Friday, December 24, 2010

..

روزهای نبودنم که از هفت گذشت
بدان بازگشتی نیست
فاتحه ای بخوان
و زندگی ات را بی من
از نو دوباره آغاز کن
انگار که تا به حال صدای خنده هایم را نشنیده ای ..

Monday, December 20, 2010

بازگشت به زندگی




Friday, December 17, 2010


قرار گذاشتیم نقاشی هاشون که تموم شد ازشون عکس بگیرم. هی وسط تند تند رنگ کردنشون سرشونو میاوردن بالا که نریم عکس بگیریم؟
عاشق سه تاشونم. وقتی که همه چی تموم شد و قرار شد هر کی بره خونه هاشون و یهو تندی اومدن جلو که خاله، کی ها میای؟ گفتم خب هر وقت شما بیاین منم سعی میکنم بیام . بعد یکی یکی شماره هاشونو از حفظ می گفتن که ینی سیو کن توو گوشیت که هر وقت خواستی بیای بهمون زنگ بزن که ما هم بیایم :دی
شماره هاشونو اسماشونو سیو کردم توو گوشیم.
زهرا جون، رها جون، زینب جون
ماچ دادن و رفتن.

Tuesday, December 14, 2010

یه روز خوب میاد- 35

Monday, December 13, 2010

..

خدایا شکرت :)

Sunday, December 12, 2010

رحمانی را خدا آزاد کرد :دی


یه روز خوب میاد- 34


Saturday, December 11, 2010

...

آدم های آزمون و خطا شده ایم
درست مثل موش های آزمایشگاهی
که کسی
دلش
به حالشان نمی سوزد
که اگر مُرد هم که مُرد
چیزی که زیاد است جایگزین
عمرت؟
بسته به چیزی که رویت آزمایش می کنند
هی کم و زیاد می شود
خیلی زیاد عمر کنی چند ماه
عمرت هم اگر به دنیا نباشد که هیچ
با اولین تزریق
فاتحه مع الصلوات
کفن و دفن هم نداری
یعنی انقدر زیادند از این دست مرگ و میرها که شاید میگذارند وقتی شمار مردگان به مثلا صد تا رسید یک ماشینی چیزی میگیرند
مثلا خیال کن یکی می رود سر خیابان میگوید:
دربست؟
مستقیم گورستان؟
بعد توی یک گور دسته جمعی خاکت می کنند
و تمام!
همه چیز به همین سادگی است
با یک آزمون و خطا شروع می شود
اگر بدنت مقاومت کرد می مانی
اگر نکرد
آن دنیا می بینمت.

Friday, December 10, 2010

..


من به زندگیِ آدم‏های شبیه به تو خیلی حساسم!

Wednesday, December 08, 2010

جمع آوری خاطرات!

تا پژمرده نشده خشکش کن. بذار حداقل قشنگیشو حفظ کنه.

Monday, December 06, 2010

Sunday, December 05, 2010

دست هایم هنوز کال‏اند، تا رسیدنشان دعا کنید سرما نزند!

Thursday, December 02, 2010

- مگه صدا نمی‏ده؟
+ چرا. می‏ده.
- پس چرا هی نگاش می‏کنی؟
+ اگه یه وقت یادش رفت صدا بده چی؟ اونوقت من نمی‏فهمم! اونوقت جوابشو نمی‏دم! اونوقت نگرانم میشه ..
+ نمی خواد نگاش کنی! چه صدا بده چه نده نگرانت نمی‏شه!

..


چیزی شبیه ِ روزهای آخر پاییز شده ام
دستم به زندگی نمی رود ..

.

لازم نیست شمارشو پاک کنی یا دونه دونه اس ام اس هاشو
لازم نیست اسمشو از گوشه ی دفترت پاک کنی
لازم نیست عکساشو از توی گوشیت و لپ تاپ ات پاک کنی
لازم نیست صداشو یادت بره
لازم نیست قیافه شو فراموش کنی
لازم نیست جاهایی که باهم رفتینو از یاد ببری
لازم نیست آهنگاشو پاک کنی
لازم نیست بگی نیست، نبوده، دیگه نباید باشه
لازم نیست روی پاک کردن و نبودنش پافشاری کنی
کافیه مدادتو بگیری دستت و شروع کنی به کشیدن
هر چیزی که بخواد بشه میشه
شمارش، قیافه اش، صداش، آهنگاش، کلمه هاش، همه ی خودش یهو باهم سروکله اش پیدا میشه
بعد تو میمونی و یه احساسِ کنف شدگی در برابرِ خودت!
زندگی کن
اون هست
تو ام هستی
پاک نکن چیزی رو
یادت نره که زندگی
هر جور که بخواد میره جلو
هر جور که بخواد
نیست
نیستی
و این چیز عجیبی نیست ..

Wednesday, December 01, 2010

دیگر منتشر نمی شوم.
کسی خبرِ سوخته را منتشر نمی کند!
یک روزی خنده هایم تمام می شود!
چه تلخ..

Tuesday, November 30, 2010

یه روز خوب میاد؟ ..


Monday, November 29, 2010

روز به روز داره به تجربیاتم اضافه میشه :

.

دارم هرز می روم.
کلاً نمی فهمم کی ها حالِ تو خوب است!

..

1. یه روزایی هست که آدم دورشو با خط قرمز یه دایره ای چیزی میکشه که یعنی حواسم بهت بود. فهمیدم چی میخواستی بهم بگی. این روزا واسه من اونقدرا زیاد پیش نیومده که یادم بره. کم بوده، ولی وقتیم که بوده خوب زهرشو ریخته توو زندگیم!
2. امروز یکی از همون روزا بود. از همون روزا که مداد قرمزه رو برداشتم و با حرص دورش خط کشیدم و پرتش کردم اونور و زدم زیر گریه.
3. کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن کار کن آخرش هیچ و پوچ!
4. دلم واسه چشمام سوخت. دلم واسه گردنم سوخت. دلم واسه دستام سوخت. دلم واسه خودم سوخت.
5. از ساختمونای 10 طبقه متفرم. آدمارو غصه دار می کنن.
6. از آدمایی که باعث میشن وسطِ خیابون بزنم زیر گریه متنفرم.
7. از گریه کردن توی تاکسی متنفرم. از اینکه بهم زنگ بزنی و بگی سرما خوردی؟ بعد من نگم آره. بگم نه! دارم گریه می کنم. بگی واسه چی؟ بگم واسه اینکه یک ماه از زندگیم از دست رفت. یک ماه ام تلف شد. بعد تو بگی یعنی چی؟ مثلاً میخواستی چی کار کنی؟ بشینی نقاشی کنی؟
8. آره. می خواستم بشینم نقاشی کنم. بشم نقاش. بهم بگن خانومه نقاش. هی دختر کوچولو و پسرکوچولو و پیرمرد و پیرزن بکشم. آره. میخواستم نقاشی کنم. که نکردم. که نشسته ام یه مشت کار مزخرفِ دیگه کردم که آخرش بهم بگن نه! نمیخوایم. دوست نداریم. نشد که بشه. کارِ شما نبود که کردین. آخرش تو دلشون بگن پا تو کفش ما نکن؟ بعد من نگام بیفته به پام. به کانورسام. ببینم دو تا پام تو کفشای خودمه. انقدر هم سفت بندای کانورسامو بستم که هیشکی جز خودم نمی تونه بازشون کنه تا بره تو یه کفش ِ دیگه!
9. آقای بغل دستی صدای بغض دارمو که میشنوه کله اشو می کنه توی گوشیش که اس ام اس دارم؟ میسد کال دارم؟ هیچی ندارم؟ آقاهای پشت ِ سری هم شروع می کنن بلند بلند حرف زدن. اینا برای چیه؟ آقای راننده فقط نامحرمه؟ آقای راننده نگه داشت. پولو گرفت. بقیه اشو پس داد. راهمو کشیدم و رفتم.
10. دارم بالا میارم روی همه چی.
11. تمام.

Saturday, November 27, 2010

draft

Friday, November 26, 2010

ما آدم های دچاریم..




..

جای ِ خالی ِ تقویم را
با گلدانِ خشک شده ی شمعدانی پر می کنم
وقتی برگ هایش
شروع به ریختن کردند
و دلم
شکست ..

