Sunday, October 31, 2010

اولش دستِ من نبود
بعدتر هایش هم
وسط هایش هم
بعد از وسط هایش هم
ولی آخرش چرا
دستِ خودم هست
گفته اند این آخرش مالِ خودت
سقوط ِ آزاد
کارِ دیگری از دستم بر نمی آمد
همه ی کارها را کرده بودند
همه ی راه ها را رفته بودند
بی نتیجه بود
بی تأثیر
خواستم سقوط کنم
باد بپیچد لای موهایم
دست هایم را باز کنم
مطمئن هستم آن وسط های سقوط نفسم میگیرد
و به مرگ ِ طبیعی میمیرم
آنوقت کسی نمی گوید:
"دیدی! بالاخره خودش را کشت"
من خودکشی نمی کنم
من نفس ام می گیرد و می میرم
و آدم ها توی دلشان می گویند:
"همیشه نفس کم داشت .."
و به راستی
من
همیشه
نفس
کم داشتم
برای این زندگی ..

Friday, October 29, 2010

:(

دلم گرفته است.
دلم سخت گرفته است.

:(

یکی بیاید زندگی را برایم بخش کند. با دست هایش. برایم با دست هایش نشان دهد که زندگی سه بخش دارد. زن/ د ِ/ گی. بعد بیاید یکی یکی هر بخش را هجی کند. ز ِ ن د ِ گ ی.
بعد من هی با دست هایم بشمارم که یعنی واقعاً زندگی سه بخش دارد؟ فقط سه بخش؟

Wednesday, October 27, 2010

تموم شد رفت


زیرنویس عکسا رفته بود زیر ِ عکسا
عکسا رفته بود روی زیرنویس عکسا
عکسا نمیرفتن کنار
زیرنویسا نمیومدن بیرون
هیشکی به فکر اون یکی نبود
هر کی به خودش نگا میکرد
انگار که جاشون راحت باشه
هیشکی تکون نمیخورد
اونوقت من این وسط؟
ناز کیو میکشیدم؟
عکسارو یا زیرنویسِ عکسارو؟
یکیو کشیدم بالا
یکیو کشیدم پایین
به یکی برخورد
یکی قهر کرد
یکی روشو کرد اونو
ریکی نشست زار زد
یکی دق کرد
یکی با پرروی زل زد توو چشمامو فحش داد
یکی هیچی نگفت
خلاصه بساطی شد
آخرش ضبدرو زدم که ببندم
گفت چیکار کنم؟
گفتم بی خیال بابا
بذار هر کی هر جور دوست داره باشه
مهمه؟

Tuesday, October 26, 2010

بازگشت به زندگی


Monday, October 25, 2010

ای وای

تلفن میزنه جوابشو نمیدم
اس ام اس میزنه جوابشو نمیدم
میل میزنه جوابشو نمیدم
یعنی این با خودش فک نمیکنه که یه درصد احتمال داره اشتباه گرفته باشه!؟

Sunday, October 24, 2010

از این ساده تر؟

پاییز شد
و برگ ِ درختها ریخت.
یادم رفت.
به همین سادگی.
قربان ِ خنده های همیشگی ات بروم
چیزی بگو ..
قربان ِ بغض های همیشگی ات بروم
چیزی بگو..

و تمام

از دست رفتن، چیزی جز نوشتن نیست.
قربان ِ زندگی ِ نداشته ات بروم
اسمش زندگی است
انقدر به پایش نمان!
قربان ِ چشم هایت شوم
اسمش زندگی است
مادرت که نیست
عاطفه که سرش نمی شود
انقدر برایش اشک نریز!

. . .

چیزی نشده
نه
چیزی نشده
نه
چیزی (ن)شده

با تو ام ای سبک تر از باد

اصلاً من هیچ
به خدا من هیچ
فقط نگو چیزی شده ..

با تو ام ای سبک تر از باد


این من برای تو.
تو را به خدا نگو چیزی شده ..

