Sunday, December 30, 2007

کمتر از یک ماه فرصت دارم
کمتر از یک م ا ه
این زمان را اختصاص می دهم
به انبوهی کاغذ و خودکار
استرس و خنده
خستگی و ناله
به یک کتابخانه پر از خاطره، خاطره، خاطره ...
لحظه هایم را می دهم به نگاههای مهربان ِ تو و تو
می خندیم، می خوابیم، درس می خوانیم، دعوا می کنیم
می خوریم و می خوریم و می خوریم ...
عکس می گیریم (خنده، خنده، خنده)
گاهی هم از فرط ِ بی حوصلگی و خستگی می نویسم خودم را!
برای بار ِ دیگر
زندگی می کنیم
یک ماه
در کنار هم
...
دارد تمام می شود همه چیز، باورتان می شود!؟
هی تو
هی تو
ما حالا حالاها برای هم هستیم ها
خیال ِ نبودن به سرتان نزند یک وقت ... !
.
.
.
شمارش معکوس شروع شده، باید درس بخوانیم دیگر ...

Saturday, December 29, 2007

گفتم: ما خیلی به هم شبیهیم!، انگار اصلا همزادیم!
گفت: چرا؟ چون هر دو تامان رنگ آبی را دوست داریم و خورشت قورمه سبزی را؟ همین برای شباهت کافی است؟
گفتم: چرا نمی فهمی!؟ ما چیزهای مشترک زیادی داریم. همین خیلی به هم نزدیکمان می کند، درست می شویم یک زوج ِ ایده آل! وقتی هر دو از یک چیز ذوق کردیم، از یک چیز دلتنگ شدیم، ... ببین! قدمهای ما انگار برای با هم رفتن آفریده شده اند!
گفت: با هم می رویم اما به هم نمی رسیم.
گفتم: با کلمه ها بازی نکن! چرا نمی رسیم؟
گفت: کناره های این جاده که ما انتخاب کرده ایم تا بی نهایت موازی است، یک راه ِ ثاف و یکنواخت. تا انتهایی که چشم ِ هر دوتامان کار می کند و نفسمان بند می آید می رویم. همقدم، همراه، هیچ وقت بهم نمی رسیم.
گفتم: ببخشید، جاده دیگر دست ما نیست که دستور دهیم طبق ِ نظر حضرتعالی درستش کنند.
گفت: چرا نیست؟ وقتی برای من و تو فقط با هم رفتن مهم است، نه مقصد و رسیدن، جاده می شود این، وگرنه برای بعضی ها ...
گفتم: می دانستم که بعضی هایی در کارند که تو داری برای جواب ِ "نه" دادن به من این همه فلسفه می بافی.
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که رفته رفته باریک می شود. اینجوری می رسند به هم، یک روح می شوند، مثل اینکه به اعماق یک تابلوی پرسپکتیو سفر کنی، به جایی که همه ی خطوط همگرا می شوند.
گفتم: سراغ نداری از این تابلوها؟ اگر داری ما هم مسافریم ها!
گفت: تو این دنیا فقط یک تابلو هست. در یک سرش همه به هم می پیوندند و در طرف دیگر همه چیز از هم دور می شوند.
" بستگی دارد من و تو به کدام سو برویم "
گفتم: حالا تو هیچ دوتایی را می شناسی که برای "رسیدن" همراه شده باشند؟
گفت: بعضی "هم قدم ها" می روند در جاده هایی که آنها را به هم می رساند، یکیشان می کند.
...
آنها تا صبح با هم خدا را خواندند ...
.
.
.
پ.ن: دوست داشتم این متن را زیاد
پ.ن: عیدم مبارک
پ.ن: توی بلوار ِ اسفندیار( تقاطع ِ ولی عصر-آفریقا) درختا رو جلد کردن (دو نقطه دی دی دی)

Friday, December 28, 2007

Meeting

چهار نگاه ِ تازه، چهار صدای تازه، چهار سلام تازه
در یک روز ِ سرد ِ دیماهی !
و یک نگاه ِ مهربان ِ همیشگی ...

Tuesday, December 25, 2007

حالم ا س ا س ی بده !
پشت ِ ترافیک ِ چمران بغضم ترکید
تا خونه چشمام تار می دید
خفه بودم
یهو بی حس می شدم
پاهام از کار می افتاد
سرعتم یهو کم می شد
بوق ماشینا دیوونم می کرد !
رسما تو حال خودم نبودم !
اونقدر که برام مهم بود جواب ِ اس ام اس تو بدم
حواسم به ماشینایی که می یومدن طرفم و می رفتن نبود !
حالم ا س ا س ی بده
دوباره بهم ریختم
ب ر م خ ه ی م ت !

D:

نظریه محاسبات
دو میان ترم
میان ترم ِ اول: پایین ترین نمره ی کلاس
میان ترم ِ دوم: بالاترین نمره ی کلاس
هی من
اصلا معلوم است چه کار می کنی!؟
...
شاگرد ِ اول همیشه اول است، یعنی حق ندارد سقوط کند
ولی علم ثابت کرد
شاگرد ِ آخر می تواند شاگرد ِ اول بشود
همین من نمونه اش
(بلند می خندم، بلند می خندی)
.
.
.
چه کیفی دارد درسی را که استاد بعد از گرفتن یک میان ترم
پیشنهاد حذفش را به تو می دهد
امتحان بعدی بالاترین نمره را بگیری تا استاد تمام ِ ذهنیتش درباره ی تو
به یکباره فرو بریزد
خودم باورم نشد، استاد که بماند !

Friday, December 21, 2007




آدمهای زندگیم چه ساده رنگ می بازند
چه ساده حرفهایشان نیست و نابود می شود
چه ساده دل می بندند و دل می بازند
آدمهای زندگیم چه ساده نگاه هایشان را از هم می دزدند
چه ساده دلتنگ هم می شوند
چه ساده دل می شویند از با هم بودن
چه ساده بی رنگ و پر رنگ می شوند برای هم
...
دلم هیچ کدامشان را نمی خواهد
وقتی ثبات ندارند
هیچ چیزشان
نه نگاهشان، نه حرفهایشان، نه بودنشان، نه دلتنگیشان
نه حتی دروغهای رنگینشان !
می آیند و می دزدند و می بازند !
آدمهای زندگی من
شمایید
که هیچ کدامتان هیچ نمی دانید
از بودنتان، از ماندنتان، از کارهایتان، از دلبستگی هایتان
همه چیز را هم دروغ می دانید
!
دلم برایتان می سوزد که ندانسته
همه را یکی می بینید و خود را فرای دیگران
در صورتی که در دید دیگران شما هم همان همه هستید
همان همه ی دروغین !
سیاه سفید رنگی بی رنگ مات براق
هر چه هستید کمی بنشینید و فکر کنید
نه به من
به خودتان
بفهمید چه می خواهید و چگونه می خواهید
نمی خواهد دلتان مدام به سادگی ِ من بسوزد
به دنیای ساختگی من !
به گمانم شما مهمترید
وقتتان را صرف تجزیه و تحلیل من نکنید !
.
.
.
همین
پ.ن : شب یلداست امشب

...


روزهایی که حالم خیلی خوب نیست
کانورسهایم را نمی پوشم
آخر شاید به سرم بزند و راههای زیادی را پیاده گز کنم !

Monday, December 17, 2007


+ (دارم پشت چراغ قرمزساندویچ می خورم، یعنی می خوام بخورم !)
- خانم می خرین ؟
+ (حواسم بهش نیست، اصلا نگاش نمی کنم ! )
- خانم نمی خری، حداقل یه کم از ساندویچتو بده بخوریم !
گوشنمونه !
+ (به دوستم نگاه می کنم، بدم، ندم !؟
ساندویچ نخوردمو می دم دستش ! )
- آبی، نوشابه ای، چیزی ندارین باهاش بخورم !
+ (چراغ سبز می شه، گاز می دم و می رم)
.
.
.
+ (دارم اس ام اس ریپلای می کنم، همون اس ام اسی که پریروز براش زدم و زده
می گه حالا نوبته منه !
همونی که براش نوشته بودم :
دلم در حد ِ مرگ گرفته! اه
گفتم تو هم بدونی!
دیدی بعضی وقتا خودتم نمی دونی چته، من الآن اینطوریم !

تند تند براش می زنم :
عزیزم
منم خستم، بی حوصله، تو یه لوپه نمی دونم گیر کردم!
کاش می شد برای همه چیز یه جوابی می بود ... !
خوب باش، خوب ... )
- خانم، خسته نباشین، نرگس می خرین ؟
+ (با سر جواب می دم نه! هنوز دارم تایپ می کنم!)
- (می زاره می ره! )
+ (یهو تو ذهنم می گذره که ...
فک کن!
تو ذهنم می گذره اگه بهش می گفتم
آقا نرگس می خری !؟ چی می گفت !!
حتما می خندید و می گفت نه!
چون اصلا نمی فهمید منظور من چیه !)
.
.
.
زندگی ِ پشت چراغ قرمزها هم عالمی داره ها !

Sunday, December 16, 2007

wanna

دلم می خواست جای قیصر امین پور می بودم
دلم می خواهد جای محمد صالح اعلاء باشم
ولی وقتی جای خودم هم نیستم این خواستنها چقدر پوچ می شود !

...

این روزها سپرده ام اگر بی هوا ذهنم به حال خودش رها شد!، دعوایم کند
حواسم را پرت کند
سپرده ام هوایم را داشته باشد!
می گفت هی تو، چقدر تغییر کرده ای!، خیلی وقت است ها، مالِ دیروز و امروز هم نیست!
س ک و ت کردم، قبول داشتم، گذشتم و رفتم . . .

draft

یادم نمی رود
دیشب،
شب عجیبی بود ...
ساعت یک و بیست دقیقه ی شب
هات چاکلت
شهری به خواب رفته
خیابانی خلوت
من و سه تو !
دیشب را به دور از تمام بودنهایمان
خندیدیم
از ته دل خندیدیم
هر چند نمی شود حتی ثانیه ای فرار کرد از ...
دعا کردیم
چشمانمان را بستیم
دستانمان را بسوی آسمان شب گرفتیم و
بی صدا
آرامش خواستیم
آ ر ا م ش
هیچ کدامتان را هم از یاد نبردیم

Saturday, December 15, 2007

Nargess

دسته های نرگس ِ سر چهار راه ...
(هر روز عصر، در راه برگشت !)
و منی که تمام 45 ثانیه ی پشت ِ چراغ قرمز را
خیره به آنها بی اختیار اسمم را صدا می زنم !
...
باز هم صدای بوق ممتد ماشینها مرا پرت می کند به دنیای آدمها
دنده ی یک، پایم را آرام از روی کلاژ بالا می آورم
و
حرکت
بعد مدام با خودم می گویم
کاش یک دسته برای خودم می خریدم
فکر کن، برای خودم !!
نرگس برای نرگس چه می شود !
سرعتم را زیاد می کنم
خیلی خسته ام
شاید فردا خریدم
شاید هم نخریدم
شاید هم یکی پیدا شد و برایم خرید
اصلا شاید از فردا مسیر برگشتم را عوض کردم
تا دیگر نرگس های زرد و سفید هواییم نکند !
نمی دانم
شاید شاید شاید
.
.
.
یادت باشد ... !؟!
بگذریم، چیزی نمی خواستم بگویم !

Friday, December 14, 2007

pain

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
"چامه و چکامه" نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز "نای جان" برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
.
.
.
تنها تو می مانی
ما می رویم از یاد
.
چهل روز گذشت
...
پ.ن: حیف من !

Saturday, December 08, 2007

Painting

آرام کنارم نشست
لحنش را جدی کرد
دیگر نمی خندید
ترسیده بودم کمی !
آهسته شروع کرد به حرف زدن
حواسم جای دیگری بود
نمی فهمیدم چه می گوید !
ده نفر
نمایشگاه
سال دیگر
دو روز دیگر علاوه بر پنج شنبه ها
من
...
حرفهایش حکم یک جورچین را داشت برایم
مکث کردم
فرصت داد برای ساختنش ...
ساختم
گیج شدم
ذوق کردم
ولی آخر باور کردنی نبود !
من با نه نفر دیگر !
تا شب به چشمهای دخترک نگاه کردم و بوسه پاشیدم به روی گونه هایش
دخترک پس از سه ماه بهترین هدیه ی این روزها را به من داد
دخترک، چشمهایم هدیه به تو ...

Friday, December 07, 2007

به گمانم آن بالا بالاها لوله ای پوسیده، ترک برداشته، سوراخ شده
یا چه می دانم ترکیده !
که آسمان اینگونه آبهایش را به این طرف و آن طرف می پاشد !
کاش خدا دستش را می گذاشت روی چشمهای آسمان
دارد از دست می رود !
طاقت اینگونه باریدنش را ندارم !
از دیشب تا همین حالا که نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت
یک ریز دارد خیسمان می کند
به خیالش هم نیست اینجا کسی همپای باریدنش می بارد ...
هی آسمان
کمی آرامتر
یکدفعه تمام نشوی !
.
.
.