Thursday, November 25, 2010

خودم

خیلی وقتا سر از خیلی چیزا در نمیارم. هی میشینم به فکر کردن که واسه چی اینجوری شد؟ چرا اینجوری شد؟ این انصافه؟ بعد طبق معمول جوابِ هیچ کدومش پیدا نمی شه.
دیدین یه وقتایی آدم چه همه بیزی میشه. نه که دستِ خودش باشه ها. نه. یهو همه چی آوار میشه روی سرش. نمی تونه نه بگه. یعنی اگه نه بگه پس فردا خودشو بازخواست میکنه که مگه یه روز دنبالِ این چیزا نبودی؟ حالا که بهت رو آورده میگی نه! این میشه که میگی باشه. می کنم. می رسونم. انجام می دم.
یه وقتایی همه چیزا باهم رو میارن به آدم. بعد نمی فهمی این خوبه؟ بده؟ چیه؟ هی تند تند میگی باشه. باشه. اونوقت وقتی تنها میشی به خودت میگی دیوونه ی جوگیرِ خل. همه ی اینا باهم مگه شدنیه؟ شدنی که هست ولی خب تو این تایمِ کوتاه؟
اینه که میپیچی به خودت. دستت به هیچ کاری نمیره. هی وقت تلف می کنی. چون نمی دونی اول کدومشو انجام بدی. یه نیروی محرک میخوای که هل ات بده. بگه آهای! پاشو راه بیفت! داره دیر میشه ها!
هی میشینی زل میزنی به صفحه ی مانیتورت. هی اسکرول میکنی. هی کلیک می کنی. هی باز و بسته. هی نکست. بعد خاموش می کنی و می ری.
ولی یهو، یه جایی، موتورت روشن می شه و .. تند تند کارارو انجام می دی. کارایی که قرار بود دو روزه انجام بشه میشه نصفِ روز!
دیروز بهش میگفتم که وقتی یه عالمه کار می ریزه سرم هی هیچ کدومو انجام نمی دم. هی میگم وقت نیست، نمی رسم! یکیو میخوام که دعوام کنه تا پاشم انجامشون بدم. نگام می کنه که خب! این یکی تا حالا کی بوده که هی رات انداخته و تند تند کاراتو هی انجام دادی بعدش؟
گفتم: خودم.
مثلاً 10:30 صبحِ یک روز ِ تعطیل را باید وارد تقویم ها کرد.
کنارِ جایی که نوشته اند سرنوشت.

Wednesday, November 24, 2010

در عجبم که این قسمت پس کی سهم ما خواهد شد!؟

Monday, November 22, 2010

..


Sunday, November 21, 2010

با اون دفعه فرق زیادی نداشت. احساسم اینو میگه. اینکه فرق زیادی نداشت. اوندفعه حضوری بود، ایندفعه غیر حضوری. واسه ی من که حسارو خیلی زود می فهمم حضور داشتن و نداشتن فرق چندانی نمی کنه. نه که چشمها و لحنِ حرف زدن و بی تفاوتی ِ آدمِ مقابل بی اهمیت باشه! نه! قطعاً همه ی اینا مهمه. ولی من حتی بدونِ اینها هم می تونم بفهمم اون چیزی رو که باید. و گاهی چقدر تلخه! ..
شاید زود ناامید میشم. شایدم حق دارم. شایدم که هیچ کدوم!
وقتی گردنم درد میگره و میزنه به عصب دستمو یهو دستم بی حس میشه و نتیجه اون چیزی نمیشه که دلم میخواد، به خودم حق میدم که ناامید بشم. یهو پیشونیم داغ میشه و گلوم میسوزه و نفسم میگیره. بعد یه لیوان آب میخورم که آهای! چته! آروم!
نمی میرم. نه. زنده می مونم. چون این پروسه به صورت تکرار شونده ای حالا حالا ها باید ادامه پیدا کنه.
هفته ی پیش بود دقیقاً که این حالتِ مزخرف افتاد به جونم. یه روزم کلن آف شد. دوباره سرِ پا شدم. منظور از آف شدن مردن نیست. منظور اون حسِ بده. اون حسی که بهت میگه تو نتونستی. تو نمیتونی. تو .. به هر حال گذشت. گذشت و من دوباره شروع کردم. حالا امروز و این ساعت دقیقاً همون حالتِ مزخرف اومده سراغم. شاید یه ورژنِ خفیف تری از اون باشه. ولی ماهیتن یکی اند. و من هیچ خوشم نمیاد از این حال و روز.
فردا قراره یکی زنگ بزنه بگه کی برم کجا! گفته کاراتم بیار. گفته لپ تاپ نیار ما اینجا کامپیوتر داریم.
سعی می کنم بهش فکر نکنم. به اینکه کی قراره زنگ بزنه. کجا قراره برم. کیو قراره ببینم. چی میخواد بهم بگه. وقتی کارامو دید چه نظری میخواد بده. جوابِ همه ی این سوالا رو تا فردا هزار بار به خودم میدم. میدونم. ولی باید سعی کنم از تعدادش کم کنم. از تعدادِ جوابای آزار دهنده که اغلب اوقات درست از آب در میاد!
آهای دختر! کمتر بدون! کمتر فکر کن! زندگی انقدرها هم مهم نیست!

Saturday, November 20, 2010

Happy Birthday My Blog :*

پنج سال شد که "دریمزتویو" ام. پنج سال شد که "واگویه های من" رو می نویسم
تولدت مبارک بلاگ جانم
اینم کادوت
.
.
Hear my silent prayer
Heed my quiet call
When the dark and blue surround you
Step into my sigh
Look inside the light
You will know that I have found you

Friday, November 19, 2010

یه روز خوب میاد- 33

حواسم پرت می شود
صحنه را از دست می دهم
می روم صفحه ِ بعد
روز ِ بعد
ساعتِ بعد
حواسم سرِ جایش می آید
بر می گردم
باورم نمی شود اینهمه راهِ رفته را
هی فکر می کنم از کی؟ چگونه؟ با چه سرعتی؟
یادم نمی آید
از اول شروع می کنم
و زمان از دست می رود
به همین راحتی!

ای وای!

یک روز آدم بیدار می شود
می بیند چه اشتباه هایی که نکرده!
بعد دوباره می خوابد
شاید دلش بخواهد که دیگر بیدار نشود
کسی چه می داند؟
..
آخر خیلی دیر شده است برای جبرانش
کسی حواسش نیست. من چندین بار امتحان کردم. به در زدم، به دیوار.
کسی برنگشت. نگاهی اخمگین نشد یا حتی صدایی بلند.
خیالت جمع.
کسی متوجه آمدنت نشد، متوجه رفتنت هم ..

Thursday, November 18, 2010


خسته ام، انقدر که نمی زنم صفحه ی بعد. همه چیز توی صفحه ی دوم ِ یه دفتر ِ فیلی گیر کرده. زمان نمیگذره و من هی لابه لای حرفا و طرحای قبل اتود می زنم. حرفای نانوشته امو می نویسم. هر جا که ببینم ردِ پایی از سفیدی مونده سیاهش می کنم. هنوز جا هست، آره، هنوز جا هست و رمقی نیست. هیچ رمقی. حتی به اندازه ی بلند کردنِ یک برگ کاغذ و زدن ِ صفحه بعد! ..
احساس می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. این خوب نیست. این حس تکراری بودن. تکراری شدن. یکی انگار نخِ ایده هامو گرفته کشیده و همه چیز در رفته! درست مثل وقتی که نخِ شال گردنت در بره و هی بکشیشو یهو ببینی شد یه کلاف و دیگه اصن اثری از شال گردنت نیست. راستی، شال گردنم کو؟ اون هزار رنگه. اون درازه. اون خیلی خیلی درازه ..
من زود در میرم. یعنی تا یکی بهم دست میزنه در می رم. به خوب و بدش کار ندارم. که معلومه. اصلا خوب نیست. ولی کاریش نمی شه کرد. یعنی تا حالا که نشده که بشه کاری براش کرد!
"پس تو کی بزرگ میشی؟" من بزرگ شدم. خیلی. اونقدری که برام بلیط تمام بها می خرن. اونقدری که از هواپیما نمی ترسم. اونقدری که تنهایی سوارِ تاکسی میشم. اونقدری که ساعت 12-1 شب تنهایی توو اتوبان باشم. اونقدری که یکی بهم زنگ بزنه بگه سه شنبه ساعت 3 بیا جلسه توو خیابون ظفر. من بزرگ شدم. و این دلیل نمی شه که در نرم. زود در نرم. نشکافم.
من بلد نیستم میلِ بافتنیو دستم بگیرم و دوباره شروع کنم از اول ببافم و ببافم. یه بار توو راهنمایی اینکارو کردم. ولی دیگه یادم نیست. چون دوست نداشتم. چون اون موقع با خودم میگفتم "چه کاریه؟ آخرش که چی؟" ولی وقتی مامانم برام شال می بافه دوست دارم. بهش میگم این رنگو این رنگو این رنگو برام بگیر و شال بباف. دراز بباف. نازک بباف. میخوام دور گرنم بپیچمش و باز بلند باشه..
قرمز به مشکی میاد؟ فلت باشه یا دو بعدی؟ پهناش چقدر باشه خوبه؟ اصن شما چی دوست دارین؟
من هنوز توی سه شنبه گیر کردم. یکی باید ورقم بزنه. بگه برو صفحه ی بعد. مداد مشکیمو بده دستم بگه دوباره شروع کن. از بالا. مرتب.
خسته ام. همه ی صفحه هام بازه و دستم به هیچ کار نمیره. عینکمو روی چشمم جا به جا می کنم و میگم:
"فعلاً وقتش نیست. بذار بگذره. بذار زیاد بگذره .."
ولی آخه دیره. خیلی دیره. یهو پیر نشم هیچ کاری نکرده باشم؟ : (
تا حالا کسی ناامیدتون کرده؟
تا حالا از خودتون ناامید شدین؟

Wednesday, November 17, 2010

آنها چه می دانند..
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود سکوت کرد و حرفی نزد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود به عکس ها خیره شد و دم نزد!

و تمام

آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود از دست رفت!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود خندید، از ته ِ دل خندید!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود گریست!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود آب دهان را قورت داد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود در آینه زل زد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود جان داد !
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود فارق شد!
آنها چه می دانند در طبقه ی سوم یک خانه، چگونه می شود عاشق شد!
لب هایم را بهم می دوزم
کلمه ها، یکی یکی، جان می دهند.

در خانه کسی نیست ..

در این دنیای وا نفسا
تویی تنها، منم تنها

در خانه کسی نیست ..