با تو ام ای سبک تر از باد

پاهایت
آخ از پاهایت ..
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

دست هایت کشش ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

نگاهت سو ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد


خنده هایت رمق ندارد.
چیزی شده؟

با تو ام ای سبک تر از باد

صدایت طنین ِ همیشگی را ندارد.
چیزی شده؟

Saturday, October 23, 2010

ها؟ مگه من چمه؟

به این جور وقتا چی میگن؟ وقتی به بن بست رسیدی، وقتی همه ی راه ها رو رفتی و هیچی عایدت نشده، وقتی رسما کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت گرفتی، وقتی واسه خودت هی غصه میخوری که یعنی اینم نشد؟ یعنی اینجام نشد؟ حتی اینم؟ پووووووف.
بله. دقیقا وقتی اینجوریا شدی و کلن زانوی غم بغل کردیو هی میگی اصن کاش فردا نشه و اصن هیشکی منو نشناسه و اصن خب چه کاریه، بمیرم دیگه! بعد همین وقتاس که یهو اسم یه مشت آدم که اصن سال به سال بهشون کار نداری میاد جلوی چشمت. فلانی؟ خب این که نه. فلانی؟ خب اینم که نه. فلانی؟ نه! اینو یادمه خیلی وقته از این کار اومده بیرون. فلانی؟ یادم نیست. نمیدونم الآن چی کار میکنه. فلانی؟ اوه! آره. یکی گفته بود امسال رفته اونجا. این خیلی خوبه.
به هزار ویک نفر زنگ و اس ام اس و فلان که آیا یاری رسانی هست؟ یعنی میشه کسی شمارشو داشته باشه و بهم بده. زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ خانم من آقام. صدامو می شنوی. بله بله. خب خدافس! ای وای! خب ملت چرا اینجورین! آقایی که آقایی. خوبه جلوی دستت نیستم! وگرنه حتما میخواستی یه فصل هم بزنی منو! زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ دوباره آقاهه برمیداره. منم تندی قطع میکنم تا دستاش از توو گوشیم بیرون نیومده!
خب باز همون داستانای بالا. از کی شمارشو بگیرم : ( بعد یهو یکی شماره ی خونه شونو برام اس ام اس می کنه. بله. خیلی هم مهربانانه. منم شب اول زنگ نمی زنم. یعنی یادم میره. بعد فرداش میگم ئه! تو که اینهمه خودتو کشتی واسه پیدا کردن ِ شمارش چت شد یهو! پاشو زنگ بزن! بله. بالاخره با وجود فشارهای داخلی و خارجی و استکبار جهانی و دست های آشکار ِ بیگانگان، و با لحاظ کردن ِ این جمله که "انرژی هسته ای حق مسلم ماست" ساعت 9:20 نیمه شب تلفنو برداشتیم و زنگ زدیم و گفتیم ببخشید خانم فلانی. و گفتند بله. ما خانم فلانی هستیم. و ما تا دقایقی نفسمان توی سینه ی مان حبس شد از خوشحالی. خلاصه نزدیگ 45 دقیقه حرف زدیم. ینی خانم فلانی برامون حرف زد و ما آخرش گفتیم ببخشید خانم فلانی میشه من بگم چیکارتون داشتم؟
بله. خانم فلانی با مهربانی گفتن بله بله. بفرمایین. چرا که نمیشه. واسه شما همیشه میشه و اینجور حرفا. آخه خانم فلانی خیلی مبادی آداب هستن. خلاصه ما گفتیم خانم فلانی شما اینجا کار میکنین؟ خانم فلانی گفتن نه که دقیقا اونجا، ولی همچین جور جایی کار میکنیم. بعد باز ما گفتیم خانم فلانی، یعنی با آدمای این سنی کار میکنین، خانم فلانی گفتن نه، یه کم کمتر. بعد ما گفتیم هِــــــــــــــــــــــــــی! دوباره آب یخ ریخته شد رومون. گفتیم یعنی خانم فلانی نمیشه یکم بالاتر. خانم فلانی که دید ما چه یهو بادمون خالی شد گفت چرا، بذار برات بپرسم خبرشو بت میدم. فردا شد. پس فردا شد. آهای خانم فلانی، کوشی پس؟ بالاخره شب ِ پس اون فردا شد.
زینگ/ زینگ/ زینگ .. ئه! سلام خانم فلانی. بله. من در اینجا یک لبخند پهن بودم. خوشال که بالاخره خانم فلانی زنگ زد و یادش بود که باید بهم خبر بده. خانم فلانی گفت میخواستم ازت اجازه بگیرم شمارتو بدم به خانم مدیرمون. اجازه میدی؟ گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون کلی استقبال کرده از چیزایی که واسم تعریف کردی و واسش تعریف کردم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون گفته خودم بهش زنگ میزنم ازش دعوت رسمی میکنم یه بار بیاد اینجا باهاش حرف بزنیم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون ..
گوشی از دستم افتاد.
اصن کلن یه وضی خلاصه : ))
معلومه اینجا سفید شده؟

Thursday, October 21, 2010

به قدر ِ نیاز ..

