آنقدر دلم را می کشم تا بزرگ شود
! این روزها آنچنان انرا کشیده ام که کشش از جا در رفته است
! تا مدتی دلتنگ نخواهم شد ، دل من این روزها در دست تعمیر است

Tuesday, July 04, 2006

Review


... دیگر پاهایم توان راه رفتن ندارند
می گویند برو ، می گویند بمان ، نمی دانم چه کنم !؟ ، چه بر سرم آمده ؟
. این روزهاایستادن و خیره شدن به نقطه ای که تنها آرامشم بود ، بر من حرام شده است
! به گمانم بازگشتی نباید . تنها باید بروم ، به ناکجاآبادی که هرگز نخواهم فهمید کجاست
.
.
.
! چشمانم ، آنها را چه کنم
... دیگر توان نگریستن را هم ندارم
! گشایشی باید ، گشایشی … یا شاید - رهایی باید ، رهایی
.
.
.
من هیچ گاه به روزهای سپری شده و روزهای در پیش رو خرده نخواهم گرفت ، چرا که
! گاه با تمام بی رحمیش زیباترین مهربانیها را به من هدیه داده است
.
.
.
.
.
.
. دیگر اشک هم یارای همراهیم نیست
چشمانم از درد خشک شده اند ، به سان کویری شده ام که هرگز آبی در آن نبوده است
... و حتی امیدی به … ، هرگز هرگز
و این یعنی پایان امید و آغاز ناامیدی
.
.
.
... و باز هم کاش
... کاش این روزها نمی آمد و نمی رفت
کاش من همان من ِ دو روز پیش بودم ، بدون هیچ دردی !
.
.
.
. آغوشت را بگشا ، در آخر تنها به سوی تو خواهم شتافت … گویا سفرم نزدیکتر شده است
.
.
.
پ.ن:امروز با تمام بی محبتیش گذشت
: پس من در برابرش سکوت کردم و بر زبان راندم
یکتای من سپاس
.

Wednesday, June 28, 2006

Repetition


، دوباره تاریخ در حال تکرار شدن است
، صفحه هایی که برای مدتی خاک خورده بودند ، دوباره در حال خوانده شدن هستند
. که بود که می گفت : تاریخ تکرار شدنی نیست
... بیاید ، ببیند و باور نکند

Saturday, June 17, 2006

me & ...

،من در برابراو توان بودن ندارم
،من در برابرش نیست می شوم
!!و شاید به همین خاطر است که او هیچ گاه مرا نمی بیند

Monday, June 12, 2006

قاصدک


...
... فراموش کرده بودم
. گل هاي قاصدك ، هرگزطاقت عشق را ندارند

Friday, June 09, 2006

Delusion

دلم می خواد ، الآن - الآن الآن - دقیقا همین الآن - بدون اتلاف هیچ وقتی - بهت بگم
"تو هیچی نیستی"
هیچی
! تا یه وقت وهـــــــــــــــــــــــم نگیردت

Doom


من ذره ذره ، در حال فنا شدنم
! به همین سادگی

Sunday, June 04, 2006

سالهاست
.
.
، کفشهایم برایم تنگ نشده اند
، لباسهایم برایم کوچک نشده اند
!! از نگاههای تو هم که هیچ نمی توان فهمید
پس من چگونه باور کنم که بزرگ شده ام ؟

Tuesday, May 30, 2006

کاش

!! کاش من یک کاش بزرگ نبودم

Saturday, May 27, 2006

Relation

: بزرگی می گفت
! اگر بین ما آدمها خر نبود، پس فردا قیمت خر از مرسدس بنزهم بالاتر می رفت
. همیشه یکسری خردر بین ما وجود دارد که قیمتها را کنترل کنند

Tuesday, May 23, 2006

memorabilia


، مرگ در زیر خاک خفتن نیست
. مرگ یاد خاطرات تو در لحظه های تنهایی است

، موهایم را باز کردم ، تا بلندیش ، کوتاهی اندیشه ام را از میان برد
، ولی نشد
! بی اندیشگی بد دردی است