من در پی خویش ام، به تو بر میخورم اما
در تو شده ام گم، به من دسترسی نیست ..

در خانه کسی نیست ..

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست ..

.

پارت 1
صرفاً شرح ِ یک اتفاق.

از توی سوپر مامانم صدام میزنه که دویست تومنی داری؟ میگم فک کنم آره. دست میکنم توو کیفم و هی دنبالِ یه رنگ ِ صورتی بنفش میگردم. همه چی هست غیر دویست تومنی. گوشیم زنگ میزنه. یه لحظه گوشی/ یه لحظه گوشی. بیا مامان. دو تا صدی دارم. الو، سلام، خوبی؟ .. اگه کارشون فقط گرافیک باشه قبوله. کد اینا میدونی که خوشم نمیاد. اوکی. پس بهش بگو بهم ایمیل بزنه.
چند روزی میگذره. الو، سلام، خوبی؟ آدرس سایت‏تونو بده ببینم. آها. خب ببین. اینجاهاش مشکل داره. این نباید اینجا باشه. این زیادی بزرگه. چرا انقدر اسکرول گرفته و .. اوکی. میشه درستش کرد. با مدیرتون حرف بزن اگه ...
پارت 2

- حالت خوبه؟
+ نه
- چیه؟ میخوای غر بزنی؟
همه چی از همین دیالوگه ساده شروع شد. از اینکه من حالم خوب نبود. ولی غر ام هم نبود. ولی یکی اینو بولد کرده بود توو اون لحظه برام. که انگار به این نتیجه رسیده که "من حالم خوب نیست، پس غر میزنم"
البته اشکالی هم نداره. گاهی وقتا که شایدم کم نباشه درسته حتی! اصلاً طبیعیه که وقتی آدم حالش خوب نیست غر بزنه. اصن چرا نزنه؟ مگه غر زدن مالیات داره؟ "دارم، میزنم". اصن مگه جا و مکان داره؟ "دارم، میزنم". اصن مگه وقت و بی وقت داره؟ "دارم، میزنم". حالا اونم چه غری؟ نوشتنی! صدام که در نمیاد. کلمه ها رو به دار میکشم. "واژه اعدام میکنم". خونش که جایی نمی پاشه. کسی اگه دید "چه همه سیاه!" میبنده و میره لینکه بعدی، صفحه ی بعدی، آیتم بعدی! اجبار و زور و ساطور که بالا سرش نیست!
الآن دقیقاً از همون وقتاس که باید داد بزنم. ازون وقتا که نمی تونم بی تفاوت باشم. بی خیال بشم. هوا چه یه جوری بود امروز. از درِ شرکتشون که زدم بیرون فک کردم زمستونه. صداش هنوز توو گوشم بود. "بی ادبی نباشه ها .."، "به خودتون نگیرین ها .."، "این نظر ِ منه فقط .." و و و و ..
آدم بعضی وقتا با خودش میگه چرا من اینهمه خوبم؟ خوب به این معنی که جوابِ آدما رو نمیدم. همش سکوت. تا کی؟ اینجوری خیلی بهتر و مودب ترِ آدم؟ بهش میگن آدم خوبه؟ میگن وای! چه دختر مودبی؟ میخوام نباشم. میخوام کسی بهم نگه مودب، خوب...
پارت 3
پارت 4
دقیقا انقدر بهم ریخته. انقدر پراکنده. انقدر ..
هیچ کدومو نتونستم جمع کنم. هیچ کدومو نتونستم ادامه بدم.
فقط می دونستم که خسته شدم. خسته ام کرد.
آخرشم شد این آهنگه. پوووف!
پارت 5
یه روز خوب میاد؟

Tuesday, November 16, 2010

.

نشد نداریم.
سوختم.
گیم اوور.
سه شنبه- 25آبان- ساعت 4:10 بعدازظهر

Monday, November 15, 2010

منو از کجا میشناسی؟

تنها وجه مشترکمون کانورسامون بود.
مالِ من طوسی، مالِ اون مشکی!
یکی از درد بگوید
یکی از درمان
هر دویش باهم دردی را دوا نمی کند!

.

هوا سرد شده
منم خسته

Sunday, November 14, 2010

دوستش دارم
ولی خسته ام میکنه!

Saturday, November 13, 2010

یه روز خوب میاد!

همیشه فقط از یکی نظر نخواه
نگو همینیه که این گفت و فایلشو ببند و تمام!
شاید بدترین و اشتباه ترین نظری باشه که میتونسته بده و میتونستی که بشنوی!
بعضی وقتا انقدر زود قبول نکن!
تو کی آدم میشی خدا میدونه!

Thursday, November 11, 2010

اگه بگم "کلاً " بی انصافیه، ولی خیلی وقتا حرفامون به اینجا ختم میشه که "کار شما دخترا اینه که صندلی ِ دانشگاهارو اشغال کنین. آخرشم هیچی. یا رشته تونو دوست ندارین. یا میرین دنبال ِ یه چیز دیگه. یا شوهر میکنین و بیخیال همه چی میشین. یا یا یا یا یا .."
هووم. اشغالِ صندلی ِ دانشگاها.
بعد من وقتی این حرفا رو میشنوم نمیتونم خیلی واکنش نشون بدم. فقط در این حد بهش جواب میدم که گیر نده. انقد بدوبیراه به من نگو. همه که اینجوری نیستن و غیره. بیشتر از این ازم برنمیاد. چون حرفایی که میزنه اغلبش در مورد من یکی صدق میکنه. بهم میگه خودِ تو! 4سال رفتی درس خوندی که چی؟ جاش خوب بود و هواش؟ بهش میگم آره. زمستوناش برف زیاد میومد کیف میداد! میگم من دلم خیلی چیزای دیگه میخواست. خب وقتی نشد و بهش نرسیدم دلم میخواد بعد از اون 4سال وقت تلف کردنه(!) لااقل الآن برم دنبالش. برم بگم آقاجون من اینارو دلم میخواد. من دلم میخواد بشینم هی چیزای هیجان انگیز درست کنم. دلم خط خطی میخواد. دلم رنگ میخواد. دلم یه روانِ راحت میخواد. بعد هی میگه اینا که کار نیست. الآن برو ببین دنیا داره به سمتِ چی میره. اصن میفمی یعنی چی؟
برام مهم نیست دنیا داره کدوم وری میره. من به اندازه ی خودم ازش سود میبرم. به همون اندازه که دلم میخواد. زیادش چه به دردم میخوره؟ مثلاً به من چه که گوگل هی زرت و زرت چی اضافه میکنه به داشته های قبلیش و اصن دلش میخواد به کجاها برسه! به من چه که دانشمندای هسته ای دنبال ِ چین؟ آخرش میخوان به چی برسن؟! به من چه که دنیا الآن رو پی اچ پی میگرده و دیگه سی شارپ خز شده. خب یکی با سی شارپ راحت تره. اصن همون کار پی اچ پی رو با سی شارپ به چه خوبی میکنه!
اینا کلن به من ربطی نداره. سال اول که جاوا خوندیم. هی دوییدیم اینور اونور که آقا این چجوریه. چی کار باید بکنیم؟ بعد کلی چیزای هیجان انگیز از توش در می آوردیم. ترم اول بود. هیچی حالیمون نبود. هرچی یاد میگرفتیم از دوییدنای خودمون بود. بعدش تموم شد. همه چی بعدِ اون ترم تموم شد. من دیگه دلم برنامه نویسی نخواست. با اینکه هنوز اون پروژه هه یادم بود که چقدر داغونمون کرد ولی بهمونم خوش گذشت. میتونستیم به جرأت بگیم همشو خودمون نوشتیم. بی واسطه. بدون کمک. تازه همونجام پروژه ی من عکس داشت و خوشگل بود و استاده اصن کلی وقت اول به عکسام نگا کرد بعد گفت توضیح بده!
دیروز صبح رفته بودم یه جا واسه ی کار. آقاهه گفت فرم ارشد پر کردی؟ گفتم نه! یه جور ِ ناامیدانه ای گفت آزاد چی؟ گفتم نمیکنم. دلم میخواست بلند شم بیام بیرون. بگم توو این دنیا همین شما فقط مونده بودین که بهم بگین ارشد بخون. چرا هیشکی نمیفهمه من دلم دیگه درس خوندن نمیخواد؟ یه وقتایی مخِ انتگرال بودم. ریاضی دو و جبرخطی و اینا خدا بودم. با لذت حل میکردم. ولی الآن دیگه هیچی یادم نیست. فقط میدونم مشتق ِ ایکس دو میشه دو ایکس. ولی کیه که باور کنه!؟
بعد دیگه آقاهه بیخیال شد. گفت پس برو ببین خط خطی دوست داری یا کار با نرم افزار؟ بعد دیدم ای وای! چه سخت! خط خطی دوست دارم یا کار با نرم افزار؟ ..
ظهرش یه جا دیگه رفتم. آقا دومی حتی ازم نپرسید چی خوندی؟ چی کار میکنی؟ سابقه ات چیه؟ من تعجب! هی میگفتم الآنه که بگه. دیگه الآن حتماً میگه! ولی هی نمیگفت. هی نگفت. 45 دقیقه حرف زدیم و من گفتم و اون گفت و به یه جاهایی رسیدیم و قرار شد من آخر ِ هفته ی دیگه دست ِ پر برم پیشش. از در ِ شرکتشون که اومدم بیرون لبخند بودم. به ماشین که رسیدم گفتم دختر! کارت در اومد. باید یه چیز خفن درست کنی که این اعتماده یهو یه جاییش لب پر نشه! به خودم قول دادم این یه هفته هر چی بلدم روو کنم.
شب شد. یادم اومد یه کار ِ دیگه ای هم هست. که به کل گذاشتمش کنار. وقتی یکی بی محلی کنه دل سرد میشم. چند بار آخه باید این تو باشی که پا پیش بذاری؟ نگران بودم. زنگ زدم که منحل شده؟ گفت نه! چرا این فکرو کردی؟ گفتم چون خبری از هیچ جا نیست. آدم بلاتکلیف میمونه که خب ینی چی؟ بکنم یا نکنم؟ بعد از اینهمه وقت من نکردن رو انتخاب کردم. سست شدم. دیگه اون ذوق اولشو ندارم. ولی قول دادم. قول که بدم هیچ جوره زیرش نمیزنم. شنبه که بشه دوباره استارتشو میزنم. آروم ولی.
باز یاد حرفش می افتم که میگه "شما دخترا فقط صندلیای دانشگاهارو اشغال میکنین .. "
دارم میرم دنبال ِ اون چیزایی که دلم میخواد.
نفسِ رفتن نفسم را میگیرد
حتی تویی که هرگز نمی شناسمت.
نروید. دور نشوید.
جای خالی تان توی چشم آدم می ماند.
توی پیاده روهای شهر.
توی شیشه های مغازه ها.
توی بزرگ راه های همیشه شلوغ.
وسطِ میدان های بی عابر.
روی پل های هوایی.
روی پله برقی ها.
آخرِ همه ی کوچه های بن بست.
روی شن های ساحل.
می فهمید؟
آنوقت باید هی فشارتان داد و کردتان توی یک مشت آهنگ و هی بردتان از این خیابان به آن خیابان
از این شهر به آن شهر
از این کوچه به آن کوچه
این انصاف است؟
نروید. بمانید.
شهر بی تو مرا حبس می شود ..