پ.ن: هنوز هم شب است، صبح هم فراموش شد ...

Wednesday, December 05, 2007

converse

پس از هشت ماه کانورسهایم را شستم
خودم را هم
بعد جفتمان را برداشتم و روی طناب پهن کردم
یادم بود، گیره هم زدم
آخر این روزها بادهای بدی می وزد
یکدفعه می آیی و می بینی که نیستی!؟
کجایی؟ نمی دانی، آخر باد تو را با خود برده است
به جایی که دلش خواسته !
شب می آیی، آرام گیره ها را باز می کنی و آهسته باز می گردی به زندگیت
کانورسهایت را جلوی شومینه می گذاری تا سرما از وجودش بیرون بپرد !
خودت را هم آرام آرام اتو می کشی تا صاف شوی !
دیگر به گمانم همه چیز آماده است برای فردا
امشب را بی دغدغه به صبح خواهم رساند ...

draft

روزهای آخر دومین ماه ِ پاییز ...
وقتی پای پیاده از روی برگهای زرد و نارنجی درختان رد می شوم
تازه می فهمم
پاییز آمده است و من خبر دار نشده بودم
فاجعه نیست
تنها یک عقب ماندگی است روزها را فراموش کردن !
شروع می کنم به بلعیدنش
نفس می کشم
ن ف س ... !
خیال از دست دادن ِ روزهای گذشته را هم از سر بیرون می کنم
و بی اختیار گامهایم را کند و آهسته می کنم
دوربینم را در می آورم و از لحظه لحظه ی پاییز عکس یادگاری می گیرم
از لحظه ای که فهمیدم پاییز شده
از لحظه ای که سردم شد
از لحظه ای که خش خش ِ برگهای پاییزی تلنگری شد برای بازگشتم به زندگی !
من از امروز خاطره ای می سازم برای آینده ی نه چندان دورم ...

Monday, December 03, 2007

snow

باران را كه يادم نيست
ولي
برف قشنگي دارد مي بارد
به كسي كاري ندارد، بي هوا مي ريزد ...
هي من، به گمانت سفيد مي شويم!؟
...
.
.
.
ساييده شده ام
چيزي نيست، مثل هميشه تحمل مي كنم !
پ.ن : گفتم كه، تمام شدني در كار نيست !

Tuesday, November 20, 2007

... It's been 2 years

HappY Birthday My Blog
... Miss u Much

Tuesday, November 06, 2007

210

بالاخره قبول کردم قاصدک مقصد ندارد
باید لمسش کرد و با یک فوت محکم روانه اش کرد به دور دستها
و من امشب دویست و نه قاصدک زندانی شده را فوت کردم
دو سال ِ تمام از زندگیم را سوار بر بال قاصدکها به پرواز در آوردم
به همین سادگی
ولی این دویست ودهمین قاصدک را برای خودم نگه می دارم !
.
.
.
تمام شدنی در کار نیست
به قول Ho-Z
Goodbye all my best mementoes

Thursday, October 25, 2007

... cut my WordZ 4

زندگی ِ گذشته ام را روی زمین ِِ اتاقم پخش می کنم
خنده ها و اشکهایش را، خوشی ها و ناخوشی هایش را، آرامش ها و دلواپسی هایش را
دروغ و راست هایش را، دوست داشتنهایش را، نگاه هایش را، دیوانگی هایش را، دردهایش را
نخوابیدنهایش را، استرسهایش را، عصبانی بودنهایش را و تمام بودنها و نبودنهایش را ...
همه ی آینها را یک طرف می چینم
و تو را می گذارم طرف دیگر که مبادا تلخی آنها به تو سرایت کند !
بعد شروع می کنم به فکر کردن، که اصلا چه شد ؟!؟
روبرویم شده مثل این پازل های چند هزار تکه
باید هر تکه را سر ِ جای خودش قرار دهم
(یک نفس عمیق)
باید با آرامش نگاهشان کنم، با آرامش بخوانمشان، با آرامش لمسشان کنم...
کار سختی است ولی شدنی !
اول گوشه هایش، اگر کادر دورش درست شود به گمانم امیدم برای تمام کردنش بیشتر می شود.
خسته که می شوم، خوابم که می گیرد، حوصله ام که سر می رود، ولش می کنم
که مبادا اعصابم بهم بریزد و همه چیز خراب شود !
هر تکه را که می بینم و به دنبال جای درستش می گردم، هزاران فکر جمع می شود در ذهنم
تمام لحظه ها و روزهایم به یکباره از جلوی چشمانم می گذرند
چه پیر شده ام !
ولی، ولی خوشحالم از اینکه هنوز حافظه ام را از دست نداده ام، خاطراتم را، زندگی ام را یا شاید حتی تو را ...
گاهی چشمانم را می بندم، گاهی با خودم می خندم، گاهی مدادم را بر می دارم و چیزی می نویسم
و گاهی کنار آنهمه زندگی ِ تکه شده از هوش می روم !
(دخترک بخواب)
اگر باهوش باشم، اگر بتوانم ذهنم را جمع کنم، اگر بشوم تنها برای خودم، شاید این پازلِ تکه تکه
زودتر از اینها تمام شود.
در حال حاضر فقط یک هفته ی اولش از خاطرم گذشته، آن نوشته های کوتاه ِ زیبایی که
درون اس ام اس هامان به سوی هم روانه می کردیم
سیزده به در ِ امسال، بارانش، ... !
کاش می شد از خط ِ قرمزها فراتر نرویم
آنوقت من دلم دیگر خیلی چیزها را نمی خواست
ناراحت نمی شدم، توقعی نبود ...
تا تمام شدن این به اصطلاح پازل حرفهایم را کات می کنم ...

Tuesday, October 23, 2007

plZ open it !

در خانه بسته بود
درست مثل همیشه
اینبار حتی گوشه اش هم باز نمانده بود
ولی تو باز نشسته بودی سر جای همیشگیت !
کافی بود لای در باز شود
آنوقت می شد خنده ات را دید، لمس کرد ...
ولی کو تا آن در بار دیگر باز شود !
راستی می دانم که تا حالا فهمیده ای
دو چشم دیگر هم آنطرف در لحظه ها را دو تا یکی می شمارند تا در دوباره باز شود !
ولی عیبی ندارد
خیالی نیست
من نقاشی بلدم، کاغذ و مداد هم که دارم
عکس خودم را می کشم، عکس چشمهایم را
آنوقت تایش می کنم و با آن، از آن هواپیماها درست می کنم و از بالای در به بیرون می فرستمش
تنها کافی است پشت در باشی
تا بشود برای تو ...
آنوقت بازش کن، مرا که دیدی کمی بخند
و هر چه دوست داشتی رویش بنویس و پروازش بده به سوی من
وای مواظب باش درست پرتابش کنی، مبادا کس دیگری برش دارد
آنوقت بد می شود ها !
اینگونه هم کیف میدهد ها
کاری ندارد که
یک روز امتحانش می کنیم
شاید همین فردا ...

پ.ن : مدل جدید نوشتن !
دارم سعی می کنم بشوم من، زمان می برد ...

Friday, October 19, 2007

remove

حذف شد
مثل من ِ این روزها که باید حذف شود
.
.
.
پ.ن: دلم می گیرد وقتی تلخ می نویسم

Wednesday, October 17, 2007

beautiful eyes

هی تو
حالا می فهمم که چرا گفتی بیا همدیگر را در چشمان هم ببینیم !
تو را هرگز نمی شود از یاد برد، حتی برای لحظه ای
نه تو را، نه آن چشمانت را که برای لحظاتی تنها برای من شد
برای منی که خودم را درونش به جستجو نشسته بودم
.
.
.
یافتم
یافتم
من خودم را درون چشمانت یافتم
ما برای مدتی شدیم برای هم
...
پ.ن : استاد زبانهای برنامه سازی می دهد
من یاد با هم بودنمان می افتم
یادت باشد
تو همیشه حواس من را پرت می کنی !
دو نقطه دی

Saturday, October 13, 2007

reWrite

واگویه های من درد نیست، این روزها ذهنم عجیب آشفته است !
...
دیگر حتی کلمات را هم فراموش کرده ام
پر شده ام از گریه های گاه و بی گاه
اشکهایم طاقت ماندن ندارند
بی هوا می ریزند ...
دلم می خواست زندگیم از چپ به راست نوشته می شد
مثل تمام دفترهایم که از چپ به راست شروع می شود !
آنوقت می دانستم حالا که به آخر دفتر زندگیم رسیده ام
به معنی پایان یافتنم نیست، تازه می خواهم شروع شوم !
ولی این بار روی کاغذهای سفید نوشته نمی شوم
باید بگردم و در هر صفحه جاهای خالیش را پیدا کنم و خودم را جا دهم درونش !
دیگر برایم مهم نیست روی خط نوشته شوم یا میان خطوط
کج نوشته شوم یا صاف
تنها دلم را به زیبایی خطم خوش کرده ام
به اینکه قرار است آنقدر خوش خط بنویسم
که تا دفترم باز شود چشم هر کس به طرف زیباییش رود !


پ.ن: مرور هر روزه ی خاطرات و تویی که در تمام روزهایم هستی و خواهی بود
من و من داریم دق می کنیم ...

Thursday, October 11, 2007

...

اشکهایت را که می بینم تمام می کنم ...
و این روزها لحظه به لحظه پر و خالی می شوم از بودن !
...
کاش اینجا بودی
دلم دارد می پوسد
عکسهایت را گذاشته ام روبرویم
گونه های اشکبار تو
آن نگاه غمگین
آن سکوت عذاب آور
ن ا ب و د م می کند
کاش بودی و دستانت می شد تنها برای من
کاش بودی و سرت را می گذاشتی روی پاهایم
دست می کشیدم لای موهایت
نگاهم می شد تنها برای تو
می رفتیم در وجود هم
آن وقت شاید کمی از این آشفتگیهایم کاسته می شد
این روزها ما را چه شده دخترک
چرا هی نابود می شویم در خود !
دیشب وقتی دیدمت، وقتی صدای گریه هایت پیچید در ثانیه هایم
ت م ا م کردم
از این بی کسی ها، از این سکوتها، از این چشمهایی که سالهاست
مهمان همیشگیش شده اشک و اشک و اشک ...
کی خیال رفتن دارد نمی دانم !
ندانستم چه کنم، نمی دانم چه کنم، باید چه کنم، چرا هیچ کاری نمی توانم بکنم !؟!؟
انگار تنها باید برایت دعا کنم، از آن آرزوهایی که به خیالت خنده دار می آید
که همیشه خوب باشی، اصلا مگر می شود همیشه خوب بود، همیشه خندید
ولی چه کنم، که اگر این را هم نگویم می میرم !
دستانم را می گشایم و به خیال آن ظهر تابستانی که در آغوش کشیدمت
خیال می کنم اینک باز در کنار منی، درست روبروی من،
چشم می دوزم به چشمهایت و التماست می کنم باز هم برایم بخندی !
بودنت زندگی است دخترک، باش برایم،
می خواهم همین روزها به تصویر در آورم زیباییت را
همه چیزش آماده است
تنها کمی خنده هایت را کم دارد ...