Friday, May 19, 2006

. چاره اندیشی ، چاره ی کار ما نبود

Tuesday, May 16, 2006

duty


، من وظیفه ی خود در زندگی را از یاد برده ام
، و کسی مدام آنرا در گوشم زمزمه می کند
،و من کلافه می شوم
، و صبرم لبریز
. آخر من آدم صبوری نیستم
.
. من سهم خود را از این زندگی نمی دانم و برای همین است که مدتی است گرهی کور در کارهای دیگران افتاده است
.
و تنها
گشایشی باید ، گشایشی

Friday, May 12, 2006

Mother

: در واقع برای توصیف بهترین مادرها ، یک جمله کافی است که این جمله تمام جریان زندگی و مرگ تو را به درستی شرح می دهد
.
" بهترین مادرها ، تمام وجودشان را میبخشند و می روند "
.
.
مرگ تو برای من به منزله ی یک محرومیت است
پ.ن: از کتاب فراتر از بودن

Wednesday, May 10, 2006

40th


. چهل روز گذشت
.
من با حس حضورت زندگی می کنم ، نه با خاطرات زیبایت ، چرا که هنوز برایم زنده ای
" هر وقت هم دلم گرفت ، شاخه گلی برایت می آورم ، چرا که می دانم عاشق گلهایی"
.
.پ.ن: دلم برایت تنگ شده ، تنگه تنگ

Sunday, May 07, 2006

/-


!!آدم" دپرس" تا حالا دیدی
،این سوال بود که کردم؟ می دانم هر روز از هزاران هزار عابری که بی دلیل از کنارت می گذرند ، بیشمار به این بیماری دچارند
.یا شاید بتوان گفت به این عادت
!! این روزها من نیز اینگونه شده ام !! چه مزخرف ، چه احمقانه
.
! می دانی چه در سر دارند ، می دانی مدام چه چیز را زمزمه می کنند ، می دانی مردم چه بر سر خود می خوانند

این بیهوده زیستن برای چیست ؟ عدالت خدا کجا رفته ؟ چرا هرچه بدی است بر سر من می آید ؟ "

" چقدر من بدشانسم !؟
.
، ولی من اینها را در سر نمی پرورانم ، حرف من چیز دیگری است ، درد من جای دیگری است
!! من این مرضهای آنی و زودگذر را نمی خواهم و نخواهم دچار شد
. منی دیگر در کنارت زاده نخواهد شد ! بی خود تلاش مکن ، نخواهی توانست مرا چون خود کنی
.
درد من اینست که تو مرا می خواهی و مدام مورد آزمایش قرار می دهی که آیا این انتخاب درست بوده است !؟
. بدان که من بیش از تو به تو محتاجم . بیش از تو، تو را می خواهم ، پس همچنان مرا بیازمای
.
.روزی پیروزمند به دیارت خواهم شتافت

Tuesday, May 02, 2006

زمستاني كه گذشت

، اين زمستان هم بي تو بهار شد
. ولي بهارش شكوفه نداشت

، روي سنگ فرش دلم جاي قدمهايت نشست
!! تا فراموشم نشود كه تو هم بر روي قلبم پا گذاشتي

Thursday, April 20, 2006

with out you


!! دیگر رسیدن برایم مهــــــــم نیست ، مدتها آرزویم همین بود ، یعنی رسیدن به تـــو
. در این راه از بسیاری چیزها بی دلیل گذشتم
، هنوز هم می دانم که شاید روزی به تو برسم ، ولی اینک می خواهم گذشته ی از دست رفته ام را بازیابم
!! همانگونه بی تو

Sunday, April 16, 2006


!! تمام زندگیم زیر سوال رفت ، تو که بودی که با من این چنین کردی
، ............چرا من نمی توانم جواب تو را مثل خودت بدهم
. و می دانم برتری من به تو هم تنها در همین است

.
. چقدر خوب توانستی مرا آشفته کنی ، من اینک سخت دچار سردرگمی شده ام ، ادامه بده ، این بار برد با توست ، مطمــــــــــــءن باش