دنیا داشت تند تند می گذشت. کسی هم نبود محض ِ رضای خدا بگوید آهای! چه خبر است؟ کمی آهسته تر. کمی مهربان تر. به خدا کم آوردیم بس که دویدیم. بس که تند تند دویدیم. بس که نفس هایمان به شماره افتاد و باز کسی نبود محض ِ رضای خدا آبی بدهد دستمان و گلویی تازه کنیم و باز روز از نو و روزی از نو.
دنیا داشت تند تند می گذشت که سلام کردیم. یادت هست؟ یک شب ِ زمستانی بود. هوا هم طبق ِ قاعده سرد. من آن روزها لپ تاپم را میگذاشتم روی پاهایم هنوز. و در آن سرما نعمتی بود گرمای آن روی پاهای همیشه سردم.
خلاصه همه چیز داشت تند تند می گذشت که ما همدیگر را پیدا کردیم. تو را یادم نیست، ولی خودم را می دانم که با چه عجله ای داشتم می دویدم که مبادا عقب تر بمانم. عقب ماندن که رسم ِ همیشه ام بود. دلم نمی خواست "عقب تر" بمانم. دستت را گرفتمو کشیدم. گفتم بیا، توی راه حرف می زنیم. بعد دیدم چه به نفس نفس افتادیم که گفتم بی خیال، نمردن بهتر از عقب تر افتادن است. نشستیم گوشه ای به زنده شدن. به نفس کشیدن. به تو را دیدن. به من را دیدن. تازه فهمیدم چشم هایت چه رنگی است. دستانت چه کشیده است. موهای کوتاه چه به صورتت می آید. لب هایت وقت ِ حرف زدن گاهی میلرزند. تازه آنجا بود که فهمیدم چه صدایت را دوست دارم. لحن ِ حرف زدنت را. خنده هایت را. کلمه هایت را. بعد دیگر دلم نخواست بلند شوم به دویدن. دلم خواست هی بیشتر عقب تر بیفتم. ولی نمیشد. دستم را گرفتی که بیا باهم بدویم. نفس هایمان تازه بود. تند دویدیم. با هم. با خنده. با خوشحالی.
حالا امروز، خیلی وقت است که داریم با هم می دویم. من دلم می خواهد بگویم هیچ هم کم نیاوردیم. آدم وقتی یکی را داشته باشد برای دویدن، هیچ کم نمی آورد. ولی ..
دوطرفه؟ یک طرفه؟ هیچ طرفه؟ خنثی؟
مهم نیست. همه چیز تاریخ مصرف دارد. حتی آدم ها.
امشب آخرین شبی بود که می توانستم باشم. می توانستم مفید باشم. از فردا شب تماما ضرر ام. اگر مصرف شوم یکی مریض می شود. من نمی خواهم کسی را مریض کنم. خودم را می کنم توی قوطی ام. دستور العمل مصرف ام را هم می چپانم گوشه ی قوطی. درش را می بندم و حواله ی سطل زباله می کنم. و تمام.
من از آن دست آدم های کم باش و همیشه باش نیستم.
من قرص ِ جوشان هم نیستم حتی. که وقتی می اندازیدم توی آب شروع کنم به وز وز کردن و رنگی شوم و توی دهان ِ این و آن یک حس ِ خوب ایجاد کنم.
نه.
من یک سرماخوردگی ِ ساده ام. یک مسکن ِ ضعیف. اصلاً چه فرقی میکند، ژلوفن هم که بودم، بالاخره یک جایی دیگر اثر نمی کردم. دیگر اثر نمی کنم. دیگر اثر نمی کنم ..

Wednesday, October 20, 2010

یه روز خوب میاد- 29


میخواد شال گردن ببافه. از الآن واسه دو ماه دیگه. با اینهمه غم. چی بشه..
بافته بشه بیفته دور گردن ..
آخ آخ
اینهمه غم و زمستون و سرما و ..
یه روز خوب میاد- 28


یک چشمش چتر دارد- چشم دیگرش اما ..

هیچ کس شبیه دیگری نیست.

دچار توهم شده ام.
من شادی ام؟
من مریم ام؟
من فاطمه ام؟
من سارا ام؟
من زهره ام؟
گیج شده ام. هی اسم ها را ردیف میکنم جلوی رویم و مدام از خودم می پرسم "من کدامشان شده ام؟"
هی بالا پایین میکنم. چپ و راست. هی می تکانمشان. هی خودم را می تکانم. هی عقب می روم. هی جلو می آیم.
خبری ولی نیست. من هنوز خودم هستم. و دلم نمی خواهد شبیه هیچ کسی باشم جز خودم.
من یک اسم دارم. یک اسم که چهار حرف دارد. و هیچ کدامش شبیه دیگری نیست. حتی به ظاهر.
.
یکی تو
یکی من
و تمام.