Sunday, October 07, 2007

me & Me

دیوانه شده ام، روانی، دیگر به گمانم به یک دکتر روانشناس احتیاج دارم، اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ولی من شده ام یک دیوانه ی روانی ِ کلافه و آشفته ای که روزهاست دیگر زندگی نمی کند ! انگار دارد با نیستی دست و پنجه نرم می کند ! زندگی گلویش را گرفته است و هر روز محکمتر فشارش می دهد !
وای وای وای ! نیستید ببینید چه دردی می کشد ! بی هوا دلش می گیرد، بی هوا اشکش می آید، بی هوا تمام وجودش بی حس می شود، بی هوا یک روز کامل حرف نمی زند، بی هوا با تمام سرعت می دود، بی هوا دوست دارد ...
بی هوا و بی هوا و بی هوا ...
گناه کرده ام ! گناهی بزرگ ...
دارم آب می شوم، دارم درد می کشم، دارم عذاب می کشم ... وای وای وای وای وای وای وای وای
حرفهایم را به که بگویم، دردم را برای که بازگو کنم، دارم تباه می شوم ! چرا هیچ کسی نیست، چرا هیچ وقت هیچ کسی را نداشته ام تا حرفهایم را برایش بزنم، چرا همیشه باید حرفهایم مدفون شوند در وجود خودم ! چرا اینجا هم نمی توانم راحت حرف بزنم، راحت حرفهایم را بنویسم، چرا اینجا هم بدم می آید بنویسم بوی گند گرفته ام از ازدحام اینهمه لاشه ی افکار دیوانه کننده ای که دارند مرا ذره ذره می کشند ! چرا اینجا هم حرفهایم را می خورم ! چرا چرا چرا چرا !؟!؟
چرا زندگیم رو به نیستی گام برداشته، آنهم از آن گامهای بلندی که ورزشکاران دو و میدانی بر می دارند، گامهایی بلند و سریع !!!!!!
وقتی دستم را گرفتی فهمیدم به زودی سقوط می کنم ...
تب دارم، دستم درد می کند، گلویم می سوزد، نفسهایم به شماره افتاده اند، (چیزی شبیه آسم !) وقتی مریض می شوم نفسهایم می گیرد، تجربه اش را دارم ! باید تحمل کنم تا خوب شوم، این نفسها کی از کار می افتند نمی دانم !!!!
یاد چشمهایت که می افتم چشمانم را می بندم تا باز همه چیز شروع نشود، آن اشکها، آن دلتنگیها، آن بی قراریها، آن دیوانگیها ...
دلم گرفته است، می فهمی !؟!؟
فهمیدن، چه توقع زیادی ! یکی نیست به من بگوید تو خودت خودت را می فهمی که دلت می خواهد او دلتنگی ات را بفهمد !! وای وای وای ، دارد چه بر سرم می آید، مرا چه شده، این روزها چگونه سر از زندگی من در آورده اند! چرا کسی نبود که به آنها بفهماند من توان تحمل اینهمه درد را ندارم !
یک رز مشکی ساقه بلند، یک سیب سرخ، یک نگاه ... این شد اولین دیدار ...
وقتی به دستان آن مادر و دختر نگاه می کنم دلم می گیرد ! تابلوی زیبایی است، دلم نمی آید یک روز نگاهش نکنم !
راستی چرا یک مادر و دختر؟! چرا پشت به ما !؟ چرا رو به ساحل!؟ چرا، چرا، چرا !؟
هی آسمان، هنوز خیال باریدن داری !!!
کهنه شده ام !؟؟
چرا وقتی از ذهنم می گذرد کهنه شده ام یا نه، به یکباره هجوم می آوری بر بودنم، تند تر می باری، تو هم خیال بازی کردنت گرفته، می خواهی با این کارت بر من ثابت کنی حرفهایم همیشه درست است ! دلت برایم سوخت !؟ راستش را بگو !!! بس نمی کنی ! اینگونه باریدنت را دوست ندارم، برایم نم نم ببار ...

پ.ن : حذف شد

Friday, September 28, 2007

forget

چقدر خودم را فراموش کرده ام !
رنگم پریده، موهایم شانه ندارد، چند قدم بیشتر نرفته از حال می روم، چشمانم می سوزد
تختم را که می بینم نا خودآگاه سرم را می کوبم روی بالشت و با خود می گویم چــــرا !؟
دیگر آهنگ هم گوش نمی دهم !
زندگیم خود یک دنیا آهنگ دارد برای نواختن این روزها !
هر فکر یک ضرب می گیرد در ذهن آشفته و بی تحرک من !
آمدید، گفتید و بی خیال تر از همیشه رفتید !
آمدی، گفتی و تو هم شدی همراه آنها !
قدمهایت را بلندتر و سریعتر برداشتی که مبادا عقب بمانی از بی رحم بودنشان !
توقعی بود و نبود، دیگر نیست ...
هی من، بزرگ شده ای، فراموش کن حرفهای آدمها را
زندگیت دارد از دست می رود !
تنها بدان باید همیشه حد میانه را گرفت در رابطه ها، دوست داشتنها، حرف زدنها !
آدمها ظرفیت خیلی چیزها را ندارند، خیلی چیزها !!
آدمها را فراموش کن – خودت را نه ... !
بیا و کمی برای خودمان زندگی کنیم ...

پ.ن : خوبم

Wednesday, September 26, 2007

! easy

سقوط
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
متلاشی شده ام
پ.ن : آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود !

Tuesday, September 25, 2007

200

دارد می رود
می فهمی !
د ا ر د م ی ر و د ...
و تو هنوز هیچ نمی دانی از بود و نبود او !
یادت می آید درست یکماه و پنج روز پیش شمارش معکوس را شروع کرده بودی !
و نوشته بودی ... !
به گمانم خودت هم هیچ نمی فهمی از حال و هوای این روزهایت !
گیجی، آشفته ای، ساکتی، ماتی، خیره ای، بی احساسی
اما دیوانه ... نه، دیوانه نیستی !
امروز می گفت چه سکوت سردی را حواله ی اولین روزهای با هم بودن کرده ای !
برای شروع چنین سرد و بی روحی ، پایانی چگونه را انتظار باید کشید !؟!؟
دیروز تمام خنده هایم را روانه ی لحظه های خاکستریت کردم
امروز تمام خنده هایم را بلعیدم
و مات و مبهوت مانده ام فردا را چه کنم !
لبخند بزنم یا بشوم من و از ته دل بخندم به روزهای نیامده ام !
ولی نه
او دارد می رود !
هی من
اشکهایم کو !؟
به آنها احتیاج دارم !
دیگر وقتش رسیده، باید زودتر از اینها دست به کار می شدم !
اشکهایم کو !؟
می دانید اگر نباشید همه چیز را می فهمد !؟
باشد ! نیایید !
باشد ! بگذارید بفهمد !
چقدر خود خواهید ! ولی بدانید به بود و نبود شما نیست
همین که خودم بدانم چقدر دوستش دارم کافی است !
وای
ببین
براستی دارد می رود !
د ا ر د م ی ر و د !

Saturday, September 22, 2007

...

آشنا شدن با آدمهای این روزها
مرا به من نزدیکتر می کند !
به گمانم راه خود شناسی را یافته ام !؟!
آدمهای تکراری
واژه های تکراری
بودنهای تکراری
ولی نه !
همین که آدمها واژه های تکراری را با لحنهای مختلف رنگ می کنند
همه ی این تکرارها را نقض می کند !
سیاه شده ام
یعنی سیاهم کرده اند
هر روز، یک چیز جدید، یک صفت جدید، یک آدم جدید
براستی من، همه ی اینها را با هم هستم !!؟
پس تو کجایی ؟
دارند مرا به نابودی می کشانند با حرفهایشان !
هی من
به گمانت او هم همین فکرها را می کند !
بیا کمی فرار کنیم از آدمها
دارند ما را هم از هم جدا می کنند
آنوقت تنهای تنها می شویم !
تو هم دیگر نمی خواهد بیایی، یعنی همان به نیامدنهای همیشگی ات ادامه بده !
من و من دلمان کمی تنهایی می خواهد
بی تو !

پ.ن : حداقل بگویید چرا این فکرها را می کنید !

Friday, September 21, 2007

should

روبروی آینه می ایستم
نگاهش می کنم
همیشه صبح ها لبخند می زند به من ...
شانه ام را برمی دارم و موهای آشفته ام را شانه می کنم
و به خود می گویم
باز هم زمانش رسیده است انگار
روزها را می شمارم
درست است
همیشه به این روزها که می رسم، به سرم می زند اینکار را بکنم !
آخر مگر زمان دارد !؟
چرا همیشه درست در وسط سال باید به سرم بزند !؟!
آدم گاهی باید با خود مبارزه کند
با گذشتن از چیزهای دوست داشتنیش
و امروز و این لحظه ...
ولی این یک مبارزه نیست !!
چرا که یکسال دیگر
درست در همین روز و همین ساعت
همه چیز مثل گذشته خواهد شد !
...
شاید همین که هر بار تغییر می کنم کافی باشد !
نمی دانم
دوستشان دارم، باید از دستشان بدهم،
باید انتظار دوباره بدست آوردنشان را بکشم، باید باید باید ...

Tuesday, September 18, 2007

My life

مدام صفحه را بالا و پایین می کنم
به دنبال چه هستم خودم هم نمی دانم !
بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین
خسته نمی شوم
باز بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین بالا پایین
کاش روبرویم بودی
کاش چشمانت می شد تنها برای من
کاش می شنیدی مرا
کاش عاشقانه هایم را می خواندی از روی چشمهای خیسم
کاش می شد اینبار، تنها اینبار کنارم بودی
ولی ...
صفحه را می بندم
خودم را ولی نه !
نگرانم، دلهره ای عجیب به جانم می افتد !
کلافه ام، گیجم، عذاب وجدان رهایم نمی کند !
گوشی ام را بر می دارم
نگاهش می کنم !
دستم نمی رود شماره ات را بگیرم
تمام وجودم از کار افتاده است انگار !
اشکم می آید، پاکش می کنم
ولی باز می آید انگار
حال خودم را نمی فهمم
سر در گمم ...
گوشی ام را بر می دارم
باید یک خواهش بزرگ از تو کنم !
شماره ات را می گیرم
ولی نمی دانم قرار است چه بگویم
چگونه بگویم
کلمات را فراموش می کنم
فکر می کنم روبرویم نشسته ای و همه چیز را قرار است از چشمان بی قرارم بخوانی
سکوت می کنم
سکوت می کنی
راستی قرار است چه بگویم
وای، وای، وای ...
چه سخت است چیزی را از تو خواستن !
شمرده شمرده می گویم
انگار اینگونه راحتتر است
ولی نه، باز به آنجا که می رسم همه چیز از یادم می رود !
کاش کسی بود و کمکی می کرد
دلم حافظ می خواهد
و آن نوشته ای که درونش گذاشته بودم
تا بی نهایت بودن می توان دوستت داشت ...
ولی آن هم نبود
یعنی هیچ چیز نبود
من مانده بودم با دنیایی سکوت و کوله باری اشک
آخر چگونه می توانستم مهربانیت را ...
وای، وای، وای ...
همه چیز خراب شد
آخر چرا
چرا من
چرا اینگونه
... !
تنها بدان
زندگیم شده ای ...
همین
پ.ن : دارد
فردا باز سه شنبه است

Monday, September 17, 2007

Inert

راکد شده ام

Friday, September 14, 2007

why

می گفت : تجربه ثابت کرده است، با تو نمی شود درد و دل کرد !
...
س خ ت بود شنیدنش !

پ.ن : من به حرفهای آدمها خیلی فکر می کنم،
آنها هیچ وقت بی منظور حرفی نمی زنند !

Thursday, September 13, 2007

46 , 40

ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را نشان می دهد
آنقدر برایم اهمیت دارد که لحظه ای را اختصاص دهم به شمردن !
درست پنج دقیقه طول می کشد !
...
می شود چهل و شش ساعت و چهل دقیقه !
نمی دانم زمان زیادی است یا نه !؟
زنگ زد
برای اولین بار بود که دلم می خواست کمی نگرانم شود
صدایم بغض داشت !
نفهمید ...
اشکم آمد
ندید ...
خندیدم
خندید ...
ساعت هفت و پنجاه دقیقه را نشان می دهد
قطع کردم
نگرانم نشده بود
شدم یک آدم ف ر ا م و ش شده !

پ.ن : باز همه چیز خراب شد
خنده هایم چه زود رنگ می بازند

Tuesday, September 11, 2007

rahA

به اندازه ی تمام دوست داشتنهایم
...
سکوت ِ من گویای تمام حرفهایم
خودت از نگاهم همه چیز را بخوان
پ.ن : متشکرم مهربان من
احساس بودن می کنم، به گمانم تمامش را مدیون تو هستم
...

Sunday, September 09, 2007

crack up

بیست و یک سال زندگی
، و انبوهی فکر باطله، فکر خام،فکر خاک گرفته
! فکر تاریخ مصرف گذشته و شاید کمی ف ک ر نو
...
مدت زیادی نمی گذرد که دوباره چشم دوخته ام به بودنم
ذره بین نداشته ام را گذاشته ام بر روزهای از دست رفته و نیامده
بر من ِ روزهای پیش
بر من ِ امروز
بر من ِ خیالی آینده
!
نتایج خوبی بدست آورده ام
اینکه من خیلی زود تمام می شوم برای آدمها
باز هم دلیلش را نمی دانم
! و همین ندانستنهاست که کلافه ام می کند
...
در این مدت که می نشینم و مدام به من ِ درونیم
با تمام احساس ِ داشته و نداشته اش فکر می کنم
با دستهای نا توانم
زمین سرد اتاق را می کنم
! آخر هنوز آدمهای زیادی با منند
! آدمهای زیادی می شوند آشنای غریبه ی دیروز
بعد بلند می شوم
و می شمارم
گورهای کنده شده را
... یک، دو، سه، چهار
! برای امروز کافی است
سنگ قبرها را می خوانم
! دلم می سوزد، اشکم نمی آید ولی
! من چقدر مرده ام
! من چقدر می خواهم بمیرم
دیوار سپید اتاق تنهایی ها هم این روزها حکم دفتر دلم را دارد
مدام می نویسم حرفهایم را بر رویش
آخر نمی خواهم حرفهای این روزهایم جایی حک شود
کسی بخواندشان
! آخر جوابی ندارم برایشان
...
بیرون اتاق پر است از خنده هایم
! درون اتاق پر است از زندگیم
...
همین که می شود بود و زندگی کرد کافی است
! دلم خوش است به خنده هایم
! زندگی می کنیم با هم
پ.ن: من مدتهای زیادی است دیگر از سر خط نمی نویسم

Friday, September 07, 2007

... !