Wednesday, April 12, 2006



. من به آرامشی ابدی نیازمندم ، دیگر توان باز نگه داشتن چشمهایم را نیزندارم
!! رهایی باید ، رهایی
.
.
منتظرم بمان ، روزی دوباره با اشکهایم، زندگی دوباره ای را در کنارت به نظاره
. خواهم نشست

Sunday, April 09, 2006

Death

او رفت ، ولی اینبار مستقیم به سوی عشقش
.
پ.ن: ومن هنوز به باور نرسیده ام ، و هیچگاه نخواهم رسید

Sunday, March 26, 2006

Birthday

گریستم ، خندیدم ، خوابیدم و بیدار شدم
: و همین کافی بود برای آنکه بگویم
من متولد شدم

Monday, March 20, 2006

9:55':35''

.
Happy New Year
.
Happy Nouroz 85
.
بار خدایا هیچ نخواهم از تو ، جز یادت در تک تک لحظات زندگی
آمین

.
.
پایان 84 ، آغاز 85 مبارک
.
.
امسال آمدن بهار را ازعطر شب بوها فهمیدم
همین

Sunday, March 19, 2006

بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان
و باز بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان
.
. این یک تکرار نیست ، زندگیست که ما آنرا تکراری می نامیم
پ.ن : حیف ، این هم تمام شد

Wednesday, March 15, 2006


!! همه چیز در حال تمام شدن است ، حتی بودن من در کنار تو
! شمارش معکوس شروع شده است و دیگر برای نگه داشتن زمان خیلی دیر شده

Tuesday, March 14, 2006


تمامی حرفهایم را شنیدی و هیچ نگفتی ، با آن که می دانستی نگفتنت را دوست ندارم
.
.
.
.
.
.
کاش هیچ گاه بر زبان نمی راندم " برو " ، و رفتی ، رفتنی که برگشتی در آن نبود
: و تنها یک چیز برایم به یادگار گذاشتی
رفتنم تنها به خاطر تو بود ، و تنها همین را بدان که برای تک تک حرفهایت طوماری ................ ، ولی
! چه کنم که توان گفتن نداشتم
. صدای مرا جز او کس دیگری نشنید ، و من نیز صدایی را جز صدای تو نشنیدم
.
. او مُِِِـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد و من نفهمیدم زبان او چشمهایش بود

Saturday, March 04, 2006


. به دنبال فرصتها باش نه ارامش
. جای قایق در بندرگاه امن است ، ولی به مرور زمان کف آن خواهد پوسید

Friday, February 24, 2006

. مأموریت شما در زندگی " بی مشکل زیستن " نیست ، " با انگیزه زیستن " است
.
پ.ن: از کتاب آخرین راز شاد زیستن

Thursday, February 23, 2006



بهار را به تابستان سپردم ، تابستان را به پاییز ، پاییز را به زمستان
و زمستان را به آدمک برفی حیاط خانه ی مان که این روزها ذره ذره در حال آب شدن است !؟

Sunday, February 19, 2006

! باران می بارید ولی خیس نمی شدم
، دلیلش را نمی فهمیدم ، هرچه به سویش میرفتم حتی تک قطره ای نیز بر من نمی بارید
! زمین خیس شده بود ولی من خشک خشک بودم
، اکنون چند وقتی است بر گونه هایم می نشیند ، مرا خیس می کند

" بالاخره من نیز به باران رسیدم "
............
. نمی دانی تر شدن در زیر باران چه لذتی دارد

Wednesday, February 15, 2006


گیسوانم را در باد رها کردم ، تا بر من ثابت شود که هر تار آن به سمتی کشیده خواهد شد
!! و تنها دلیل با هم بودن انها در کنارهم اجبار من است نه دلیل دیگری

Tuesday, February 14, 2006

2:00

" یادش بخیر "

، شب فرو می افتد و من تازه می شوم ، از اشتیاق بارش شبنم نیلوفرانه به آسمان دهان باز می کنم
، ای آفریننده ی شبنم و اشک آیا تشنگی مرا پایان می دهی ؟ ، من می خواهم از تو سرشار باشم
. سرشار از تو

