Saturday, January 30, 2010

دوستیم. صمیمی.
در سال یکی دوبار بیشتر نمی بینیم همدیگر را. ولی دوستیم. خیلی دوست. ما حتی تلفنی هم با هم صحبت نمی کنیم. اگر دلمان تنگ شد اس ام اس میزنیم. ما اس ام اس هم زیاد نمی زنیم حتی. مواقع دلتنگی یکی دوتا. ولی وقت های دیوانگی برو بالا. یکهو می بینی دو ساعت تمام است نشسته ای روی گوشیت و هی می نویسی. به جبران تمام سکوتی که مدت ها بینتان بوده، هی اس ام اس های چند پارتی برای هم می فرستیم.
ما دوستیم. صمیمی. آنقدر زیاد که با اینکه زیاد نمی بینیم همدیگر را/ کم می شنویم صدای هم را/ بر میداریم یک صبحی- ظهری- عصری- شبی/ برای هم می نویسیم: "اگه جای من بودی چی می گفتی؟/ اگه جای من بودی چی کار می کردی؟/ اگه جای من بودی .."
این اگر جای من بودی ها خیلی معنا می دهد. اصلا همین اگر جای من بودی هاست که ما هنوز دوستیم. هنوز صمیمی.

Thursday, January 28, 2010

Mr.Busy

گاهی دو نفر می توانند با خوب بودنشان برای لحظه ای تمام زندگی ِ رنگ و رو رفته ات را رنگی کنند.
دیشب تو این کار را کردی. من خنده ات را ندیدم. ولی لبخند روی لبانت را که حس کردم. من صدایت را نشنیدم، ولی اطمینانی که در صدایت بود را که حس کردم. من چشم هایت را ندیدم، ولی برقی که در چشم هایت موج می زد را که توانستم در ذهنم تداعی کنم.
من آدم خیال بافی هستم. دیشب فهمیدم چه خوشحالی از ادامه پیدا کردن زندگی ات. از آرزوها و خواسته هایی که هنوز سر جایشان هستند تا تو هرچه زودتر به همه ی شان برسی. از هنوز بودن یکی در کنارت. از آرامشی که دوباره سایه اش را انداخت روی لحظه هایت.
همین که گفتی آشتی، یک احساس شادی پرت کردی در وجودم. که هنوز که هنوز است با یاد کردنت یک لبخند بزرگ می افتد روی لبم : )

Wednesday, January 27, 2010

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ.
حتی همین نوشتنش، کشدار نوشتنش، کمی از بار سنگینی اش کم می کند.
گلویم زخمی شده از بس حرف هایم قلمبه مانده درش!
اصلا همین جایش اشتباه است. همین که ما برای هم نیستیم!

گفتند بار سفر ببندید.
هر چه گشتم چیزی نبود جز یک شانه ی سبز و مشکی، که صبح به صبح موهایم را با آن شانه می کردم.

Tuesday, January 26, 2010

دست خودم نیست. پراکنده می نویسم. حواسم هی پرت می شود. یادم می رود کجای حرفم باید نقطه بگذارم. یادم می رود کجا باید مکث کنم. گاهی بیش از حد کشش می دهم. توضیح پشت توضیح. "حوصله ی مان را سر بردی" می شوم.
گاهی هم که انگار لبانم را دوخته باشند به هم، حرفی خارج نمی شود از دهانم. قرص می ایستند پشت لب ها و نمی خواهند بیرون بیایند.
اگر از درزی راه ورود پیدا کنی، میبینی جدا جدا نشسته اند روی زبانم/ روی دندان ها/ روی لثه/ کمی شان هم رفته اند زیر زبانم قایم شدند! که اگر خدای نکرده دهانم باز شد کسی پیدایشان نکند!
خلاصه که این روزها همه چیز گیج می زند برای خودش!
زود عصبانی می شوم و دست هایم را آنی می گذارم روی گوش هایم که یعنی بس کنید! نمی خواهم بشنومتان! بعد اعصابم بهم میریزد و خودم را پرت می کنم تووی اتاقم.
ما بقی اش هم تعریف کردن ندارد!
انقدر سرمو پایین میندازمو به زمین زیر پام خیره میشم تا سرم از تنم جدا بشه!
بی صدا بی صدا بی صدا
..
درد چیزی نیست جز همین لحظه های کاغذی
انقدر که توانایی نوشته شدن دارند، توانایی شنیده شدن ندارند ..

Saturday, January 23, 2010

اینجا ثانیه ها کش می آیند.

Sunday, January 17, 2010

روزه ی سکوت گرفتن- آنهم در مقابل تو- حکم تیر دارد.
بیماری های تو مسری اند،
و من آدم حساسی هستم.
آنقدر حساس که وقتی هم که به تو فکر می کنم،
مریض می شوم.
به لحظه.
آنی.