Wednesday, November 10, 2010

- حالا باز سرِ یه فرصت مناسب دیگه همدیگرو میبینیم
+ هیچی دیگه پیشت ندارم. بهانه هام تموم شد..

- من؟ من یه آدم ِ پرانرژی و خوشحال
+ خوش به حال دوستات
- فک کن!

بازگشت به زندگی


Monday, November 08, 2010

به دست های خالی ام نگاه کن.. دورم و دیر

مهم منم
که برای زندگی
بهایی بیش از بودنم
می پردازم!

Sunday, November 07, 2010

یه روز خوب میاد- 32


یه روز خوب میاد- 31


Friday, November 05, 2010

نفس

تا جایی که راه می دهد
باید کشید
خساست به خرج ندهید!
پ.ن: از سری حسرت های زندگی

لعنتی هر چقدر هم که خوب باشی
شب که می شود
آوار می شود روی سرت
دست بردار هم نیست
بیا همه ی شب های من را بدزد
من می خواهم نصفه نیمه زندگی کنم!

از سری داشته های نایاب زندگی

فاطمه و مهشاد.

Wednesday, November 03, 2010

آنکس که نداند ..

به شماره های توی گوشیم نگا می کنم
به کسایی که این اواخر بهم زنگ زدن
مامان
مامان
مامان
. . .
مامان
. . .
. . .
. . .
. . .
. . .
خونه
خونه
خونه
مامان
..
..
مامان
مامان
خیلی مامان!
مامان ِ آدم بعد از اینهمه سال، واسه اولین بار که بره موهاشو رنگ کنه! آدم دیر باهاش دوباره دوست میشه. یعنی یه مدت طول میکشه که دوباره قبول کنه که ئه! مامانم!

Monday, November 01, 2010

بهار، تابستان
پاییز، زمستان
هر چقدر زیر و رو کنی بیشتر نمی شود
هر چقدر زیر و رو کنی کمتر نمی شود
چهارتایش ثابت مانده اند
پشت ِ سر ِ هم
بی هیچ وقفه ای
و مدام تکرار می شوند
بر عکس ِ موهای من
که هر چقدر زیر و رو کنی
کمتر می شود
کمتر می شود
کمتر می شود
و هیچ عین خیالش نیست ..
من از دنیا یه آدرسه اشتباهی توو جیبم داشتم
الآنم برای همین اینجام!

یه روز خوب میاد- 30




Sunday, October 31, 2010

اولش دستِ من نبود
بعدتر هایش هم
وسط هایش هم
بعد از وسط هایش هم
ولی آخرش چرا
دستِ خودم هست
گفته اند این آخرش مالِ خودت
سقوط ِ آزاد
کارِ دیگری از دستم بر نمی آمد
همه ی کارها را کرده بودند
همه ی راه ها را رفته بودند
بی نتیجه بود
بی تأثیر
خواستم سقوط کنم
باد بپیچد لای موهایم
دست هایم را باز کنم
مطمئن هستم آن وسط های سقوط نفسم میگیرد
و به مرگ ِ طبیعی میمیرم
آنوقت کسی نمی گوید:
"دیدی! بالاخره خودش را کشت"
من خودکشی نمی کنم
من نفس ام می گیرد و می میرم
و آدم ها توی دلشان می گویند:
"همیشه نفس کم داشت .."
و به راستی
من
همیشه
نفس
کم داشتم
برای این زندگی ..

Friday, October 29, 2010

:(

دلم گرفته است.
دلم سخت گرفته است.

:(

یکی بیاید زندگی را برایم بخش کند. با دست هایش. برایم با دست هایش نشان دهد که زندگی سه بخش دارد. زن/ د ِ/ گی. بعد بیاید یکی یکی هر بخش را هجی کند. ز ِ ن د ِ گ ی.
بعد من هی با دست هایم بشمارم که یعنی واقعاً زندگی سه بخش دارد؟ فقط سه بخش؟

Wednesday, October 27, 2010

تموم شد رفت


زیرنویس عکسا رفته بود زیر ِ عکسا
عکسا رفته بود روی زیرنویس عکسا
عکسا نمیرفتن کنار
زیرنویسا نمیومدن بیرون
هیشکی به فکر اون یکی نبود
هر کی به خودش نگا میکرد
انگار که جاشون راحت باشه
هیشکی تکون نمیخورد
اونوقت من این وسط؟
ناز کیو میکشیدم؟
عکسارو یا زیرنویسِ عکسارو؟
یکیو کشیدم بالا
یکیو کشیدم پایین
به یکی برخورد
یکی قهر کرد
یکی روشو کرد اونو
ریکی نشست زار زد
یکی دق کرد
یکی با پرروی زل زد توو چشمامو فحش داد
یکی هیچی نگفت
خلاصه بساطی شد
آخرش ضبدرو زدم که ببندم
گفت چیکار کنم؟
گفتم بی خیال بابا
بذار هر کی هر جور دوست داره باشه
مهمه؟

Tuesday, October 26, 2010

بازگشت به زندگی


Monday, October 25, 2010

ای وای

تلفن میزنه جوابشو نمیدم
اس ام اس میزنه جوابشو نمیدم
میل میزنه جوابشو نمیدم
یعنی این با خودش فک نمیکنه که یه درصد احتمال داره اشتباه گرفته باشه!؟

Sunday, October 24, 2010

از این ساده تر؟

پاییز شد
و برگ ِ درختها ریخت.
یادم رفت.
به همین سادگی.
قربان ِ خنده های همیشگی ات بروم
چیزی بگو ..
قربان ِ بغض های همیشگی ات بروم
چیزی بگو..

و تمام

از دست رفتن، چیزی جز نوشتن نیست.
قربان ِ زندگی ِ نداشته ات بروم
اسمش زندگی است
انقدر به پایش نمان!
قربان ِ چشم هایت شوم
اسمش زندگی است
مادرت که نیست
عاطفه که سرش نمی شود
انقدر برایش اشک نریز!

. . .

چیزی نشده
نه
چیزی نشده
نه
چیزی (ن)شده

با تو ام ای سبک تر از باد

اصلاً من هیچ
به خدا من هیچ
فقط نگو چیزی شده ..

با تو ام ای سبک تر از باد


این من برای تو.
تو را به خدا نگو چیزی شده ..