یک آسمان آبی
یک زمین سرد و بی روح
یک مشت خاک
یک پای سست
یک نگاه خیره
یک آدم
یک قبر
یک دنیای دیگر
... و باز هم یک عمر تنهایی
...
چه زود همه چیز تمام شد
تمام شد
تمام شد
تمام شد
...

Tuesday, September 04, 2007

Thinking !!

! چه شبهای سرد و بی روحی را تجربه می کنم
... زندگیم شده سراسر فکر، فکر، ف ک ر
ساعتها روی صندلی ِ اتاق تنهایی ها، رو به پنجره ی همیشه بسته اش
تخته ای بدست می گیرم و به خیال کشیدن دخترک
به اعماق نیستی فرو می روم
! پنج روز گذشته و من تنها کمی رنگ سبز پاشیده ام بر روی کاغذ
مدادهایم را که می تراشم
انگار خودم را می چرخانم درون تراش
! انگار می خواهم خودم را تیز کنم و حفره های خالی بودنم را پر کنم
!.... ولی مگر می شود
!!! انبوهی مداد، تراش، کاغذ، پاک کن و یک کاتر بزرگ
... به گمانم همه ی اینها کافی است برای گذراندن یک روز
روزهای زیادی است که زندگیم خلاصه شده در یک اتاق
... اتاقی با دری همیشه بسته
! و منی که خیال زندگی دارد هنوز
...
خوابم نمی برد دیگر
...
بی روح شده ام، بی صدا، بی احساس
! مادر دلش برای صدایم تنگ شده
امشب مدام بهانه ام را می گرفت
در ِ اتاق را باز می کرد
کمی نگاهم می کرد
وقتی می دید هنوز نفس می کشم
! می گفت وقتی صدایت نمی آید خیال می کنم خوابیده ای
! و این روزها من همیشه خوابم
...
ولی باز من، درون اتاق، با مدادهای رنگیم روزه ی سکوت می گیریم
! بی خبر از دل بی قرار مادر

...
امشب را تا صبح بیدارم

Saturday, September 01, 2007

...

کاش کسی بود و به من
می فهماند
که تاریخ مصرف اینجا
تمام شده است
.
تمام شدن هم مرحله دارد


کمی صبر کن


من هم تمام میشوم


تا به امروز ازیک مرحله اش گذشته ام


سه مرحله ی دیگر هنوز مانده


Sunday, August 26, 2007

plZ be haAppY

! سکوت عجیبی دارد اینجا
... دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت، خنده هایت و نوشته هایی که
با خود چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟
! دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت، وقتی بلند بلند می خوانمت
تنهایی عجیبی است، دیوانه ام می کند گاهی
... وقتی می دانم دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست
! کاش اینجا بودی، درست روبروی من
! سکوت می کردیم و در آن سکوت می خواندیم همدیگر را
...
وقتی تنها می شوم، تنها به تو فکر می کنم
!! که این روزها خیال تنهایی را همیشه در سر داری
و نمی دانی اینجا، درست در این شهر متروکه که همه جایش بوی تو را می دهد
منهای زیادی است که دلشان می گیرد وقتی خود را پر از نمی دانمهای رنگارنگ می کنی
... کاش باور می کردی خنده هایت برایم زندگی است
و همیشه بودنت، تمام زندگی
(این یک کاش بزرگ نیست )
نگرانم شدی و من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
که آیا باز در حال خوردن یک چای و بیسکوییت با طعم زندگی هستی
!! یا رنگهای بنفش را جمع کرده ای و می پاشی بر روزهایت
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من
بخند برایم
آنقدر بلند
... تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را، صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
... دوستت دارم
پ.ن: تمام حرفم با تو بود، دخترک مهربان همین حوالی ها

Saturday, August 25, 2007

just cut !


موهایم را شانه می زنم
! همان موهای کوتاه شده ای را که دوستش می داشتم زمانی

دست می کشم بر صورتی که این روزها رنگش پریده
دیگر صاف نیست
مدتهاست از یاد بردمش
آخر مدتهاست خود را از یاد برده ام
همه فهمیده اند که من این روزها عادی نیستم
اینرا از صورتم فهمیده اند
فهمیده اند چیزی شده
فهمیده اند اعصابم به هم ریخته است
ولی هیچ کس نمی داند چه بر سرم آمده است
نمی دانند خود را از یاد بردن چه دردی دارد
آرام نمی شوم
صورتم هم که خوب نمی شود
من قید همه چیز را زده ام
دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد برایم
وقتی آرام نمی شوم و دیوانگی هایم پایانی ندارد و صورتم خوب نمی شود
!! اینجا کسی نیست مرا آرام کند

just cut !

وقتی موهایم را باز می کنم، احساس راحتی می کنم
! احساس بی نیازی
!! می شوم یک آدم معمولی
شانه اش می کنم
... صاف می شود، صاف ِ صاف ِ صاف
کاش کسی بود و با دستان مهربانش مرا هم به آرامی شانه می کرد
! گره خورده ام
...
به گمانم باید کوتاه شوم
کار از شانه و مهربانی و دوست داشتن گذشته است
کسی قیچی دارد اینجا !؟

Friday, August 24, 2007

never ...

!! فراموشی
... کاش می شد کمی دلم برای من بسوزد
دارد تمام می کند
نابود شدنش را می بینم
! ولی چه کنم که نمی شود از یاد برد
... گاهی وقتها نمی توان فراموش کرد
... و اینبار
همیشه در ساعت همیشگی هجوم می آورد بر بودنم
تمام هستیم را مال خود می کند
! پا می گذارد بر من و من
و با خیال راحت می رود
! تا فردا باز با تمام وجود به سراغم آید
...
بی صدا شده ام
حرفم نمی آید
و باز مثل همیشه
! هیچ نمی گویم
چه سخت است تنهایی
! و سخت تر غریبه شدن برای خود

Monday, August 20, 2007

My grand father !






خوب یا بد

تمام شد

Saturday, August 18, 2007

j.f.m.o.l.d.b[h]

... باز هم چشمان همیشه مهربان تو
کاش می دانستی تنها با بودن تو در لحظه هاست
! که این من نفس می کشد
... به گمانم تا امروز فهمیده باشی نفسهایم چه زود به شماره می افتد
شده ای ساعت گویای روزهای زندگیم
... وقتی نمی زنی، تمام می کنم
! می دانم دیگر دلیلی برای بودن نیست
یک تلنگر، یک صدا، یک حرف، یک دوستت دارم برای دوباره بودنت
و تو باز می شوی ساعت گویای لحظه های رنگین با هم بودن
اینبار می مانی تا همیشه
اینبار بی وقفه می زنی
و گاه پیشی می گیری از ثانیه ها
تا بدانم چه سخت است تا همیشه داشتنت
! تا همیشه تنها برای خود داشتنت
و می دانم
... این من بی تو باز تا همیشه تنهاست
... با من بمان، برایم جاودانه ای

Wednesday, August 15, 2007

who ?

لحظه ها برای گذرند
... و من برای ماندن و خاطره شدن
!امروز نوبت چه کسیست که برایش شوم خاطره یا شاید یک حادثه ؟
زودتر بگویید
! امروز کمی خسته ام، خوابم می آید

Tuesday, August 14, 2007

back ...

مچاله می شوم
حلقه می زنم به دور خودم
! چه کوچک می شوم
!! به گمانم دیگر دیده نمی شوم
...
مدادهایم را بر می دارم و طرح دخترک را می زنم
... شاید کمی دور شوم از روزهایم
... دور- دور- دور- دور- دور
پ.ن : دلم تنگ بود برای خودم

Friday, July 27, 2007

Ennui

دارد چه بر سرم می آید ؟
چشمانم را بسته ام و گذاشته ام ثانیه ها لحظه هایم را اعدام کنند
کم آورده ام
نا توان شده ام در برابر روزها
! خسته تر از آنم حرفی بزنم، یا گاهی داد تا شاید کمی سبک شوم
تنهاییم هر روز پر رنگتر می شود
نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت !؟
اینجا کسی نیست برای حرف زدن
یا حتی اگر کسی هم باشد
حرفهای من از جنس دیگری است
! کسی چیزی نمی فهمد از آن
ولی
ولی دلم می خواست کسی بود و می فهمید تنهایی چه دردی دارد
وقتی دلم تو را می خواهد و هیچ گاه نیستی
بعضی وقتها آرزو می کنم کاش خیال بودنت هم هرگز نبود
! کاش نبودی
کاش نبودی تا من هر روز و هر لحظه احساس دلتنگی نکنم
...
دستانم را در هوا رها می کنم
ولی نیستی
نیستی تا آنها را بگیری
نیستی تا باورم شود هنوز هم هستم
... چه سخت می گذرد بر من
دلم می خواهد پشت پا بزنم به هر آنچه بوده و هست
من احساساتم را کشته ام
چه دردی می کشند
من به خودم و احساساتم خیانت کرده ام
آنها توان اینهمه سختی را نداشتند
دردم می آید
من درد دارم
هی من، می بینی
دیگر تو را هم برای خودم ندارم
چقدر تنهایم
تنهای تنها
ولی آخر دوست داشتن تو چیز دیگری است
دوستت دارم

Tuesday, July 24, 2007

tAlkH

... هنوز هم تلخ می نویسم
! به گمانم هنوز هم تلخم
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
وقتی تنها می شوم
حرفم نمی آید، افکارم جمع نمی شود، آشفته می شوم، نگران
راحت بگویم
تلخ می شوم
! مثل قهوه ی تلخی که با یک لیوان شکر هم قابل خوردن نیست
می گفت چقدر خوش سفری
! دلم برای یک سفر طولانی در کنار تو تنگ شده
برویم و تا چندی دور شویم از هیاهوی این شهر
خوش بگذرانیم
!... بخندی تا من هم کمی بخندم
امشب می نشینم و به حرفهایش فکر می کنم
باورم نمی شود همه ی اینها را خطاب به من زده است
... خوش سفر، خوش خنده
چه متغیر شده ام این روزها
وقتی تنهایم عجیب احساس دوگانگی می کنم
کاش هرگز تنها نبودم
...
!

...

می نشینم بر صندلی اتاق تنهایی ها و به تویی فکر می کنم
! که در همین ساعتهای نه چندان دور از دستت دادم
چه سخت می گذرد بر منی که یک هفته ی تمام، صبح و شام
... برگردت می چرخیدم و تو مدام مهربانیهایت را ارزانیم می داشتی
چه لحظه های غمگینی است
آرامش روزهای با تو بودنم کو ؟
براستی چرا به یکباره اینگونه شد !؟
تهی شده ام- و نمی دانم باز کجا گمت کردم
،می دانم که هستی، می دانم که تا همیشه هستی
می دانم که در همین لحظه هم در کنارم نشسته ای و خیره به نوشته هایم نوازشم می کنی
ولی کاش مثل آن روزها حست می کردم
اتاقم عجیب کمت دارد
جایت آماده است
بیا و بمان برایم
... منتظرم

Wednesday, July 04, 2007

...

کمتر از 48 ساعت دیگر
یک پرواز
یک اوج
یک صعود
و منی تهی
...
توان هیچ خیالی نیست
نشسته ام منتظر
به گمانم من هم به آسمان خواهم رفت
تنها کمی مانده
صبر می کنم
!