Tuesday, January 12, 2010

Farbud Birthday


تولد آقای نویسنده :-)

Friday, January 08, 2010

عزیزکم،
چشمانت را کمی ببند.
من آنقدرها هم که فکر می کنی
دست نیافتنی نیستم ..

Sorrow



"حادثه خبر نمی دهد"
"هر کس بالاخره یک روزی، دور یا نزدیک، سزای عمل درست و غلط اش را می بیند"
"تر و خشک با هم می سوزند"
و هزاران هزار جمله ی این چنینی ِ دیگر.
می خواهم بگویم مصیبت اگر قرار باشد بیاید سراغتان، آنچنان آوار می شود رویتان که راه ِ در رویی پیدا نمی کنید برای فرار کردن از زیرش. می خواهم بگویم مصیبت درست وقتی گریبان آدم را می گیرد که تازه احساس می کنی کمی داری به آسودگی نزدیک می شوی، به خوشی، به کمی لبخند ِ محو. نه که خیال کنی در اوج خنده می آید مچت را می گیرد که آهای، چون زیادی سرخوشی باید یک بلایی به سرت نازل کنم. نه، این طوری ها هم نیست. مصیبت نه در اوج غم به سراغ آدم می آید، نه در اوج شادی. شاید یک حالت میانه را میگیرد که زیادی هم به کسی برنخورد. همان وقت هایی که مثلا صبح بلند می شوی و وقتی کمد لباس هایت را باز می کنی هی دستت را می کشی روی رنگ ها و می گویی امروز مشکی نه/ سفید نه/ قرمز و بنفش و صورتی نه/ امروز روز ِ طوسی است. روز ِ مثلا یشمی. سرمه ای یا قهوه ای. روز رنگ هایی که نه زیادی غمگینند و نه زیادی شاد. مصیبت یک همچین روزهایی می آید سراغت. که لباست آنقدر خوشرنگ نیست که با کسی قرار بگذاری. که بخواهی سر ِ یک قرار از پیش تعیین نشده حاضر شوی.
حالا با فرض همه ی این ها وقتی یکی بیاید و بگوید مصیبتی در راه است، خب تمام ذهنیت ِ من از کلمه ی "مصیبت" آنطور که مدت ها در ذهنم ساخته بودم بهم میریزد. یک جوری اخم هایم در هم می رود که چطور یکی به خودش اجازه می دهد اینچنین ساده تمام فکرهای مرا بهم بریزد. بعد تند تند میگردم دنبال یک کلمه ی جایگزین. می گویم این که تو می گویی اسمش مصیبت نیست، اسمش درد است. بعد می گویم کسی که نمی گوید "دردی در راه است!" نه، نه. اینجوری نمی شود. باید یک کلمه ای باشد که معنی مصیبت بدهد. که بشود گفت در راه است. مثل نوزادی که می گویند در راه است و بالاخره یک روزی می آید.
نوزاد. در راه. مصیبت. در راه. نوزاد می شود که به دنیا نیاید. یکهو به هر دلیلی میمیرد. بعد به دنیا نمی آید دیگر. خوب است. این خوب است. چون من دلم می خواهد مصیبت هم همینگونه باشد. یکجوری بشود که بمیرد. به دنیا نیاید. دفع شود.
حالا؟ چه کار کنیم؟
نمی دانم. فقط خودم را می دانم که نشسته ام ببینم زیر پایم کی می لرزد. تمام لباس مشکی هایم هم آماده است. دستم به کاری نمی رود. انقدر همه چیز در هم برهم و آشفته و مسخره است که من به راحتی باورم شود که به زودی قرار است اتفاقی بیفتد..
انتظار چیز مصیبت واری است. کاش مصیبتی در راه نباشد. بیایید آرزو کنیم..

پ.ن: فهمیدم/ مصیبت یک چیزی شبیه ِ "همین یکی را کم داشتیم" است.

Wednesday, January 06, 2010

فقط می توانم بگویم اشتباه نکن. یا بهتر بگویم که درباره ی من فکرهای بد نکن.
اگر ساکت شده ام، اگر حرفی نمی زنم، اگر گذاشته ام این روزها که می دانم دارد می شود همیشه، به سکوت بگذرد، به تنها حرف های واجب، به سلام و خوبی و خداحافظ، دلیلش جز گسستگی چیزی نیست.
که میدانم اگر بخواهد از همین حرف های ساده ی همیشگی پایش را فراتر بگذارد میشود تلخی. می شود تباهی. می شود درد. و من آدم ِ تحمل کردن این ها نیستم. آدم نابود کردن یک عمر زندگی. آدم چشم بستن بر روی سیب گاز زدن های با هم!

بیا کمی تحمل کنیم. قطعا دوباره همه چیز مثل اولش می شود. مطمئن باش.