با تو ام ای سبک تر از باد

پاهایت
آخ از پاهایت ..
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

دست هایت کشش ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

نگاهت سو ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد


خنده هایت رمق ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

صدایت طنین ِ همیشگی را ندارد.
چیزی شده؟

Saturday, October 23, 2010

ها؟ مگه من چمه؟

به این جور وقتا چی میگن؟ وقتی به بن بست رسیدی، وقتی همه ی راه ها رو رفتی و هیچی عایدت نشده، وقتی رسما کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت گرفتی، وقتی واسه خودت هی غصه میخوری که یعنی اینم نشد؟ یعنی اینجام نشد؟ حتی اینم؟ پووووووف.
بله. دقیقا وقتی اینجوریا شدی و کلن زانوی غم بغل کردیو هی میگی اصن کاش فردا نشه و اصن هیشکی منو نشناسه و اصن خب چه کاریه، بمیرم دیگه! بعد همین وقتاس که یهو اسم یه مشت آدم که اصن سال به سال بهشون کار نداری میاد جلوی چشمت. فلانی؟ خب این که نه. فلانی؟ خب اینم که نه. فلانی؟ نه! اینو یادمه خیلی وقته از این کار اومده بیرون. فلانی؟ یادم نیست. نمیدونم الآن چی کار میکنه. فلانی؟ اوه! آره. یکی گفته بود امسال رفته اونجا. این خیلی خوبه.
به هزار ویک نفر زنگ و اس ام اس و فلان که آیا یاری رسانی هست؟ یعنی میشه کسی شمارشو داشته باشه و بهم بده. زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ خانم من آقام. صدامو می شنوی. بله بله. خب خدافس! ای وای! خب ملت چرا اینجورین! آقایی که آقایی. خوبه جلوی دستت نیستم! وگرنه حتما میخواستی یه فصل هم بزنی منو! زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ دوباره آقاهه برمیداره. منم تندی قطع میکنم تا دستاش از توو گوشیم بیرون نیومده!
خب باز همون داستانای بالا. از کی شمارشو بگیرم : ( بعد یهو یکی شماره ی خونه شونو برام اس ام اس می کنه. بله. خیلی هم مهربانانه. منم شب اول زنگ نمی زنم. یعنی یادم میره. بعد فرداش میگم ئه! تو که اینهمه خودتو کشتی واسه پیدا کردن ِ شمارش چت شد یهو! پاشو زنگ بزن! بله. بالاخره با وجود فشارهای داخلی و خارجی و استکبار جهانی و دست های آشکار ِ بیگانگان، و با لحاظ کردن ِ این جمله که "انرژی هسته ای حق مسلم ماست" ساعت 9:20 نیمه شب تلفنو برداشتیم و زنگ زدیم و گفتیم ببخشید خانم فلانی. و گفتند بله. ما خانم فلانی هستیم. و ما تا دقایقی نفسمان توی سینه ی مان حبس شد از خوشحالی. خلاصه نزدیگ 45 دقیقه حرف زدیم. ینی خانم فلانی برامون حرف زد و ما آخرش گفتیم ببخشید خانم فلانی میشه من بگم چیکارتون داشتم؟
بله. خانم فلانی با مهربانی گفتن بله بله. بفرمایین. چرا که نمیشه. واسه شما همیشه میشه و اینجور حرفا. آخه خانم فلانی خیلی مبادی آداب هستن. خلاصه ما گفتیم خانم فلانی شما اینجا کار میکنین؟ خانم فلانی گفتن نه که دقیقا اونجا، ولی همچین جور جایی کار میکنیم. بعد باز ما گفتیم خانم فلانی، یعنی با آدمای این سنی کار میکنین، خانم فلانی گفتن نه، یه کم کمتر. بعد ما گفتیم هِــــــــــــــــــــــــــی! دوباره آب یخ ریخته شد رومون. گفتیم یعنی خانم فلانی نمیشه یکم بالاتر. خانم فلانی که دید ما چه یهو بادمون خالی شد گفت چرا، بذار برات بپرسم خبرشو بت میدم. فردا شد. پس فردا شد. آهای خانم فلانی، کوشی پس؟ بالاخره شب ِ پس اون فردا شد.
زینگ/ زینگ/ زینگ .. ئه! سلام خانم فلانی. بله. من در اینجا یک لبخند پهن بودم. خوشال که بالاخره خانم فلانی زنگ زد و یادش بود که باید بهم خبر بده. خانم فلانی گفت میخواستم ازت اجازه بگیرم شمارتو بدم به خانم مدیرمون. اجازه میدی؟ گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون کلی استقبال کرده از چیزایی که واسم تعریف کردی و واسش تعریف کردم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون گفته خودم بهش زنگ میزنم ازش دعوت رسمی میکنم یه بار بیاد اینجا باهاش حرف بزنیم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون ..
گوشی از دستم افتاد.
اصن کلن یه وضی خلاصه : ))
معلومه اینجا سفید شده؟

Thursday, October 21, 2010

به قدر ِ نیاز ..

دنیا داشت تند تند می گذشت. کسی هم نبود محض ِ رضای خدا بگوید آهای! چه خبر است؟ کمی آهسته تر. کمی مهربان تر. به خدا کم آوردیم بس که دویدیم. بس که تند تند دویدیم. بس که نفس هایمان به شماره افتاد و باز کسی نبود محض ِ رضای خدا آبی بدهد دستمان و گلویی تازه کنیم و باز روز از نو و روزی از نو.
دنیا داشت تند تند می گذشت که سلام کردیم. یادت هست؟ یک شب ِ زمستانی بود. هوا هم طبق ِ قاعده سرد. من آن روزها لپ تاپم را میگذاشتم روی پاهایم هنوز. و در آن سرما نعمتی بود گرمای آن روی پاهای همیشه سردم.
خلاصه همه چیز داشت تند تند می گذشت که ما همدیگر را پیدا کردیم. تو را یادم نیست، ولی خودم را می دانم که با چه عجله ای داشتم می دویدم که مبادا عقب تر بمانم. عقب ماندن که رسم ِ همیشه ام بود. دلم نمی خواست "عقب تر" بمانم. دستت را گرفتمو کشیدم. گفتم بیا، توی راه حرف می زنیم. بعد دیدم چه به نفس نفس افتادیم که گفتم بی خیال، نمردن بهتر از عقب تر افتادن است. نشستیم گوشه ای به زنده شدن. به نفس کشیدن. به تو را دیدن. به من را دیدن. تازه فهمیدم چشم هایت چه رنگی است. دستانت چه کشیده است. موهای کوتاه چه به صورتت می آید. لب هایت وقت ِ حرف زدن گاهی میلرزند. تازه آنجا بود که فهمیدم چه صدایت را دوست دارم. لحن ِ حرف زدنت را. خنده هایت را. کلمه هایت را. بعد دیگر دلم نخواست بلند شوم به دویدن. دلم خواست هی بیشتر عقب تر بیفتم. ولی نمیشد. دستم را گرفتی که بیا باهم بدویم. نفس هایمان تازه بود. تند دویدیم. با هم. با خنده. با خوشحالی.
حالا امروز، خیلی وقت است که داریم با هم می دویم. من دلم می خواهد بگویم هیچ هم کم نیاوردیم. آدم وقتی یکی را داشته باشد برای دویدن، هیچ کم نمی آورد. ولی ..
دوطرفه؟ یک طرفه؟ هیچ طرفه؟ خنثی؟
مهم نیست. همه چیز تاریخ مصرف دارد. حتی آدم ها.
امشب آخرین شبی بود که می توانستم باشم. می توانستم مفید باشم. از فردا شب تماما ضرر ام. اگر مصرف شوم یکی مریض می شود. من نمی خواهم کسی را مریض کنم. خودم را می کنم توی قوطی ام. دستور العمل مصرف ام را هم می چپانم گوشه ی قوطی. درش را می بندم و حواله ی سطل زباله می کنم. و تمام.
من از آن دست آدم های کم باش و همیشه باش نیستم.
من قرص ِ جوشان هم نیستم حتی. که وقتی می اندازیدم توی آب شروع کنم به وز وز کردن و رنگی شوم و توی دهان ِ این و آن یک حس ِ خوب ایجاد کنم.
نه.
من یک سرماخوردگی ِ ساده ام. یک مسکن ِ ضعیف. اصلاً چه فرقی میکند، ژلوفن هم که بودم، بالاخره یک جایی دیگر اثر نمی کردم. دیگر اثر نمی کنم. دیگر اثر نمی کنم ..

Wednesday, October 20, 2010

یه روز خوب میاد- 29


میخواد شال گردن ببافه. از الآن واسه دو ماه دیگه. با اینهمه غم. چی بشه..
بافته بشه بیفته دور گردن ..
آخ آخ
اینهمه غم و زمستون و سرما و ..
یه روز خوب میاد- 28


یک چشمش چتر دارد- چشم دیگرش اما ..

هیچ کس شبیه دیگری نیست.

دچار توهم شده ام.
من شادی ام؟
من مریم ام؟
من فاطمه ام؟
من سارا ام؟
من زهره ام؟
گیج شده ام. هی اسم ها را ردیف میکنم جلوی رویم و مدام از خودم می پرسم "من کدامشان شده ام؟"
هی بالا پایین میکنم. چپ و راست. هی می تکانمشان. هی خودم را می تکانم. هی عقب می روم. هی جلو می آیم.
خبری ولی نیست. من هنوز خودم هستم. و دلم نمی خواهد شبیه هیچ کسی باشم جز خودم.
من یک اسم دارم. یک اسم که چهار حرف دارد. و هیچ کدامش شبیه دیگری نیست. حتی به ظاهر.
.
یکی تو
یکی من
و تمام.

زندگی را باید نفس کشید.

بلند شو
موهایت را شانه بزن
و زندگیت را دوباره به راه بینداز
حالا یکی کمتر، یکی بیشتر
چه فرقی میکند؟

Thursday, October 14, 2010

نیمکت ِ روبروی سهیل.
امشب.

Saturday, October 09, 2010

یه روز خوب میاد- 27

آدم های بی گذشته
آدم های بی خاطره
آدم های لحظه
آدم های فقط امروز و این ساعت
آدم های بی انصاف
به افتخارشان
دنیا را فتح کرده اند
کم چیزی نیست.
به من خوبی نکن شاید
برای هر دومون بد شه!