پ.ن: اینبار خوانده شده ام

Thursday, June 21, 2007

wanna u

دستانم را به سوی کسی دراز می کنم که می دانم گرمای دستانش را تا همیشه از یاد نخواهم برد
...
من این روزها سرد شده ام
آنقدرها سرد که ساعتها ماندن در زیر هرم آفتاب سوزان این روزها هم
! کاری نمی تواند برای من کند
کمبود محبت ندارم، یا نیاز به یک آغوش گرم
صحبت این حرفها نیست
کمی خسته ام تنها
خسته از بی فکریهای هر روزه ام
خسته از دلتنگی های لحظه به لحظه ام
... چقدر کمت دارد ثانیه ها یکتای من
... چه دست نیافتنی شده ای
رها شده ام، رهایم کرده ای، به گمانم توان ادامه نیست
! کاش کمی نور بود اینجا – خیلی تاریک شده ام – خیلی تاریک شده است
دیگر ماه را هم ندارم که بگویم گاه گاهی کمی از بودنش را
! بر من هدیه می کند
! ستاره ها هم که هیچ، سالهاست بودنشان را از بودنم ربوده اند
... به راستی چه باید کرد، چه باید بکنم، چه می توانم بکنم
چه ها که نکرده ام، چه ها که نمی توانم بکنم
وای – وای – وای
قید همه چیز را زده ام
! دیگر حتی روی خطوط هم نمی نویسم
کاغذی پشت کاغذ دیگر
خودکاری که هم چنان تمام نشده است از حرفهای من
! و منی که بی اختیار رها می شوم در میان خطوط بی رنگ این روزها
! با خود چه می کنم، با من چه می کنند
پنج عدد رز مشکی می خواهم برای هر پنج نفرتان
... تنها نمی دانم مرا خواهید بخشید یا
آرزوی این روزهایم تماما می شود یک لبخند
هر چند کوتاه – هر چند گذرا – هر چند تلخ
... تنها بگویید مرا خواهید بخشید، زمان به سرعت در حال تمام شدن است
دوستتان دارم

! پ.ن: گارفیلد هم چنان روی دیوار، خیره به من، تمرین استقامت می کند

Sunday, June 17, 2007

!

دیروز وقتی خورشید غروب کرد
پشت به پنجره ی غمگین اتاق تنهایی ها
دلتنگی این روزها را می شمردم
! هیاهوی بی صدایی که دلش خواست مرا هم بی صدا کند
... یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده
! ولی مگر تمام می شد
دیروز چقدر کمت داشت آسمان
... قاصدک کوچک بی بال ِ من
دلم یک مشت قاصدک می خواست
تا هر کدامش را بردارم
دلتنگی هایم را بر رویش سوار کنم و با یک فـــــــــــــــوت محکم
به سوی خورشید روانه اش کنم
تا او هم غروب کند، غروب، غروب
!ولی نداشتم، یعنی خیلی چیزها ندارم
...
، خورشید هم غروب کرد و من هنوز پشت به پنجره
خیره به دیوار سفیدی بودم که دیگر سیاه شده بود
... گاهی وقتها چه لذتی دارد خیره شدن به اعماق تاریکی
نیست شدن خود را لمس می کردم
آرام آرام
ذره ذره
تمام شدم
...
پ.ن : صبح شد، آسمان آبی شد
من هنوز خیره به دیوار سفید بودم
... هیچ کداممان تغییر نکرده بودیم
... خشک شده ام، خشک، خشک

...

... آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود راه رفتن به سوی اعماق نیستی
جایش در یادم نمانده
شاید کمی آنطرفتر
کمی مایل به جنوب غربی
درست سمتش را نمی دانم
به گمانم به سمتی بود که دیروز خورشید غروب کرد
تلخ بود
مثل شیر قهوه ای که با آنهمه شکر باز می گفتی تلخ است
باور نکردنی است کسی تا این اندازه دلش برایم بسوزد
... زندگی من هم برای کسی
! نگرانم شد – نگرانم کرد – نگرانش کردم
وای ... چقدر نگرانی ... !؟
چه دیدنی شده ام
نمی دانم سرد شده ام یا بی تفاوت
... یا شاید از فرط آشفتگی دیوانه
می دانم، خودم که می دانم
شده ام مات و دنیای دیوانگیهایم را جستجو می کنم
شاید نشستن در زیرِ نور ِ کم ِ اتاق ِ سرد ِ این روزها
تنها راه رسیدن به آرامش باشد
بنشینم و از فرظ خستگی خوابم برد
چقدر خوابم می آید
... کاش خواب بودم

Monday, June 04, 2007

...

نفسم بالا نمی آمد، چشمانم چیزی نمی دید، قلبم دیگر نمی زد
تنها به نابودی فکر می کردم، به اینکه اگر نبود، اگر نباشم
دیگر هیچ دلیلی وجود نخواهد داشت برای بودن
... سخت بود، خیلی سخت
وقتی تنها در عرض چند دقیقه آزار دهنده ترین افکار، به یکباره
... هجوم آورند بر بودنت
داشتم تمام می کردم، ت م ا م
هنوز هم داشت می گشت
پیدا نمی شدم چرا !؟
"می شه دوباره بگردید- خواهش می کنم !؟!؟"
چقدر آرام بود
چقدر آشفته بودم
... صفحه ی بعد، صفحه ی بعد، صفحه ی بعد
پس کجا بود !؟
دست و پا زدن خودم را در این دنیای وهم آلود می دیدم
بالا و پایین پریدنهای بی وقفه ام را
! دیگر نمی دانستم چه کنم
... : که ناگهان گفت
داشت نام کوچکم را صدا می زد
دوباره زنده شدم
به یکباره شدم خوشحال ترین آدم این روزها
... پ.ن : تنها یک ماه ِ دیگر

Thursday, May 31, 2007

Disheveled

اتاقم را جمع می کنم
میزی را که ماههاست کسی به آن دست نزده است
همه چیز به هم ریخته است
باورم نمی شود این کتاب و دفتر من است که این چنین نامرتب
! هر کدام به گوشه ای افتاده است
، من که هیچ، مادرم هم باورش شده من این روزها، من این ماهها
! من این ... به گونه ای دیگر شده ام
دستم را دراز می کنم و اولین کاغذ را بر می دارم
رویش را می خوانم
... می نویسم برای تو
!... چشمانم را می بندم
... کاغذی دیگر، دفتری دیگر، کتابی دیگر
اتاقم مرتب می شود
! ولی احساسم
عجیب به هم ریخته ام
به گارفیلد روی میزم نگاه می کنم
او هم دیگر نمی تواند مرا از این دنیای پر التهاب دور کند
! دلم برای او هم می سوزد گاهی
روبروی آینه می ایستم
لبخندی می زنم
و ادامه می دهم
بودنم را
م ن ه ن و ز د ل ی ل ه ا ی ز ی ا د ی د ا ر م ب ر ا ی ب و د ن

پ.ن : امروز که وارد اتاق شدم، دیدم گارفیلد به دیوار چسبیده
!مادر امروز او را به دیوار زده بود
!چرایش را نمی دانم ؟

Saturday, May 26, 2007

me & Me

! هی من، چقدر از من فاصله گرفته ای
! ... تو را چه شده
! دلتنگ چه شده ای، سکوت این روزهایت را نمی فهمم
! نگاههای خیره ای که می دانم خودت هم نمی دانی برای چیست
تو را چه شده است آیا !؟
از چه می ترسی
از چه نگرانی
التهاب نگاهت برای چیست ؟
به هم ریخته ای
آشفته ای
! راحت بگویم دیوانه شده ای
امروز اینگونه ای
فردا را می خواهی چه کنی ؟
فردا هم که هیچ
روزهای دیگر را چه ؟
می دانم باز می شوی م ن
! باز هم جدا از من
تو را چه می کنند لحظه های بی رحم این روزها
کاش ثانیه ها کمی مهربانتر بودند
کاش کسی بود و کمی از این من را آرام می کرد
! به هم ریخته ایم

Thursday, May 24, 2007

...

یک قطره اشک کافی است
! برای بازگشت من به من
!! پ.ن: این روزها خیلی چیزها کم دارم ، خیلی چیزها

Friday, May 18, 2007

r u Happy?

! دیشب چقدر کمت داشت آسمان، ستاره ی کوچک ِ بی نور من
کجا رفته بودی !؟
پنجره نگرانت شده بود
... پرده ها را کنار زدم
گفتم نکند دلتنگ شده ای
جایت را عوض کرده ای
! یا نمی دانم، رفته ای و برگردی
ولی نه
انگار نه دلتنگ شده بودی، نه جایت را عوض کرده بودی
! و نه رفته بودی تا برگردی
صحبت این حرفها نبود
! جایت را داده بودی به یک ستاره ی پر نور
پرده را کشیدم
!... رفتم تا بخوابم
تنها کاش می دانستی
در این روزها
! با بودن تو بود که آسمان شب برایم معنا پیدا می کرد
به تو گفته بودم ستاره ها را دوست ندارم
! حالا مانده ام چرا جایت را به ستاره ای دیگر داده ای
باشد قبول
دیگر حرفی نمانده بود
آسمان جاهای زیادی دارد برای بودن
هر جا که هستی
زیبا بر زمین بتاب
همین
...
!

Tuesday, May 15, 2007

---

اینک که طبل رسواییت را خود در کوههای بی صدا در می آوری
دیگر چه توقعی است از گوشهای من که هیچ نشنوند
وقتی تنها مرا به تماشای پیچیدن نجوای بی کسیت فرا می خوانی
!... و می خواهی طنین آنهمه ارتعاش را نشنوم
گوشهایم را می گیرم
چشمانم را می بندم
نفسهایم را حبس می کنم
میان دو کوه می ایستم
و آرزو می کنم
!... دیگر هیچ نشنوم از بودنها و نبودنهایت
.
.
.
ولی
مگر می شود !!؟

Friday, May 11, 2007

I'm 2 tired

یک ، دو ، ده ، یازده ، دوازده ، چهارده ، پانزده ، شانزده ، بیست
قرار دادن این اعداد در کنار هم می شود چهار روز
!... که خلاصه خواهد شد در دو ساعت
و من از اینهمه بودن
! تنها دلم را خوش کرده ام به دو ساعت و سی دقیقه پیاده راه رفتن
! می بینی دلم به چه چیزهایی خوش است
این روزها خیلی دارد سخت می گذرد ! ، خسته شده ام زیاد

!پ.ن : حالا تو بگو اگر شبهای امتحان نبود (منظور خود امتحان) ، زندگی ارزش کردن نداشت !؟

Monday, May 07, 2007

Just 1 day !

تنها یک روز کم دارم
برای به تو رسیدن
! آن یک روز هم برایم شده کابوسی خاکستری
می بینی
محکوم شده ام به نرسیدن
نفس کم آورده ام
تو را هم می دانم
... نه توان ایستادن داری ، نه توان آهسته رفتن
نمی دانم چه کنم
من گذاشته ام پشتش ، با شتاب در حال آمدنم
ولی
انگار
من
یک
روز
کم
دارم
می دانی
نرسیدن گاه می شود همیشه حضور
من که هیچ ، خیال بودنم که هست
به گمانت فراموش می شوم !؟

Tuesday, May 01, 2007

be a line !


با حساب امروز ، درست می شود سه روز در کنار تو ، کوچه ها و خیابانهای این شهر شلوغ را گز کردن
تنها برای یافتن پاسخ یک چرا ؟
و باز هم داستان
، همان نمی دانم های همیشگی
، همان سکوتهای ممتد
همان نگاههای خیره به راه بی پایان روبرو
، من در یک طرف خط و تو در آنسوی راه
، بی هیچ نگاهی
! در امتداد هم بی پیش می رویم

باز هم داستان همان دو خط موازی
ولی اینبار در کنار هم
نزدیکتر از همیشه
! بدون هیچ خط قاطعی

! بحث کردن با من بی فایده است
هنوز کوچه ها و خیابانهای زیادی دارد این شهر برای رفتن
! ما تمام نشده ایم

گاهی باید بی دلیل بودنها را پذیرفت
! به گمانم این بار هم از همان گاهی هاست

Sunday, April 29, 2007

Just little , Just few ... !

تمام بودنم را مدیون فرداهای ناگهانیم
چه خوب است که زندگی من از روی یک خط نمی گذرد
چه خوب است که من هیچ فکری نمی توانم درباره ی فرداهای نیامده بکنم
شاید برای همین است که من در طول شبانه روز تنها شبها با خیال راحت می خوابم
چرا که نمی دانم نگران چه باشم
فردا بی رحم است
فردا دلش برایم نمی سوزد
برای همین است که من مدیون فردایم
! او می خواهد من کمی از اینهمه بودن را بفهمم

Tuesday, April 24, 2007

walk alone ...

پیاده روهای شهر را گز کردن
در میان بارانهایی که تنها برای تو می بارد
و بوی نمی که از خاک بلند شده
دیوانگی این روزها را مرهمی است
وقتی میان آمدنها و نیامدنها
وقتی میان بودنها ونبودنها
وقتی میان شدنها و نشدنها
تنها یک قدم فاصله مانده
و تو نمی دانی
می آید یا نمی آید
...
هدیه ی تمام این خستگیها
می شود سیب قرمزی که پسرک خیابانگرد همین حوالیها ارزانیم می دارد
و من نشُسته می خورم
تا بگویم همه چیز حل خواهد شد
در تو و روزهایت
!... در من و مدادهای رنگیم

دوم اردیبهشت ماه هشتاد و شش

... پ.ن : بدان نمی شود تو و سه نقطه های همیشگیت را از یاد برد

Sunday, April 22, 2007

No title !