. خداوند عشق است ، عشق در درون ما جاری است

Monday, February 13, 2006

. جاده ی زندگی پر از گودال است ، من با لبخندی زیبا از گودالها عبور می کنم
. من بی هیچ دلیلی احساس شادی و خوبی دارم

. دیگر هیچ نگوی ، سکوت کلماتت را زیباتر ادا می کند

Wednesday, February 08, 2006


، تحریف شده ام
. از من واقعی نسخه ای دیگر بر جای نمانده است

Tuesday, February 07, 2006


!! یادت می آید هر سال جشن تولدت ، هدیه من به تو یک رز مشکی بود ، هنوز آنها را داری
!! هر سال 18 بهمن دو رز مشکی می خریدم ، یکی برای خودم و دیگری برای تو
............ولی پارسال
! سال گذشته را بی تو جشن گرفتم و تنها یک رز مشکی در برابرم بود
.........
..........
، اینک خسته ام
از تمام زندگیم تنها رزهای مشکی را برداشته ام و قدم به راهی نهاده ام
. که نمی دانم مقصدش کجاست ، خطرش چیست ، و حتی نمی دانم هدفم چیست
! تنها بریده ام از بی کسی و می خواهم کمی دور شوم از این روزمرگی
.......
، به هر سو روم با آن رز های مشکی ردی از خود بر جای خواهم گذاشت تا تنها تو بتوانی مرا پیدا کنی
!تنها تو
..................................
! منتظرت خواهم ماند حتی اگر زیبایی آن رز های مشکی تو را به من برساند

Sunday, February 05, 2006

! تو را خواندم ، جوابی نیامد
! تو را نگریستم ، بستن چشمها به من هدیه داده شد
! بر تو خندیدم ، اخمی شیرین برمن فرود امد
.....
!! دانستم تو نیزعاشقی و همین کافی بود برای دوباره دوست داشتنت

! چرا همیشه قرار من با تو بر سر چهار راههاست
و تو همواره گذر از مقابل مرا انتخاب می کنی !؟
: مداد صورتی را برداشتم و بر صفحه دلم حک کردم
!! ایستادن بر سر چهار راهها ممنوع
. برای انکه دیگران دوستت بدارند ، اول باید خود را باور کنی و دوست بداری
پ.ن : از امروز تصمیم گرفتم خود را عاشقانه دوست بدارم ، ببینم تو چه می کنی !!؟

Tuesday, January 31, 2006


در قفس تنهایی پریدن حکم مرگ را دارد
باز نمی گردی !؟

!غم انگیز است عشق را زیر پا له کردن
!غم انگیز است عشق راجنایت نامیدن و جنایت را عشق
!غم انگیز است در میان خنده های بی ریا اشک را مهمان کردن
!غم انگیز است در میان شادیهای بی بهانه غمی را به نظاره نشستن
...........
حرفهای بی دلیل بسیارند و گوشهای شنوا کم ، و من همچنان در حال نجوایم با گوشهای به خواب رفته !؟

Sunday, January 29, 2006

کاجها ایستاده می میرند !؟
دیگر خواب نمی بینم چرا که مدتی است خوابم نمی برد !!؟

Friday, January 27, 2006



و کسی مرا به گذشته های دور دست خواهد برد
؟...........................................................
همانجایی که زمانی به دنبال تو می گشتم
در ان کویر بی اب و علف کسی نبود تا مرا یاری دهد
.....جز تلألؤ نوری که مرا به تو نزدیک می کرد، ولی
ولی آخر چه شد !؟
آن نور مرا به جایی رساند که تو نبودی ، بلکه تنها خاطره ی حضورت را برایم تداعی می ساخت
خاطره ی آن شبی که به من گفتی : روزی خواهم رفت و تو دیگر مرا در خواب هم نخواهی دید
.....