Friday, October 08, 2010

خلاص

آرشیو ِ بلندی دارم و آنرا عجیب دوست دارم. (سلام فربد) و گاهی عجیب تر شخم میزنم به آن. که ببینم کی و کجا چه بر سرم آمده.
این هم یکی از همان پست هایی است که باید ثبت شود. به تاریخ و روز و ماه و سال. که وقتی یک شبی، نصفه شبی، صبحی، دلم شخم زدن خواست، دلم شخم زدن به زندگیم را خواست، همین جا کنار ِ دستم باشد همه چیز.
شنبه 10 مهر 1389 الی جمعه 16 مهر 1389.
من پیر شدم. من بریدم. من از دست رفتم. و من حتی ثانیه ای از این یک هفته را از یاد نمی برم. و خوشحالم از اینکه حافظه ی مریضی دارم و از یاد نمیبرم.
باورم نمی شد که این منم. این منی که انگار اشک های تمام ِ آدم های دنیا را خریده بودم برای چشم هایم. که انگار حسودی کرده بودند به تمام ِ آدم هایی که راحت اشک می ریزند و این یک هفته برایم سنگ ِ تمام گذاشتند.
اینجا. پشتِ لپ تاپم. جلوی آینه. زیر ِ دوش. توی دستشویی. موقع ِ ظرف شستن. پای تلویزیون. بالشم را که نگو! همیشه خیس..
من یادم می ماند. من تمام ِ این یک هفته ی لعنتی که امشب آخرین شبش بود را یادم می ماند.

Sunday, October 03, 2010

گاهی دلم دست هایت را می خواهد/ انگار با من آشناترند ..

توو سال چند بار بیشتر همدیگرو نمی بینیم. شاید دو بار. ولی همون دوبار طوری هست که فک کنیم هر روز داریم همدیگرو می بینیم. زنگ زیاد به هم نمی زنیم. شاید تولد به تولد. مرگ به مرگ. اس ام اس ولی به هم می زنیم. اونم نه زیاد. وقتی دلمون انقدر تنگ شده باشه که دیگه نتونیم کاریش کنیم. اس ام اس میدیم به هم که آی میس یو. یه دو نقطه ستاره هم آخرش می زنیم که خوشحال بشیم.
ولی دوستیم. اونقدر زیاد که خیلی وقتا خودمونو میذاریم جای همدیگه و بهم میگیم "اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟". این اگه جای ِ من بودی ها اصل ِ دوستی ِ ماست. که اگه یه صبحی/ ظهری/ عصری/ شبی یکیمون به اون یکی اس ام اس بده و اسمشو توش بنویسه و آخرش یه علامت ِ سوال بذاره یعنی باید طرف ِ مقابل خودشو بذاره جای اون یکی. اینجور وقتا تا ساعت ها این اس ام اس بازیا ادامه پیدا میکنه ولی کسی صدای طرف مقابلشو نمیشنوه. همه چی تو یه سکوت ِ گاهی سخت میگذره. دنیا واسه ی چند ساعت خلاصه میشه توی همین حرف های بی صدا. که اسمش بی صداست ولی هر کدومشون دارن واسه خودشون داد می زنن. خودشونو میکوبن به درو دیوار. گریه میکنن. می خندن. یهو می شینن گوشه ی دیوار و پاهاشونو جمع میکنن توو شیکمشون!
"اگه جای تو بودم کم نمی آوردم"
امشب اینو بهش گفتم ..

Friday, October 01, 2010

یه روز خوب میاد- 26



به سلامتی ِ (سلام آذین لحظه)همه ی راننده اتوبوسا

یک روز که خیلی هم مهم نبود!

وایسین سر ِ جاتون
تکون نخورین
چیــــــــک

Saturday, September 25, 2010

sorrow

یه روز خوب میاد- 25


Thursday, September 23, 2010

یه روز خوب میاد- 24


Tuesday, September 21, 2010

فصل گلابی ها تمام شد
و من نفهمیدم!

Saturday, September 18, 2010

Monday, September 13, 2010

یه روز خوب میاد- 23

Saturday, September 11, 2010

dedicated to Mr.bex ;-)


dedicated to Mr.bex :-)

آدم میمونه از دست ِ کی به کجا پناه ببره
بس که دیگه هیچ جایی نمونده!

Friday, September 10, 2010

big wish

یه روز دوباره انقدر نفس داشته باشم که بتونم فووت کنم ..

Thursday, September 09, 2010

یک دو سه

حذف کن
و زندگی کن
به همین راحتی.

Wednesday, September 08, 2010

یه روز خوب میاد- 22


میم ِ مالکیت ِ آخر اسمم را بینداز
من مال ِ هیچ کس نیستم!

Sunday, September 05, 2010

بعضی چیزها چاره ندارد
یک بی چارگی ِ تمام است ..

می خواست آرامم کند. گفت اول او بعد خودت ..

"من پای ِ این زندگی ایستاده ام."
گفت ببخش. بخشیدم.
و تمام اش کردم. درست همان وقتی که قرار بود مثلاً دنیا خراب شود روی سرم. که بروم توی لاک خودم. که چروک بیفتد زیر چشمانم. که چند سال پیرتر شوم. که لاغر و بی جان تر از حالایم شوم. که موهایم سفید شود و دندان هایم بریزد و اصلاً یکجور ترحم برانگیزی شوم خلاصه!
تمام اش کردم و دلم آرام گرفت.
حالا نه که "انگار نه انگار". نه. از این خبرها نبود. که بزنم به بی خیالی و یادم برود و بگویم "گور بابای هر چه آمد به سرم. زندگی را عشق است!". یعنی اگر می گفتم خیلی خوب بود ها. ولی نگفتم. یعنی کلاً من آدم ِ شوفر راننده ای نیستم در زندگانی. آدم ِ راننده تریلی های هجده چرخ هم نه! من کلاً به آهنگ های جاده ای علاقه ی چندانی ندارم. آهنگ های صحراهای بی آب و علف. که باید بالاخره یکجوری سرشان کرد دیگر! با یک عالم آهنگ ِ .. "حالا اسمش هر چه هست همان بماند. من نمیدانم!"
می خواهم بگویم این تمام کردن به معنی وای من چه همه خوشبختم نبود. که اگر اصل ماجرا را میدیدی بودها. خیلی هم بود. اصلا روزی هزار بار شکر کردن هم برایش کم بود. ولی آن حفره ای که در من خالی شد، تا همین حالا خالی است. سوراخ است. کنده شده است. من که نمی توانم یک چیزی از این گوشه کنار بر دارم بزنم رویش که یعنی برو توو. پر شو. ساکت شو. حرف نزن! کم چیزی نبود که! یک تکه از من بود که گم شد. که سوراخ شد.
حالا هی بعضی وقت ها که موهایم را بالای سرم جمع می کنم، می بینم که ای وای! چه جایش قشنگ معلوم است. بعد کمی از موهایم را ول میکنم روی شانه ام. با خوشحالی هم میگویم چقدر اینگونه بیشتر به من می آید! و لبخند می زنم..
گفت ببخش. بخشیدم.
گفت دعایش کن. دعایش کردم.
گفت برایش بهترین ها را بخواه. برایش بهترین ها را خواستم.
گفت حالا نوبت خودت هست. هر چه آرزو داری بگو ..
و من
در تمام ِ این مدت
دستم روی سرم بود
روی حفره ای تو خالی
که دلم می خواست
پر شود . . .

Saturday, September 04, 2010

نفس ها را حبس کنید!

دنیا که تمام شود،
یک نفس ِ راحت می کشیم.

گفته دوچرخه می خره


Tuesday, August 31, 2010


نبودم.
هرگز.
و تو
تا همیشه
می گشتی
به دنبالم!

Monday, August 30, 2010

بعد از سقوط چشمانت را باز کن. شاید دنیا دیگر سیاه نباشد. کسی چه می داند!

خیلی وقت ها حواسمان بدجور پرت می شود.
دلمان زود به زود تنگ می شود. دلمان زود به زود می گیرد. دلمان زود به زود می شکند.
خیلی وقت ها حواسمان نیست.
توهم تنهایی مثل کنه می آید می چسبد به زندگیمان و چشم هامان کور می شود. سیاهی می شود تنها رنگی که می بینیم. قدم از قدم بر نمیداریم. چرا که می پنداریم تا مرگ فاصله ای نیست. "یک/ دو/ سه/ سقوط."
می ترسیم. شمارش اعداد را هم فراموش می کنیم. گمان می کنیم دنیا روی سه عدد می چرخد. و بر زبان آوردن ِ عدد ِ سه بزرگترین خیانتی است که زندگی می تواند در حقمان انجام دهد.
می گوییم یک، قدم اول را بر میداریم. می گوییم دو، قدم دوم را بر میداریم. سه را نگفته می نشینیم و همه چیز را واردار می کنیم به ایستادن.
همین جاست که باز حواسمان پرت می شود و اشتباهی دست به دامن آدم ها می شویم.
گمان ِ روزهای گذشته را می کنیم! و یادمان می رود تنها یک شماره با انتها فاصله داریم. و باز بیشتر یادمان می رود که آن یک شماره را هم خودمان بر زبان نیاورده ایم، وگرنه همه می دانند بعد از دو سه است! و همه حتی بیشتر می دانند که یک و دو و سه پشت ِ سر ِ هم و بی فاصله و بی معطلی ادا می شوند!
آخ از دست ِ این حواس پرتی ها. از دست ِ این گذشته ها. از دست ِ این ناباوری ها. از دست ِ این خوش باوری ها. از دست ِ این ..
حواسم جمع است. بلند می شوم می ایستم. سه را بلندتر از همیشه میگویم. و قدم از قدم بر می دارم.
بی خداحافظی.
سقوط گاهی بهترین اتفاق است برای ما
که جدا شویم از بعضی نگاه ها
بس که دیوانه ایم و هیچ وقت دلمان نمی آید!