ساعت چیزی را نشان نمی دهد
! این ماییم که بی رحمانه ثانیه ها را اعدام می کنیم
روزها که می گذرند
این منم که احساس خویش را در لحظه های تلخ گورهای تاریک مدفون می کنم
... تا تویی را توان یافتنش نباشد
دیگر تنهایی معنایی ندارد
وقتی سوار بر خیال تو
... خود را در گورستانهای احساسهای خفته جای می دهم
من این روزها
آدمهای زیادی را مال خود کرده ام
خود خواهی نبود
خیال با هم بودن هم در کار نبود
! همه چیز بی دلیل بود
دیگر توان همراهی نیست
مرا پایان تمام با هم بودنهاست
تا همیشه که یادتان هست
تا همیشه
... بدرود
! پ.ن : دست نیافتنیم ، دست نیافتنی هستید ، همین

Thursday, April 19, 2007

dreams2you ...

Good Bye My Lover

Did I disappoint you or let you down?

Should I be feeling guilty or let the judges frown?

'Cause I saw the end before we'd begun,

Yes I saw you were blinded and I knew I had won.

So I took what's mine by eternal right.

Took your soul out into the night.

It may be over but it won't stop there,

I am here for you if you'd only care.

You touched my heart you touched my soul.

You changed my life and all my goals.

And love is blind and that I knew when,

My heart was blinded by you.

I've kissed your lips and held your head.

Shared your dreams and shared your bed.

I know you well, I know your smell.

I've been addicted to you.


Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


I am a dreamer but when I wake,

You can't break my spirit - it's my dreams you take.

And as you move on, remember me,

Remember us and all we used to beI've seen you cry,

I've seen you smile.

I've watched you sleeping for a while.

I'd be the father of your child.

I'd spend a lifetime with you.

I know your fears and you know mine.

We've had our doubts but now we're fine,

And I love you, I swear that's true.

I cannot live without you.


Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


And I still hold your hand in mine.

In mine when I'm asleep.

And I will bare my soul in time,

When I'm kneeling at your feet.

Goodbye my lover.

Goodbye my friend.

You have been the one.

You have been the one for me.


I'm so hollow, baby, I'm so hollow.

I'm so, I'm so, I'm so hollow.

I'm so hollow, baby, I'm so hollow.

I'm so, I'm so, I'm so hollow.

James Blunt

Tnx my friend , tnx ...

Tuesday, April 17, 2007

3 doted (...)

امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟

Friday, April 13, 2007

This is life !


وقتی می خوانمت ، سر ِ انگشتانم تیر می کشد
چرا ؟
وقتی می بینمت پاهایم می لرزد
چرا ؟
به گمانم برای همین است که دوست دارم
! نه ببینمت و نه بخوانمت
زندگی مرا به زنجیر کشیده است
جای زخمهایش را بر روی دستانم می بینم ، حس می کنم
چه دردی دارد
وقتی می خواهم فرار کنم و نمی شود
می نشیند و به تقلای من می خندد
می نشینم و به تنهاییم می گریم
! اینجا کسی نیست حس همدردیش به کمک من آید
... پس کجا بود آنهمه مهربانی که به یکباره از زندگی من رخت بر بست و
! هی من ، باز هم اشتباه کردی
در این همه سال نگذاشتم بفهمی که وقتی ندارمت نفسم می گیرد
بالا نمی آید
! و مدام از این دستگاههای تنفسی استفاده می کنم
ولی
زندگی همه چیز را در همان نگاه اول فهمید
او مرا به زنجیر کشیده ولی دلش برایم می سوزد گاهی
نمی گذارد وقتی نفسم دیگر بالا نیامد
گمان نیستی کنم
می آید
در کنارم می نشیند و کمی از بودنش را به من می دهد
آری
... این است زندگی

Tuesday, April 10, 2007

just 4 my ...

وقتی سکوت ِ میانمان همه ی حرفها را می زند
چه نیازی است به واژه های با صدا
...
ما لذت با هم بودن را در سکوتهای همیشگی خلاصه می کنیم
آخر واژه ها نمی دانند معنای سکوت ما را
سکوت سکوت سکوت
این می شود تمام ِ تمام ِ تمام ِ با هم بودنمان
پ.ن : باور باور
سه شنبه 21 فروردین ساعت 10:30

Wednesday, April 04, 2007

Six !


وقتی شش نفری به یکباره هجوم می آورید بر تمام بودنم
وقتی تمام هستیم را مال خود می کنید
... دیگر توان هیچ کاری نیست

در تخت فرو می روم
کتابی را که دیروز شروع به خواندن کرده بودم ، در دست می گیرم
کلماتش آشنایند برایم
با خود فکر می کنم این اولین کتابی است که خسته ام نمی کند
یک صفحه ، دو صفحه ، سه صفحه
ولی مگر می گذارید
! هوار شده اید بر روی من
کتاب را می بندم
چشمهایم را نیز
می خواهم تنها به شما فکر کنم
ولی نمی شود
از کدامتان شروع کنم ، به درد کدامتان برسم ، برای کدامتان غصه بخورم
در این میان خودم را چه کنم ، من چه نقشی دارم در سرنوشت شما ... ؟
آشفته تر از آنم که بتوانم شما را جدا کنم از هم
به هم ریخته ام ، به هم ریخته اید
! چشمانم دیگر باز نمی شوند ، به گمانم خوابم برده است
تنها گاه گاهی از خواب می پرم و هر بار یک کدامتان جلوی چشمانم حاضر می شوید
! می بینی ، خوابم هم که می برد اینگونه می برد
خیالی نیست ، تنها خدا را شکر می کنم که شش نفرید و تنها قرار است شش بار از خواب بیدار شوم
بین خودمان بماند
بار سوم را دوست داشتم
آخر وقتی بیدار شدم تو را با آن کلاه همیشگی دیدم ... !؟
راستی مگر گمش نکرده بودی ؟

پ.ن : نمی دونم چرا دلم خواست خودتون بفهمین کدوماتونو می گم !؟

Tuesday, April 03, 2007

Alone with u


نه خسته ام ، نه افسرده ، نه آشفته
تنها گاهی فرو می روم در تو
! در تو هم که فرو می روم ، بیرون آمدن کار مشکلی می شود
! پس راحت نام خود را می گذارم من ِ تو ... و غرق لحظه های بی تو می شوم باز

چند روزی که گذشت
تنها برای خودم بودم و تو
و برای بچه هایی که دوستم می دارند هنوز
حرف می زنند با من
می خندیم با هم و زندگی می کنیم بی هیچ دغدغه ای
! چقدر دوستشان دارم
دیشب ساعت چهار ، وقتی بی حس شده بودم از آشفتگی این روزهایت
وقتی دیگر توان حرف زدن نداشتم
وقتی بی دلیل دستانم از حرکت افتادند
، اگر مهربانی آنها نبود
! همان گوشه ی اتاق تا صبح از ضعف و ناتوانی نمی دانم چه بر سرم می آمد
... وقتی دستم را گرفتند و چیزی در دهانم گذاشتند
فهمیدم
گاهی چقدر دلم تنگ می شود برایت
! کاش بودی و نمی رفتی
ولی نه ، اینها هم کار تو را بلد هستند
! فهمیده اند من چه ناتوان شده ام این روزها
چه دوست داشتنی بود این روزها
چه کارهایی که نکردیم
عجب سینمایی رفتیم با هم
چه شامی
! چه خریدی
چقدر خندیدیم وقتی هیچ لباسی به تن من نمی خورد
! من کوچک شده ام یا آدمها بزرگ
! پنج دور هم می چرخاندم به دور خودم اندازه نمی شد
... من هنوز هم می خندم

بی تو هم خوش گذشت لحظه هایم ، ولی باش برایم
! با تو بودن چیز دیگریست

Saturday, March 31, 2007

I like ur Cap !

! دیروز وقتی که رفتی تازه فهمیدم جایت چه خالی می شود گاهی
امروز تنها بیدار شدم
صبحانه خوردم
تختم را جمع کردم
و در لحظه هایم جای تو را مدام خالی دیدم
باورت می شود
من باز هم حرف نمی زدم
بودن و نبودنت فرقی نمی کند
من حرفهایم را می نویسم تنها
! کاش بودی و باور می کردی
راستی ، چرا رفتی ؟
چرا وقتی نیامدن را بهانه کردم
اصرار به با هم بودن نکردی
اینبار راحتتر از همیشه گفتی بمان
! ماندم تا باورم شود بی تو هم می شود بود
تنها دلم کمی برای ماهی قرمز خانه می سوزد
! آخر کسی نیست آبش را عوض کند
من از ماهی می ترســــــــــــــــــــــــم
نمی خواهم دلت برای دلم بسوزد
بیا
آب ماهی را عوض کن
و برو
... دلم نمی خواهد وقتی که نیستی ماهی کوچکم هم
پ.ن : اگر خیال آمدن کردی ، کلاهت را به سر کن
! کلاهت را خیلی دوست دارم

Thursday, March 29, 2007

Think about ur Flowers !

اینجا آدمها تنها به من که نه
گاه گاهی هم به تو فکر می کنند
راستی دلت می خواهد این روزها سوژه ی تمام رویاهای من شوی ؟
تو که می دانی من دیگر آدم نیستم که گاه گاهی به تو بیندیشم
یک دیوانه ی آشفته ام که لحظه به لحظه ، یادش را به بودنت گره می زند
شمارشش را دارم
شده است بیست سال و سه روز و هفده ساعت و چهار ده دقیقه
ثانیه اش را می گذارم تو حساب کنی
! می بینی روزها برایم چگونه شده اند
... می نشینم خیره به عقربه های ساعت می شمارم تو را
ولی نه
کمی اشتباه شده در شمارشم
... به اندازه ی عوض کردن باتریهای تمام شده
می دانی تمام این مدت دلم چه می خواست
از این ساعتهایی که با ضربان دست کار می کند
ولی نه ، اگر داشتم به گمانم بودنهایمان مدام دچار وقفه می شد
! آخر وقتی ندارمت دیگر نمی زند بانگ هستیم
اینک که گمان هستیت را همراه لحظه هایم کرده ام
بوی زندگی گرفته ام
کاش بودی و حس می کردی
کاش بودی و می فهمیدی چه می گویم
یک سطل رنگ صورتی برداشته ام و پاشیده ام بر تمام ِ تمام ِ تمام ِ بودنمان
یک مشت گل نرگس هم درون یک گلدان سفید پر آب روی میز
! از همانها که دوست داری هنوز ، نرگس هلندی
فرهاد می خواند برایم گاهی
بابک بیات هم که عجیب می نوازد ثانیه هایم را
و من با یک دفترچه ی سفید
می نشینم گوشه ی اتاق
و سکوت لحظه هایم را می نگارم
اینجا سرد نیست ، گرم است ، گرم
! آخر هنوز زنده ام – زندگی می کنم و تو را دارم برای خودم
چرا پشت در ایستاده ای
گلها برای توست
... بیا ، برش دار و باز اگر خواستی برو

Wednesday, March 28, 2007

I want u , just want ...



صدای دستانم را می شنوی که بی مهابا به هم می خورند
گوشهایت را به من بده
کمی نزدیکتر
بیا در کنار من
تنها برای لحظه ای
این دستها برای آمدن توست که چنین بی اراده زده می شوند
قرمز شده اند
حس ندارند
وقتی می شنوم می آیی
بلند می شوم
جلو آینه می ایستم
موهایم را شانه می زنم
مثل همیشه بالا می بندم
و بی دلیل لبخند می زنم
می دانم که نمی آیی
! ولی خبر دروغ آمدنت کافی است برای منی که بی تو زندگی می کنم با تو
نمی دانم چرا دیگرکسی خرده نمی گیرد به این کارهای من
... دیگر کسی نمی آید بگوید باز هم روز اول عید شد و
به گمانم تازه فهمیده اند چه بر سرم آمده است
دیگر گذاشته اند با تو تنها باشم
با تو زندگی کنم
و با تو لحظه های بی تو بودن را رنگی کنم
نمی دانم دوست داشتی یا نه
ولی تنها چیزی که مرا آرام کرد
همان چند شاخه گل نرگسی بود که برایت آوردم
بر بودنت چیدم
و کمی آب بر رویش پاشیدم
آمدم ، نشستم و غرق بودنت شدم
هیچ به یاد نمی آوردم از آن روزها
هیچ
تنها فهمیدم دلت برای دلم تنگ شده بود
چقدر حرف داشتیم برای زدن
اینبار سکوت نبود در میانمان
چشمانم را که بستم
خیس شدی
خیس
گلها را به تو سپردم و رفتم
...
چه سخت است روزهای بی تو
من عادت نکرده ام
من عادت نمی کنم
مرا عادت ندهید
او را می خواهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

Monday, March 26, 2007

21th



! چه روزهای بی صدایی

دستانم را دراز کرده ام
... شاید باد آنها را بگیرد در این بی کسی ها

ولی نه
همان بهتر که در جیبم فرو کنم
... آخر عادت ندارم کسی دستم را بگیرد
بیست سال گذشت
و من به خیلی چیزها عادت نکرده ام
تنها زندگی ام را در لبخندهای بی دلیل خلاصه کرده ام
...
بیست ویک سال و یک دقیقه
بیست و یک سال و یک روز
بیست و یک سال و یک ماه
... بیست و یک سال و

چه می دانم
! هی من ، به گمانت بزرگ شده ایم
پ.ن : به گمانم امروز روز خوبی باشد
! با اینکه می دانم این نیز بگذرد

Wednesday, March 21, 2007

Dear Best Freinds

With Great Regards

Happy New Year

With The Best Wishes
I Hope U Will Have A Successful Year

Remember All The Good Things Happened In 1385
Forget The Past Bad Moments Of 1385
We Will Being 1386 Joyfully
Let These Feeling Fill Ur NEW YEAR

Dreams2you

Sunday, March 18, 2007

Just think ...