زندگی را باید نفس کشید.

بلند شو
موهایت را شانه بزن
و زندگیت را دوباره به راه بینداز
حالا یکی کمتر، یکی بیشتر
چه فرقی میکند؟

Thursday, October 14, 2010

نیمکت ِ روبروی سهیل.
امشب.

Saturday, October 09, 2010

یه روز خوب میاد- 27

آدم های بی گذشته
آدم های بی خاطره
آدم های لحظه
آدم های فقط امروز و این ساعت
آدم های بی انصاف
به افتخارشان
دنیا را فتح کرده اند
کم چیزی نیست.
به من خوبی نکن شاید
برای هر دومون بد شه!

Friday, October 08, 2010

خلاص

آرشیو ِ بلندی دارم و آنرا عجیب دوست دارم. (سلام فربد) و گاهی عجیب تر شخم میزنم به آن. که ببینم کی و کجا چه بر سرم آمده.
این هم یکی از همان پست هایی است که باید ثبت شود. به تاریخ و روز و ماه و سال. که وقتی یک شبی، نصفه شبی، صبحی، دلم شخم زدن خواست، دلم شخم زدن به زندگیم را خواست، همین جا کنار ِ دستم باشد همه چیز.
شنبه 10 مهر 1389 الی جمعه 16 مهر 1389.
من پیر شدم. من بریدم. من از دست رفتم. و من حتی ثانیه ای از این یک هفته را از یاد نمی برم. و خوشحالم از اینکه حافظه ی مریضی دارم و از یاد نمیبرم.
باورم نمی شد که این منم. این منی که انگار اشک های تمام ِ آدم های دنیا را خریده بودم برای چشم هایم. که انگار حسودی کرده بودند به تمام ِ آدم هایی که راحت اشک می ریزند و این یک هفته برایم سنگ ِ تمام گذاشتند.
اینجا. پشتِ لپ تاپم. جلوی آینه. زیر ِ دوش. توی دستشویی. موقع ِ ظرف شستن. پای تلویزیون. بالشم را که نگو! همیشه خیس..
من یادم می ماند. من تمام ِ این یک هفته ی لعنتی که امشب آخرین شبش بود را یادم می ماند.

Sunday, October 03, 2010

گاهی دلم دست هایت را می خواهد/ انگار با من آشناترند ..

توو سال چند بار بیشتر همدیگرو نمی بینیم. شاید دو بار. ولی همون دوبار طوری هست که فک کنیم هر روز داریم همدیگرو می بینیم. زنگ زیاد به هم نمی زنیم. شاید تولد به تولد. مرگ به مرگ. اس ام اس ولی به هم می زنیم. اونم نه زیاد. وقتی دلمون انقدر تنگ شده باشه که دیگه نتونیم کاریش کنیم. اس ام اس میدیم به هم که آی میس یو. یه دو نقطه ستاره هم آخرش می زنیم که خوشحال بشیم.
ولی دوستیم. اونقدر زیاد که خیلی وقتا خودمونو میذاریم جای همدیگه و بهم میگیم "اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟". این اگه جای ِ من بودی ها اصل ِ دوستی ِ ماست. که اگه یه صبحی/ ظهری/ عصری/ شبی یکیمون به اون یکی اس ام اس بده و اسمشو توش بنویسه و آخرش یه علامت ِ سوال بذاره یعنی باید طرف ِ مقابل خودشو بذاره جای اون یکی. اینجور وقتا تا ساعت ها این اس ام اس بازیا ادامه پیدا میکنه ولی کسی صدای طرف مقابلشو نمیشنوه. همه چی تو یه سکوت ِ گاهی سخت میگذره. دنیا واسه ی چند ساعت خلاصه میشه توی همین حرف های بی صدا. که اسمش بی صداست ولی هر کدومشون دارن واسه خودشون داد می زنن. خودشونو میکوبن به درو دیوار. گریه میکنن. می خندن. یهو می شینن گوشه ی دیوار و پاهاشونو جمع میکنن توو شیکمشون!
"اگه جای تو بودم کم نمی آوردم"
امشب اینو بهش گفتم ..

Friday, October 01, 2010

یه روز خوب میاد- 26



به سلامتی ِ (سلام آذین لحظه)همه ی راننده اتوبوسا

یک روز که خیلی هم مهم نبود!

وایسین سر ِ جاتون
تکون نخورین
چیــــــــک