Saturday, August 28, 2010

وقتایی که خوشحال بودیم/ تولدته؟

من و مریم نسکافه ایه کاله می خوریم.
تو(لادن)؟ تو همون یخی بخور :دی
اصن شد ما یه بار از این سوپریه الهیه رد بشیم دلمون بستنی نخواد؟ :دی

اینجا استاد داره میگه تولدت مبارک :دی

لادن، آها، داشت یادم می رفت، استاد گفت به پیک موتوری سلام برسون :دی

CIW

لادن، میگم واسه اینکه ما صد بار از اول نشستیم پروژه هامونو نوشتیم، بهمون 20 دادن؟

CIW

لادن، این تمرین ماست که استاد داره به بچه ها میگه؟
ما داریم معروف میشیما، حواست هس؟
- امروز نریم کلاس، من خوابم میاد، خب؟
+ نه، نمیشه که، باید بریم، بریم، خب؟
میریم، از اول تا آخرش خوابیم :دی ولی میریم، چون من میگم که باید بریم.
لادن، بازم بریم کلاس؟

در راستای هیشکی منو دوس نداره

لادن، یه اس ام اس به من میزنی؟
میخوام ساعت 8 شب بیام دنبالت، باهم بریم اون کافه هه توی دولت، سر تا پامون بوی سیگار بگیره، بعد بریم خونه، تا یه هفته من هی سرفه کنم، مامانم هی بگه واسه آلودگیه تهرانه، ما هی بخندیم.
لادن، بریم اونجا تو شمع رو کیکتو فوت کنی؟

یو آر بیگ پارت آف مای لایف

لادن، اپریشیت رو چجوری می نویسن؟
لادن، ریلی چند تا ال داره؟
لادن، بخوایم بگیم "نه، فکرشم نکن" چی باید بگیم؟
لادن، یه چیز میگی که حالِ الآن منو توصیف کنه؟
لادن، زندگی یعنی چی؟ لایف یعنی چی؟ این جیمز بلانت چی میگه چی ایز بیوتیفول؟ چی ایز برلینت؟
لادن، تولدت مبارک؟

HB Ladan :*

.
.
presence- Anathema
.
.
One has to come to terms with one's own mortality.
And you can't really help people who are having problems with mortality,
if you've got problems of your own.
So you have to begin to sort things out,
and I thought I had sorted things out until I saw this excerpt from this book,
of certainty I shall remember what it said:
"Life is not the opposite of death. Death is the opposite of birth. Life is eternal."
And I thought that it's the most profound words I have ever heard about that issue
and it really put me in peace.
[I felt it was a wonderful story.]
And that's it. What else is there to say? Heh.
Life is eternal.
Surely the opposite of life is not death, but life is eternal.
There is no opposite. And so, what happens is, I suppose,
[and isn?t this a raging (or outrageous)]
state of pure consciousness, stillness and silence?
Yeah, what we are looking for now,
we are searching for and we have been searching for,
now we've become closer to it and now we know it's already there,
is there for ever to seek, it's there, and it's going be there, all the time, forevermore.
Only you can hear your
life Only you can heal inside
(Life is eternal...)

Thursday, August 26, 2010

یه روز خوب میاد- 21


Tuesday, August 24, 2010

دست هایت را به من بده/ شاید کمی آرامتر شدی ..

بعضی دردا خیلی سنگین اند. حتی صبورترین آدمام از زیرش شونه خالی میکنن. تحمل ِ به دوش کشیدنشو ندارن. باید یه روزی، یه جایی، یه جوری، به یکی بگنش. اصلا اینطوری که "بیا برات اینو بگم". یعنی بدون اینکه کسی چیزی ازشون بپرسه شروع کنن به تعریف کردن. تند تند. بی وقفه.
بعضی دردا خیلی سنگین اند. حتی شنیدنش. اینکه یکی بیاد بشینه کنارتو برات تعریفشون کنه. اینه که توأم کم میاری. رو دلت سنگینی میکنه. دوست داری بری یه جا فریادش بزنی. بعد به اولین نفر که نه. ولی به هفتمین نفری که میرسی شروع میکنی به تعریف کردن. که خالی شی. که رها شی. که آروم شی.
اینه که یهو میبینی کل ِ شهر خبردار شدن از اون درد سنگینه.
ولی کی و کجا و چجوری و چه کسی شو هیشکی نمیدونه..
بعضی از sms ها رو نمیشه دو بار خوند.

حالم خوبه

سلام
woow!
کلی همه جیغ کشیدن
مامیش که خودکشی کرد.
پ.ن: ثبت تاریخ داره. به تاریخ 1 شهریور 89. ساعت 10 شب.

Sunday, August 22, 2010

مرگ

می آید
آن یکی ولی
نه
نمی آید

Friday, August 20, 2010

یه روز خوب میاد؟

Dedicated To Mr.Bex :-)



Wednesday, August 18, 2010

Monday, August 16, 2010

ثبت شد. بی صدا. بی لبخند.

صاف بشین
اخم نکن
به دست ِ من نگاه کن
یک
دو
سه
.

Sunday, August 15, 2010

حیف شدیم رفت.
یه روز خوب میاد- 20
.




شکست.

Thursday, August 12, 2010

Sunday, August 08, 2010

آنقدر بخند تا دنیا تمام شود

.
مشترک مورد نظر، در دسترس، نمی باشد.
.

Friday, August 06, 2010

Life is Life!

یه روز خوب میاد- 19
.


Wednesday, August 04, 2010

بازگشت به زندگی- جلسه ی سوم


واقعیت همینیه که من گفتم

واقعیت اینه: یکی میمیره، یکی زنده میشه
واقعیت اینه: یکی میره، یکی میاد
حالا قضیه ی منو و توئه
وقتی میری، یکی میاد جاتو میگیره
انقدیم لازم نیست داستان بنویسی واسه رفتنت، فرداش همه چی تموم میشه، آدم جدیده بلده جاتو پر کنه، خیلی غصه نخور و الکی فکر نکن جات خالی میمونه! هِه!
با خیال راحت بذار برو.
آره.
یه روز خوب میاد- 18


Sunday, August 01, 2010

بگو دوباره بخواند برایمان، از آن دور دست ها، دلمان تنگ می شود ..




با تو ام ای جا مانده از دیروزهای فراموش نشده

حالا؟
بعد از چند روز؟
پیش خودتان نگفتید مرده است یا زنده؟
اصلا وقت شد از خودتان بپرسید کجاست؟ چه می کند؟
گرفتارید. می دانم. از خودتان بهتر. از خودتان بیشتر. ولی دلم این چیزها را نمی فهمد. بهانه گیر شده است. این روزها زود دست به قلم می شود. زود خط می زند. زود از یاد می برد!
ما هر روز با هم دعوا داریم. سر ِ صبحانه، سر ِ نهار، سر ِ شام. کوتاه نمی آید. قلم به دست ِ اوست. خط می زند و می رود صفحه ی بعد.
دارد مدام کمتان می کند. از زندگی ام. از خودم. از توی دفترهایم. از لای نوشته هایم. از عکس هایم. از آهنگ هایم.
افسار ِ زندگیم را داده ام به دست ِ دلم. گفته ام خط بزن. پاره کن. بسوزان.
من
آدم های
امروز هستم
فردا نیستم
نمی خواهم
درست مثل ِ شما.
من نیستم
شما هم نباشید.
حرف ِ آخرم بود؟
بدون شک.

Saturday, July 31, 2010

محمد نوری

کی بود که با هم می خواندیم:
جِنگ و جِنگه ، ساز میاد از بالای شیراز میاد
شازده دوماد غم نخور که نومزدت با ناز میاد
سر کوچه ی عروس خانوم شاخه گل کردند سوار
سز کوچه ی شازده دوماد صد شتر کردند قظار
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
.
.
.
سه چهار روز شد؟
رفت؟
لعنت به دنیا که دارد آدم های خوبش را هی تند تند از ما می گیرد!
زنده بمانیم؟
دوست داشته باشیم زنده بمانیم؟
برای چه؟
بعدی کیست؟
خودمان بگوییم چه کسی را بیشتر از همه دوست داریم؟
لعنت به دنیا.
به مرگ ِ دلم راضی شدید.

Friday, July 30, 2010

You and I have lived through many things

یه روز خوب میاد- 17


مهرآباد را نکُشید/ من جای دیگری را نمی شناسم

کمی منتظر بمان
من روزی خواهم آمد
چه کنم
که اینجا
سالی یکبار
پرواز به سوی تو دارد
تقصیر من نیست که فرودگاه های آنجا همیشه پر است و اینجا
لانه ی کلاغان مرده شده است
می آیم
وقتی
اولین برف ِ زمستانی
نوید ِ آمدنش را دهد
و برایت
یک شال گردن ِ رنگی می آورم
که به اندازه ی ندیدنت
بلند است و پر رنگ ..

بیدارش نکن/ هنوز به ایستگاه آخر نرسیده ایم

به مرگ ِ دلت راضی نشو ..