آخرین بار
بر روی آسفالت یک خیابان
کنار چرخهای یک اتوبوس خسته بود که دیدمش
چه پیر شده بود
چه خاکی
هیچ کس نگاهش نمی کرد
انگار تنها من بودم که دوستش می داشتم
بلندش کردم
بر دوشم گذاشتم
و تا شهر به تنهاییش فکر کردم
راستی
! چرا گذاشتند از پنجره پرتابش کند

Monday, March 12, 2007

hmmm !


حرفها که تمامی ندارند
! من نیز که وجودی نا تمامم
پس چه شده !؟
، ولی نه
. واژه ها آنقدرها هم که فکر می کردم قابل اعتماد نبودند
... من مانده ام و من
! هی من ، می بینی دیگر آدمها که هیچ ، کلمات هم ما را فراموش کرده اند
همین که ما همدیگر را داریم
، و شده ایم یک ما
کافی است برای اینکه
هر روز ساعت 8 دست در دست هم
راه همیشگیمان را گز کنیم تا رسیدن به یک در بسته
و گفتن یک سلام
و شروعی دوباره
زندگی را دوست دارم
همین

! پ.ن : پس از سه سال ، کار ِت حالمو به هم زد
این حرفو اینجا نوشتم
!!! چون مونده بود تو گلوم و می دونستم هیچ وقت نمی تونم بگم
راحت شدم
... راحت

Tuesday, March 06, 2007

Cut !


کوتاهشان کردم
و از یاد بردم تمام با هم بودنمان را
در کمتر از باز و بسته شدن یک قیچی
... یک نفر دیگر
! و صبری که باید تا بلند شدن دوباره اش بکشم

My favor ;)

دوستش دارم
آنقدر که دلم نمی خواست به کسی بدهم
ولی
دادیم
به یکی بهتر از من

Sunday, March 04, 2007

...

و
تمام می کنند مرا
! آدمهای دروغین این روزها

واگویه های من

فهمیدم
پیدا کردم
یافتم
! واگویه های من ، تو مرا به این روز در آوردی
حرفهای تو مرا اینگونه کرد
وقتی مرا مجبور به نوشتن آشفتگیهایم می کنی
انوقت همین می شوم که می بینی
دیـــــــــــــوانه

Saturday, March 03, 2007

Alone in my bedroom



اینجا اتاق تنهایی های من است
گورستان اشکهای خشک شده
قبرستان آمال در نطفه خفه شده
اینجا حتی یک چراغ هم ندارد برای روشن کردن
چه توقعی است
وقتی من از دیار تنهایی ها
تنها به یک مداد سیاه و دفتر سپید دل خوش کرده ام
من تتها نیستم
! اینرا نوشته هایم می گویند
تنها کمی خسته ام
! آخر دلم را شکسته اند ، همانها که می گویند کمی دوستم دارند هنوز
شبی نمی شود که چشمانم به آرامی برروی هم روند
چیزی نمی خواهم
تنها دلم کمی اشک می خواهد
وقتی حرفهایت آوار می شود بر تمام بودنم
چه ساده پا می گذاری بر پاکی نگاهم
راستی ، در این لحظه ها من اشک نمی ریزم ، چرا ؟
! چرا نباید آرام شوم در این دیوانگیها
تو را هم نمی خواهم
من تنها گاهی دلم برای سکوتم می سوزد
برای حرفهای نگفته ام
حرفهایی که انگار خیال گفته شدن را به گور برده اند
تا مرا دیوانه کنند
! آنها نمی دانند من دیــــــــــــــــوانه ام
نگاهم نکن
چشمانم سالهاست نور همیشگی را ندارد
پیر شده ام
... پیر

پ.ن : فکرش را بکن ، امروز گشتم و قرصهایم را پیدا کردم
باز شروع می کنم
روزی دو عدد

Friday, March 02, 2007

Another Day


مریضم – درد دارم – می ترسم
لرز را هم به دردهایم بیفزا
شد چهار چیز
مریضم – درد دارم – می ترسم – می لرزم
...
هر غروب که می گذرد بزرگتر می شوم
و مریضیم همراه من بزرگتر
و ترسم نیز
جایت خالی امروز غروب یک دل سیر گریستم
باور نمی کنی !؟
می دانستم
برای همین بود که با همان دستان لرزان یک عکس یادگاری از اشکهای ریخته شده گرفتم
و بعد یک دل سیر خندیدم
! از دیوانگیهایم

... پ.ن : چیزی نبود
! فقط برای یک ماه سیستم بدنم به کل بهم ریخته بود ، همین
!! اینم که چیزی نیست ! ، جای نگرانی نداره
! فقط بدیش اینه که نمی دونم کی این سیستم بر میگرده سر جای اولش

Tuesday, February 27, 2007

A day !


مریضم ، درد دارم ، می ترسم
از پله ها میام بالا – مامان در و باز می کنه ، میگه چته ؟ - میگم دارم می میرم – در و می بنده
! و میگه تو که همش داری می میری
لباسامو در میارم – میرم جلوش – باز میگه چته ؟! – میگم بازم مریض شدم – اشکام میاد یهویی ! – میگه تقصیر خودته
! نمی ری دکتر بس که می ترسی
می شینم روی کاناپه – داداشه اونطرف غش کرده از خستگی – مثل بارون گریه می کنم !! – دیوونه شدم آخه
! سوراخ شدم انگاری
می شینه کنارم – میگه بچه گریه نداره که ، میری دکتر خوب می شی – بیشتر گریم می گیره
یه جوری نگام می کنه – یه جوری می شم
بلند میشه زنگ می زنه به خاله – میگه این بچه از وقتی اومده نشسته داره گریه می کنه ، چی کارش کنم من آخه !؟
... نیستی ببینی این اشکها چه جوری میان ، نیستی ، نیستی ، نیستی
! چرا آروم نمی شم
!به مامان می گم یکی میره زیر ماشین می میره ، یکی اینجوری مثل من ! – میگه پاشو ، پاشو انگار اینقدر الکی ِ مردن
... با خودم میگم از اینم الکی تر !! – باورم می شه دیوونه شدم – ریختم بهم – حالم بد ِ بد بد بد
! می شینم روی مبل ، یک دقیقه نشده ولو می شم- غش میکنم - دردم میاد – سردم میشه – جمع میشم
یه مدت که میگذره میرم روی تختم – پاهامو جمع می کنم توی بغلم – سردمه – مامان میاد پتو رو می کشه روم
ولی گرم نمی شم ، گرم نمی شم ، نمی شم ... دردم هم خوب نمی شه
عضلات صورتمو شل میکنم ، هر چی آشغال تو ذهنم هست رو می ریزم بیرون – آروم میشم ولی فقط برای یک لحظه
! آخه دوباره هوار می شن روم
یک ساعت که می گذره در و باز می کنم ، میرم بیرون – مامان نشسته ، نگام می کنه – میگه باز که نخوابیدی
چته تو ؟ ، چرا اینجوری شدی ، چرا خوابت نمی بره ! – خواهره نشسته بغلش – میگه ببین کی گفتم این تیروئید داره
خواب و خوراک که نداره ، لاغره ، عصبی و .... - اون همیشه راست میگه !! – مامان میگه این که خوبه
قرص میخوره خوب میشه – خواهره هیچی نمیگه – منم هیچی – آخه اون می دونه تیروئید چیه – من نمی دونم
! می شینم کنارش ، بهم نگاه می کنه میگه حداقل یه شونه بزن به این موها
! باورت می شه حتی نمی تونم دستمو بالا و پایین ببرم
... بهم میگه چقدر دوستات حالتو می پرسن
خسته تر از اونم که جواب بدم
ولو می شم رو مبل
! من یه مریض درست حسابیم – کلافگی ازم می باره
(من خیلی چیزا می دونم که اون نمی دونه – آخه من مریضم نه اون ! ( فردا همه چی معلوم میشه
واسه خودم دعا می کنم که فقط حالم خوب بشه
خیال اونم راحت
مریضم – درد دارم – می ترسم

Sunday, February 25, 2007

Can't forget ...

وقتی دلیل اینهمه بودن به یکباره هجوم می آورد بر لحظه های نم گرفته ام
دیگر بی دلیل نمی خندم
دیگر بی دلیل از آن لبخندهای همیشگی بر لبهایم نقش نمی بندد
می شوم آدمی دیگر
باورم نمی شود من نیز می توانم به گونه ای دیگر باشم
حتی برای لحظه ای
این روزها من عجیب تغییر کرده ام
نمی خندم
در افکار خود فرو می روم
حرف نمی زنم
بی صدا روبروی صفحه سفید می نشینم
! و خود را رها می کنم در آن
این روزها او هم توان هیچ کمکی ندارد
... من مانده ام و من
صدایم که می کنی ، می شنوم ، ولی توان پاسخ نیست
بهتر بگویم
حرفی نیست برای گفتن
چند وقتی می شود کلمه ها را هم به دور ریخته ام
باور کنی یا نه
من تنها نام خود را از یاد نبرده ام
دلم برایش می سوزد
! وگرنه دلیلی نبود برای از یاد نبردن آن
زندگیم را مثل آهنگ دوست داشتنیم گذاشته ام به تکرار
وقتی لحظه هایم تمام می شود از تو
باز شروع می شود از من
همه جا را خاموش کرده ام
می خواهم بخوابم
خواب خوش ببینم
و بیدار شوم

... !

من دیشب با خدا قهر کردم
به گمانم او هم دلش همین را می خواست
... آخر مرا بیدار نکرد برای نجواهای شبانه
! او هم از حرفهای همیشگی ِ من خسته شده است
می دانم
... همه چیز را می دانم
پنج اسفند هشتاد و پنج

Friday, February 23, 2007

...


یادم می ماند
یعنی از یاد نمی برم
کودک درونم
یک روز پای پیاده جدولهای کنار خیابان را گز کرد
بی هدف – بی مقصد
تا رسیدن به جدول شکسته ی آخرین خیابان
باد می آمد
نشست
و تمام مشقهای نا نوشته اش را در باد رها کرد
چشمهای خیس اش را که پر از خوابهای صفر و سکوت بی سوال بود به رفت و آمد هزاران پای پیاده ی سپرد
باد می آمد
باران را نمی دانم
کودک کاری نداشت جز به پرواز در آوردن آخرین کاغذ
مردی با اسب آمد
مردی در باران رفت
...
ولی نه مردی با اسب آمد
نه مردی در باران رفت

... یادم آمد باران نمی آمد
کودک دیگر چیزی نداشت برای رها کردن
کودک اشکهایش هم تمام شده بود
کودک بی صدا هنوز می لرزید
... آخر هنوز باد می آمد

Tuesday, February 20, 2007

...


اهمیت ندارد که تو چه فکر می کنی
من می خواهم مدتها ، تنها ، به بودن خود بیندیشم
محو که می شوی ، خود به تنهایی راز بودنم را در تکاپوی یافتنت جستجو می کنم
مرا به من واگذار
و تمام
... خیلی وقت است به نبودنت می اندیشم
! پ.ن : پارادوکس

Friday, February 16, 2007

My bedroom

وقتی می آیی و مثل قدیمها چند روز قصد ماندن می کنی
امن ترین جا را اتاق من می دانی
وقتی کلافه ام ، وقتی خسته ام و دلم کمی خواب می خواهد
می آیم ، می بینم تو بر روی تخت خوابیده ای
کاری نمی کنم جز خاموش کردن چراغها
بر روی صندلی می نشینم
و بی صدا نگاهت می کنم
نفسهایت را می شمارم
و می دانم
تا وقتی که هستی
دیگر خوابم نمی برد
پ.ن : من اگر اتاق نداشتم تا به حال مرده بودم
. این یک امر طبیعی ، بدیهی و بسیار ساده است

...

