Thursday, February 24, 2011

چند وقت دیگه (البته فک نکنم هیچ وقت به اون وقت برسم!)، وقتی بچه‏م(هاه!)، ازم خواست براش خاطره های این سال‏هامو، این روزامو، تعریف کنم، وقتی هیچی نداشتم بهش بگم، وقتی هیچ رفرنسی وجود نداشت که بگم بیا بچه‏م(هاه!)، برو اینجا رو بخون ببین چه مامانی داشتی! تو مسئولی آقای فیلترچی! که نمیذاری من خاطره جمع کنم، که پس فردا که پیر و فرتوت و رنجور شدم، پس فردا که آلزایمر گرفتم! بیام اینجا ببینم چی بودم، چی شدم، چی می خواستم بشم! تا به بچه‏م(هاه!) بگمش!
همین توی نامرد! داری زندگیه آینده ی منو نابود میکنی!
من بلاگو می خوام : (
بهم پسش بده!
یالا!

Friday, February 18, 2011

هر چقدر می شمارم تمام نمی شود! کاش بی نهایت انتها داشت ..

به دور کردنِ آدم ها از دوروبرم ربطی ندارد، اینهمه وابستگی.
دردِ من عادت نکردن است. عادت نکردن به چاقویی که هر روز بر بازوی یکی فرود می آید. به جای زخم هایی که هیچ دارویی را درمانش نیست. به تنی که روز به روز رنجورتر می شود. به موهایی که کارش شده فقط ریختن و بیشتر ریختن.
دردِ من عادت نکردن است. عادت نکردن به صدای گرفته ی توی پشتِ خط. به چشم هایی که ترجیح می دهند حتی توی تاریکی هم بسته باشند. به نفس های به شماره افتاده. به قلبِ تیر کشیده.
دردِ من عادت نکردن است.
عادت نکردنِ به توی سه روز پیش. به توی دیروز. به خودِ امروزم.
عادت نکردن به این حجم از نگرانی که دارد مرا از پای در می آورد.
یادت نرود، تو اول برای خودت، بعد برای منی ..
نمیر. می میرم.

Thursday, February 17, 2011

اصلِ نمیدانم چندمِ زندگیِ از دست رفته!

دیر پیدایم کردی
زود از دستم دادی

مرگمه

دردم می دانی چیست؟ اینکه نمی دانم چه کنم. اینکه نمی دانم وقتی راه گلویم بسته شد داروی باز شدنش چیست؟ اینکه وقتی اشک هایم هی بی وقفه ریخت و ریخت داروی نریختنش چیست؟ اینکه وقتی تمام بدنم لرزید داروی نلرزیدنش چیست؟ اینکه وقتی تمام بدنم بی حس شد داروی برگشتن حس هایم چیست؟ اینکه وقتی از هوش رفتم داروی به هوش آمدنم چیست؟ اینکه وقتی بغض خفه ام کرد داروی گشایشش چیست؟ اینکه وقتی مردم داروی زنده شدنم چیست؟ که براستی برای این آخری هیچ دارویی نمی خواهم که همان بهتر که بمیرم.
به روح اعتقاد داری؟

Saturday, February 12, 2011


دیشب مهران توی گودر نوت گذاشته بود که: "از وقتی که فکر کردم «من خوبم، همیشه هم خوب می‌مونم»،
ریده شد به همه‌چی."
بعد من خیلی فکر کردم. دیدم چه همه منه!
اعصابم از اون موقع تا حالا به *است.

کاری به زندگی نداریم
من از راست می روم
تو از چپ

ببار بارون/ ببار

کار زیادی از دستِ ما ساخته نیست
وقتی بی اراده ی ما
صبح ها خورشید طلوع می کند و عصرها غروب!
کار زیادی از دستِ ما ساخته نیست
مگر
بستنِ چشم ها
که نه طلوع را ببینیم
نه غروب را
و تنها
صدای یکی در میانِ نفس هایمان را بشنویم
که هی کند می شود
کند می شود
کند می شود
کند می شود
کند می شود ..

بشمار 3


کرکره ی مغزم را کشیده ام
و خیال می کنم
زندگی آنقدرها هم ارزش "کردن" ندارد.
با قرمز کردنِ آبِ رودخانه ها و سبز کردنِ ماهی ها چیزی از روزمرگی کم نمی شود!
وقتی از روز اول یادمان دادند سلام یعنی رسیدن، خداحافظی یعنی رفتن!

بارِ دیگر، زندگی!

ما آدم های دچاریم.

25سالگی، آغازِ مردن

شاید آخرین آرزوی جوونیم این باشه که "جدایی نادر از سیمین" رو توی جشنواره می دیدم.

فیلترینگ

به طبعِ فیلتر شدنِ بلاگر، منم فیلتر شدم.
از 100 که بخوام بگم، 99تا ناراحت شدم، یکی خوشحال.
خوشحال بابت ِ اینکه غیر از کسایی که منو ساب دارن توو گودر، مابقی یا دیگه نمی تونن منو بخونن، یا به سختی میتونن!
خوشحالم که از نگاه های عده ای دور موندم!
این خوشحالی اگه خیلی برام مهم نبود نمی نوشتمش!
آره! خوشحالم!

Wednesday, February 09, 2011

.

ما از زندگی چیز زیادی نخواستیم
مگر کمی لبخندِ سرد
که هر از گاهی
عابری خسته
از سرِ اجبار
نصیبمان کند ..

Friday, February 04, 2011

..

ساعت هاست خیره مانده ام به صفحه ی کوچک گوشی ام و منتظرم یکی از من بپرسد "بلندترین شب سال کدام شب است؟" و من در جوابش بزنم "دیشب". من زیاد اهل حرف زدنِ با صدا نیستم. دوست دارم گوشی ام تق صدا بزند و یکی برایم همین سوالِ بالا را بفرستد و من همین جواب یک کلمه ای را در جوابش بزنم و همه چیز تمام شود.
همه ی اینها هم محض ثبت در تاریخ باشد و بس. محض اینکه بدانم بلندترین شبِ سال ِ من یلدا نیست. بلندترین شبِ سالِ من همیشه یک روز از یک بهمن ماهِ لعنتی است. حالا چهارده با هجده اش خیلی فرق نمی کند. حتی با سه یا چهار سال تأخیر.
تمامِ مرا بچلانید یک کلمه می شوم "ای وای" و دلم می خواهد در زیر بارِ همین یک کلمه دفن شوم. که آنقدر سنگین است و سفت که مطمئناً جان سالم به در نمی برم!