من سرم توی چمدان ِ خودم است/ لای لباس های کهنه ام

اینجا آسمان هیچ وقت آبی نمی شود
پنجره همیشه بسته است
و گذر هیچ پرنده ای حتی به اتفاق از این حوالی نمی گذرد
خیال ِ ماندن کاری بس عبث و بیهوده است
اینها را گفتم که مبادا فردا که خواستی بروی
موقع بستن چمدانت که شد
از من کمک بخواهی
من نه تا کردن ِ لباس ها را بلدم
نه آب ریختن پشت ِ مسافر را
من در تمام ِ این سال ها
فقط یک چیز را خوب یاد گرفته ام
و آن
خداحافظی بعد از سلام است
اینکه هیچ آمدنی ماندن ندارد
و هیچ رفتنی باز آمدن
برو به سلامت
که امروز رفتنت
بهتر از فردا رفتن است ..

Monday, July 26, 2010

یک/ دو/ سه .. بعدی


برو لای درخت ها. می خواهم بعداً ها، وقتی عکست را دیدی نفهمی خودتی!
که بگویی " آ، این منم؟ چه شبیه! "
این چه شبیه بودن ها بدجور کار دست ِ آدم می دهد. می خواهم مزه اش کنی!

بشمار 1

آدم وقتی جیغ می کشد زندگی یادش می رود.

رفت

گفته بود می رود. من باورم نمیشد، خیلی وقت ها از این حرف ها میزد. زیاد که شود آدم باورش نمی شود. لعنتی کم هم نمی آورد. مدام می گفت. یادش هم نمی رفت. هر وقت مرا میدید دم از رفتن میزد. همیشه رفتن. من هم یک خنده نثارش می کردم که "مرد است و قول اش"، برو. یادم هست همیشه می خندیدم. همیشه که می گویم یعنی تمام ِ وقت هایی که می گفت می روم.
وقت ِ خوشی دم از رفتن می زد. وقت ِ نا خوشی دم از رفتن می زد. وقت های بی حوصلگی و دیوانگی و کم آوردن که هیچ. اصلا یک پای ِ همیشگی ِ حرف هامان رفتن ِ او بود. "من می روم" .
یک روز بی هوا سرش را آورد جلو، زل زد توی چشم هایم، گفت می روم. ترسیدم. اولین باری بود که از رفتن اش می ترسیدم. سرش را عقب برد. دوباره گفت می روم. انگار می خواست عذابم دهد. خنده ام نمی گرفت. به زور خندیدم. قشنگ یادم هست. به زور خندیدم. گفتم برو. بلند شد. رفت. پشت ِ سرش راه افتادم. گفتم رفتی؟ جوابم را نداد. داشت می رفت. جدی جدی داشت می رفت. گفتم برو. ایستاد. برگشت. دوباره زل زد توی چشم هایم. گفت می روم. بعد خندید. دستم را کشید و دنبال ِ خودش برد.
از آن روز به بعد دیگر نترسیدم. دیگر از می روم گفتن هایش نترسیدم. دیگر زل نزد توی چشم هایم. دیگر دستم را نکشید تا دنبال ِ خودش ببرد.
بالاخره رفت. امشب بالاخره رفت. بی آنکه بگوید من میروم.
منتظرم برگردد. دستم را بگیرد. بکشد دنبال ِ خودش. مرا هم ببرد. آخر ندیدمش. نخندیدم.
اصلا یک جای کار می لنگد!

Saturday, July 24, 2010

یه روز خوب میاد- 16




Friday, July 23, 2010

یه روز خوب میاد- 15


Thursday, July 22, 2010

گاهی آدم دلش برای خودش تنگ می شود

یه روز خوب میاد- 14


Tuesday, July 20, 2010

برگرد/ از پشت ِ سرم دور شو

من آدم نیستم.
لزومی به تکرارهای همیشگی ِ تو نیست.

Monday, July 19, 2010

یه روز خوب میاد- 13


Sunday, July 18, 2010

:)

یکی گفته بود از زمین زیر پایم برایش بنویسم
سنگ فرش های سفید داشت
که وقتی رویش راه می رفتی احساس می کردی به آغوشت کشیده اند
آنقدر که نرم بودند و مطمئن
فقط همین
حالا اگر روزی خودت هم رفتی
بیا برایم بنویس آسمانش چه رنگی بود
تو از من زمینش را خواسته بودی
من از تو آسمانش را طلب می کنم
شاید با هم توانستیم دنیای دیگری بسازیم ..

Friday, July 02, 2010

گفتی ثبت کنم/ ثبت شود

دفترم بوی شماها را می دهد. نشسته ام اسم هاتان را گذاشته ام کنار ِ آرزوهایتان و کمی کنارش را خالی گذاشته ام که وقتی همه اش را گفتم تیک بزنم که یعنی خلاص. تمام شد. بعدی.
مثلا ً نوشته ام فاطمه، روبرویش نوشته ام در آخرین لحظه ای که بغلش کردم گفت برایم دعایی نکن. کمی آنطرف ترش نوشته ام این یعنی یک لحظه هم فراموشش نکن.
بعد نوشته ام مهشاد، روبرویش را خالی گذاشته ام. وقتی قرار است همیشه باشد که نیازی به نوشتن نیست. وقتی یکبار قدم به قدم با هم بودیم و با هم ساختیم و با هم سفید شدیم ..
بعد نوشته ام رضوانه، روبرویش نوشته ام زندگی. نوشته ام لبخند. نوشته ام آرامش/ آسایش/ زندگی زندگی زندگی ..
بعد نوشته ام مریم، روبرویش نوشته ام مقدس. آخرش را هم بی نقطه رها کرده ام که یعنی خدا خودش بهتر از من می داند که مقدس یعنی مریم، مریم یعنی مقدس ..
بعد نوشته ام لادن، روبرویش نوشته ام خدا. نوشته ام خدا. باز تکرار کرده ام خدا. خط ِ بعدش اضافه کرده ام خدا که باشد کافی است. لبخند هست، آرامش هست، زندگی هست، محبت هست. آخرش نوشته ام کسی به اندازه ی من . . .
بعد از اینها برای خودم نوشته ام همین آدم های دوست داشتنی ِ زندگی ات باید لحظه به لحظه با تو باشند. در تک تک ِ لحظه هایت. در تمام ِ اشک ها و خنده ها و دعاها و آرزوها. هر چه گفتی باید 5 بار تکرارشان کنی. این یک دستور است.
اشکم در می آید. دفترم را می بندم. می گذارمش توی کیفم. یادم می ماند هر وقت دست کردم توی کیفم درش بیاورم و ..

دلتنگم. دلتنگ ِ "آهای کجایی؟" گفتن هایت.

Thursday, July 01, 2010

بوی الرحمن گرفته ام.
بیل و کلنگ ِ گورکن ها شروع کرده اند به ضرب گرفتن در سرم.
آدم ها را می بینم که مشت مشت خاک روی تنم می ریزند.
روی موهایم، روی چشم هایم، روی لب های بسته ام.
بعد یادم می آید این لب ها چقدر گناه دارند، مگر چقدر باز و بسته شده بودند که دارند این چنین دفنشان می کنند.
عجیب بوی الرحمن گرفته ام.
شب ِ جمعه است. برایم فاتحه ای بفرستید.
- دوستم داری؟
+ نه به اندازه ی چشمانم.

من همیشه از دستمال کاغذی بدم می آمده است. شاید چون وقت های اشک و آه و ناله و زاری هر چقدر توی جیب و کیف ام را گشته ام، نداشته امش. شاید چون هیچ وقت بلد نبوده ام کی و کجا باید گریه کنم. شاید چون هیچ وقت یاد نگرفته ام خودم را کنترل کنم. شاید چون هیچ وقت آدم ِ یک ساعت جلوترم را دیدن نبوده ام. شاید شاید شاید ..
من همیشه از دستمال کاغذی بدم می آمده است. برای همینم هست که اگر جایی اشکم در بیاید و کسی دستمال بدهد دستم چشم هایم به لحظه خشک می شوند.
آهای آدم ها، با احساسات ِ من بازی نکنید.
بگذارید گریه ام را بکنم.
1. وسط ِ جاده ی نمی دانم کجای شمال نشسته ام. درست روی خط کشی ها. دست هایم را گذاشته ام روی پاهایم. لبخند محوی زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
2. روی ِ درختی در راه ِ مشهد دراز کشیده ام. انگار کن یکی از شاخه های نیمه جانش شده باشم. در همان زاویه، با همان شیب، یکی از پاهایم را تکیه داده ام به تنه ی درخت ِ نمیدانم چند ساله. لبخند ِ پررنگ تری زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
3. روی تخت نشسته ام. یک چتر کوچک ِ قرمز گذاشته ام لای موهایم. روی لباسم چهار دکمه ی رنگی دوخته اند. یک طرف ِ موهایم را زده ام پشت ِ گوشم. آنطرف را هم گذاشته ام برای خودشان هر طرفی که می خواهند بروند. خندیده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.

اینها من بودم. که هر صبح چشمم می افتد به هر کدامشان. که یادم نرود لبخند ِ محو بلدم. لبخند کمی پررنگتر هم. و حتی خنده.
گاهی باید دوباره باور کنی خودت را. حتی اگر اینکه می گویند آدمها فراموش کارند را هم باور نداشته باشی.

Monday, June 28, 2010

یه روز خوب میاد- 12


Sunday, June 27, 2010

یه روز خوب میاد- 11


دزدیده شده ام.

Thursday, June 24, 2010

فانوسکای خاموش