زندگی من شده
صفر وعده خواب
یک وعده غذا
دو وعده تنهایی
سه وعده خیال خام
چهار وعده افکار خاکستری
پنج وعده سکوت
و تمام

Sunday, February 11, 2007

Just Crazy

باز شروع می کنم
و تو نگاهت را دقیقتر از همیشه به لبهای همیشه بسته ام می دوزی
اینبار من نیز چشمانم خیره به لبهایی است که خیال باز شدن دارد
نفسی عمیق
هجوم کلمات
آرام – آرام
همه چیز باید حساب شده باشد
مثل همین نفسهایی که محکوم به آمدن و رفتنند
... و
باز می کنم خود را
خود ِ محبوسم را
خود ِ در بندم را
برای تنها یک کلمه
برای تنها یک جمله
برای بیان یک بودن
" مرداب سکوت مرا بلعید ، دیگر داوطلب کمک نمی خواهم "
...
چقدر سردم شده است
چقدر آشفته ام
چقدر بی کلمه شده ام
چرا دستانم بی حس شده اند
هی من ، چقدر دلم برایت می سوزد
خشک شده ام
اشک نمی ریزم
فریاد نمی زنم
موهایم را نمی بندم
من دیگر با تو هم حرفی ندارم
...
دیوانه شده ام
دیوانه ام کردند
دیوانگی را توان تحمل نبود ولی دچارش که شوی دیگر توان رهایی نیست
مـــــــــــــــــــــــرا دیـــــــــــــــــــــوانه کــــــــــــــــردند
ساده ساده ساده ساده ساده ساده

Saturday, February 10, 2007

Mum



گاه من نیز پوچ می شوم
! من این روزها عجیب سکوت لحظه ها را می بلعم

...
زندگی من نیز با کمی تاخیر رنگ خزان را به خود گرفت
به همین سادگی

Sunday, February 04, 2007

Shred


! چه ساده در برابرم از بودنها و نبودنهایمان حرف می زنی
سردم می شود
دست دراز می کنم و شالی را که کمی آنطرف تر رها شده است را برمی دارم
! مادربزرگ دیروز بود که شروع کرد به بافتنش ، کاموایش را خودم خریده ام
آرام ، آرام می کشم تا بر روی صورتم بگذارم
... و تو تمام مدت خیره می مانی
چه کوتاهتر می شود وقتی بر روی صورتم می نشیند
میله اش از جایش در آمده و نخها چه بی صدا گسسته می شوند
! درست مثل ما که ناگاه پاره می شویم
... تازه می فهمم تو تمام مدت به من که نه ، به نخهای آزاد شده بود که می نگریستی
خیالی نیست ، ادامه بده
... هنوز کمی از شال مانده است تا گرمم کند

! وفتی می روی ، میله را دوباره در آخرین رج قرار می دهم تا مادربزرگ فردا باز از سر گیرد بافتنش را
... تا تو باز بیایی و از بودنها و نبودنهایمان حرف بزنی – من سردم شود و شالی باشد برای گرم کردنم

Thursday, February 01, 2007

Curtsy

! نشسته ام که ناگاه به سراغم می آیی
...
، می دانی چقدر آشفته ام ، ولی بهترین زمان را همین لحظه ها می دانی
! وقتی آوار می شود زندگی بر روی من
... می آیی - در کنارم می نشینی و آرام آرام پیرم می کنی
نگران می شوم ، آخر انبوهی از تارهای مو را به سر دارم - سالها گذاشته ام تا بدین جا برسد
... درست تا کمرم آمده است
! آری نگرانم ، نگران اینهمه صبری که باید تا سفید شدن تک تک تارهایش کنم
.... !می دانم زندگی و تو توان سفید کردنش را دارید
، وقتی به یادت می افتم
گرمم می شود - عرق می کنم - خیس می شوم - تب می کنم - می سوزم - می لرزم - بی حس می شوم
چشمانم تمام این مدت خیره به یک نقطه ثابت مانده است و تو هنوز نرفته ای ! - غوغایی به پا می شود
افکارم گسسته می شود - پاره می شوم - هر فکر در گوشه ای از وجودم رخنه می کند - دیوانه می شوم
! و تو در چشمانم خانه می کنی ، آخر تنها آنجاست که سکون دارد
! با خود عهد کرده ام تا آخر بودنم به دنبال دلیل نگردم ! آخر زندگیم می شود سراسر دیوانگی
! ولی باز به خود می گویم چرا من ! از میان اینهمه بودن چرا تنها من ، اینبار واقعا نمی فهمم چرا تنها من
... سرم را درمیان دستان مستاصلم می گیرم - با آنکه آرام نمی شوم ، فرار می کنم از خود و بی دلیل می خندم
...
زندگی را ادامه می دهم - راستی کجایش بودیم !؟
...
... ولی وقتی به یادت می افتم ، گرمم می شود - سردم می شود - تمام می کنم

Monday, January 29, 2007

...


... خورشید و غروبش تنها شاهدان صادق تاریخند
پ.ن : ولی امروز خورشید طلوع نکرد ، تا غروبش طعم تلخ اینهمه راز را تا انتهای بودن به دوش نکشد
فردا را چه کنم
... فردایی که توان آمدن و ماندن ندارد

Friday, January 26, 2007

...

نشسته ام منتظر برای دوباره آمدنت
! حرفهایت چه ساده ، چه آرام ، چه بی کلام روانه ی اندوه جاودانه شد
من اینجا در مرداب سکوت غوطه ورم و گاه صدایی که دست نجات می خواهد
! بی خبر از آنکه من غرق شده ی اولین سکوت پر محتوایم
... شده ام دخترکی که چشمهایش را محکوم به ندیدن هر آنچه که روزی قرار است آزارش دهد ، کرده است
... شده ام صدای بوقی ممتد ، من دیگر توان گذاشتن گوشی زندگی ام را ندارم
... شده ام خطی که پایان ندارد ، خطی صاف ِ صاف
من در میان تاریکیهای بودنت رها شده ام
! و اینک ، تو در آنطرف بودنت راه گریزی یافته ای
! و مرا تا همیشه به نبودنت سپردی که تا همیشه باشی
! من برگشت نخواستم ، باید تا همیشه رفت ، حتی بی تو ، حتی بی من
... تو بودنت را در نبودنت گنجاندی
و تنها یک یادگار برای من گذاشتی : تا همیشه در یادم خواهی ماند
و تمام
این شد تمام ِ تمام ِ با هم بودنمان
میدانی
موهایم را کوتاه کرده ام که تا همیشه با هم بودنمان را فراموش کنم
! دیگر لذتی نداشت پنهان شدن در پشت موهایی که کسی آنطرف ، زمانی برای یافتنش ندارد
من کس دیگری شده ام
به گمانم تاریخ مصرفم تمام شده بود
من آن من ِ دیروز را به دور انداختم
... تا من ِ جدید راز بودنش را خود به تنهایی بیابد

Tuesday, January 23, 2007

Free


... تمام شد ، تمام شدم

.
هیچ چیز جز تمام کردن دخترک کلی ، نمی توانست راز چگونه تمام شدنم را با خود به گور برد
.
... تمام شد ، تمام

... رهایم ، رها

Friday, January 19, 2007

Serenity




می دانی آرامش این روزهایم چگونه شده است !؟
... آرامش ، آرامش ، آرامش
آری ، این روزها هم آرامش دارم ، ولی به گونه ای دیگر ، من این روزها به گونه ای دیگر آرام می شوم
... به گونه ای دیگر
این روزها دوش گرفتن وقتی تمام اعضای خانواده دور هم جمع می شوند و می خواهند فیلم مورد علاقه ی
!! مرا ببینند و من از میان هیاهوهایشان می گریزم ، برایم می شود آرامش
وقتی در زیر فشار بی نهایت آب قرار می گیرم و چشمانم را نمی بندم – وقتی از پشت در صدایم
می کنند تا به جمعشان بپیوندم – وقتی تمام آبها را در گوشم می ریزم تا صدای در را نشنوم
! صدای مهربانیهای اطرافم را – صدای هر چه هیاهو
! گوشهایم سنگین می شود ، آنقدر زیاد که دیگر خود را هم نمی شنوم – می شوم منی بی صدا در میان انبوه صدا
! سرم را که می شویم به هیچ چیز فکر نمی کنم – آخر چیزی برای فکر کردن ندارم
ولی سرم به شدت درد می گیرد – چشمهایم به شدت می سوزد ، آخر خیال بسته شدن ندارد
... من عجیب تغییر کرده ام اینبار
! همه چیز مثل گذشته است ، حتی همان تیزی سنگی که همیشه مرا زخمی می کند
من آشفته نیستم ، تنها گاهی به سرم می زند که موهای ریخته شده ام را بشمارم
دیوار حمام را که یادت هست ، آجرهای سفید و صوریتش – شده است سیاه
... آخر من تمام تارهای موهایم را به دیوار چسبانده ام
! حالا وقت شمارش است – می شمارم ، یک ، دو ، سه ... ، نمی دانم چرا همیشه تا همین شماره را می شمارم
من رنگ چهار را هرگز در زندگیم ندیده ام ، من چهار را درک نکرده ام ، همه چیز برایم به اندازه ی همین
... ! سه شماره به پیش رفته است ، حتی بودن تو
دوباره شروع می کنم ، می خواهم این بار تا جایی که دوست دارم بشمارم ، خودم هم گیج شده ام
... شاید اعداد را فراموش کرده ام چرا که تا به امروز به کارم نیامده است ! ، شاید ، شاید ، شاید
ولی دوباره شروع می کنم ، یک ، دو ، سه ، ... ، سرم گیج می رود ، چشمانم سیاهی می رود
... وقتی انبوه تارهای مو را می بینم – وقتی دیوار سیاه مدام دور سرم می چرخد – وقتی که تنهایم برای آنهمه شمردن
! می بینی اینبار هم نشد – من توان اینهمه شمارش را ندارم آنهم چه اینهمه شماره ی سیاه
تنها یک کار می کنم ، تنها یک کار ، باز شروع می کنم به شمردن ! ، ولی اینبار در عرض همان سه شماره
... که تا همیشه به یادم هست تمام موها را جمع کرده و حواله ی سطل زباله می کنم
! دستی بر سرم می کشم – نه ، انگار هنوز کمی مو بر روی سرم باقی مانده است
(!! وحشت کرده بودم از آنهمه موی ریخته شده )
... بیرون می آیم – سرم را خشک می کنم و با یک دنیا فکر آشفته تا صبح آرزوی خواب می کنم
من به آرامش رسیدم ، تو چه ؟

Sunday, January 14, 2007

Neutral



... کوله بارم را بسته ام – می خواهم بروم
می خواهم بروم به آنجا که می گویند آخر دنیاست
آخر در اینجا کسی احساسم را دزدیده است
من ِ بی احساس را هم که می دانی
می شوم وجودی تهی
می شوم عابری خیالی
می شوم منی واهی
می خواهم بروم
! می خواهم بروم بدانجایی که می گویند تو دیگر نیستی با دو احساس
راستی می گویند آخر دنیا آنجایی است که رنگهای بودنت سراسر می شود یکرنگی
می شوی وجودی تک رنگ
سیاه و سفیدش را نمی دانم
ولی من هم شده ام یک رنگ
نه سفید – نه سیاه
... من زردشده ام از بودنت – از بودنم – از بودنمان
! پ.ن : چه چیزهایی می گویند این آدمها

Monday, January 08, 2007

Draft

فرض کن مرا که به کاغذی کاهی مانند شده ام
که هر کس ، هر چیز بدرد نخوری را رویش می نویسد
... شده ام چرکنویس روزهای خاکستریت
چیز جالبی است – خوشم می آید – آخر من هم حرفهای ناگفتنی ام را بر روی
! کاغذهای کاهی می نویسم و وقتی یکبار خواندمشان پاره می کنم
! تنها تفاوت تو با من اینست که تو تمام کاغذهایت را تا همیشه در کنارت نگه می داری
! پ.ن : یک اطلاعات عمومی ، همین و همین
، منظور نویسنده از ه س ت ی در پست قبل به هیچ عنوان به معنای مثلا من در اینجا هستم
. تو در آنجا هستی و ... نیست و نبوده و نخواهد بود
! ه س ت ی = بودن – آفرینش – هستی

Wednesday, January 03, 2007

Essence

گفت بودنت را برایم هجی کن
گفتم هجی کردن بلد نیستم
خندید ... بلند ،بلند تکرار کرد ه س ت ی
! نگاهش کردم ، از آن نگاههای مات و مبهوتی که گاه گاهی نثار چشمان تو می کنم
اخم کرد ، دوباره فریاد زد ه س ت ی
... من نیز فریاد زدم همدردی ساده ای که تو یادم دادی
... چشمانش را بست و رفت