از خواب پریدم ، و فهمیدم بازهم تو راست می گفتی !؟

.....
پ.ن: دیگر تو را ندیدم حتی در خواب.
چرا همیشه تو راست می گفتی؟

Thursday, January 26, 2006

اینجا معبد عاشقان نیست ، برای مدتی مصادره شده است !!؟

می روم تا ردی از دریا بگیرم ، با من می ایی !؟
کاش می دانستی چقدر دل تنگ توام ، چقدر دل تنگ ....؟
!! کاش تنها همین را میدانستی ، تنها همین
ولی تو هیچگاه نخواستی چیزی بدانی ، هیچ چیز
..............................................................................
........................................................................
.................................................................
..........................................................
...................................................
............................................
.....................................
...............................
.........................
.....................
...............
.........
....
..
.
و من تمام شدم ، و تو شاهد ان بودی و هیچ نکردی ، و من دلیل انرا نفهمیدم

شاید در این بی ثباتی روح تنها بتوانم بهترینها را برایت بخواهم ، تا بدانی چقدر برایم عزیز بودی !؟

Tuesday, January 24, 2006

امروز با تمام زیباییش به تلخی گذشت ، اما گذشت !! ،و همین گذشتن برای من کافی بود

Friday, January 20, 2006

خسته ام از اینهمه بیهودگی که با سرکوب گره خورده است
من محکوم به بی او بودنم !! ، اخر چرا !؟
من با ارزوهایم زندگی می کنم و همین مرگ مرا نزدیک تر می کند
پ.ن: حالا هی بگو چرا دیوانه شده ای !؟

Thursday, January 19, 2006

چند روزی تا غروب خاطرات باقی نمانده است و من میدانم باز خواهی رفت !؟
علی ، علی بود
پ.ن: عیدم مبارک !؟

Monday, January 09, 2006

من تو را دوست دارم ولی دوست داشتن من تنها که دلیل نمی شود !!؟

I love the way you smile when I look in your eyes
I love the way you laugh when I try to be funny
And how the tears roll down your face When I say no one could ever take your place
Cause baby when you sleep I watch you breathing
Baby when you dream I dream with you
Cause everywehre you are is where I want to be
it's true Everything you do makes me know how much I love you
The way you touch my lips right after every kiss And softly whisper that I'm your everything The way you pray our love won't die Everynight just before you close your eyes
And I believe some things are meant to be Sure as there is love yours was meant for me


Mark Antony




پ.ن: گاهی درس خواندن بهترین تفریح می شود ، اگر غرق در درس چنین نوشته هایی (از جانب دوستانت )بدستت رسند !!؟
درس خواندن با دوستان گذر زمان را از یاد می برد ، و لحظات شگفت اوری را رقم می زند که می دانم هیچگاه تکرار نخواهد شد
امروز هزاران بار از ته دل خندیدم به جبران تمام نخندیدنهای این مدت !!؟ -

Saturday, January 07, 2006

من و تو هم چون دو خط موازی به دنبال هم درحرکتیم ، کاش قطاعی بود تا مسیر حرکت ما را تغییر دهد
هیچ کس نیست ، در این برهوت تنهایم ، تنهای تنها

Thursday, January 05, 2006

تنها دلیل سکوت

همیشه حرفهایی برای نگفتن وجود دارد
و ارزش هر کس به اندازه ی حرفهای نگفته ی اوست
پ.ن: حالا فهمیدی چرا ..... !!؟
کاش گاهی چشمها نیز دروغ می گفتند!!؟

Monday, January 02, 2006

گاهی چه تلخ دلم می گیرد
او رسم با من بودن را نمی دانست ، من نیز به او نیاموختم وتنها همین بود که مرا از پای دراورد ، تنها همین
پ.ن : مرا بشناس ، روزی تمام خواهم شد و تو به حسرت خواهی نشست روزهای بی من را !!؟

Sunday, January 01, 2006

درختها چقدر بلند شده اند و ما کوتاه
بلند شدن درختان رسم طبیعت است و کوتاه شدن ما رسم زمانه
چه کوتاه شده ای در برابرم، با خود چه کرده ای!؟