Sunday, March 28, 2010

دقیقا همان جایی که گفتند بگویید سیـــــــــــب
و صدای چلیک ِ شاتر دوربین آمد
و یک مشت خنده
ثبت شد.
دقیقا همان لحظه
دنیا ایستاد
و ما
هنوز و همیشه
یادش می کنیم
که یک روزی/ یک جایی/ همه ی مان با هم/ گفتیم سیـــــــب/ و دنیا ایستاد/ برای یک لحظه ..

Saturday, March 27, 2010

24



همه چیز را به یک روز ِ قبل بازگردانید ..
روی دوشم احساس سنگینی می کنم، بیست و چهار سال زندگی چیز کمی نیست ..
.
.
ثبت شود به تاریخ 6 فروردین 1389
یک کیک بزرگ ِ بی شمع/ صدای دست/ من بزرگ شدم.
.
.
و من عاشق تمام ِ دوستامم که حواسشون به من بود :*

Saturday, March 20, 2010



راهی که در آن قدم نهاده ام و سر ِ باز گشت ندارم ..
89 از زبان احمد شاملو ..
کاش همه ی مان یک احمد شاملو داشتیم برای خودمان..

666

و من چقدر مقاومت کردم برای ننوشتن/ برای فرار کردن از همین چند خط نوشتن..
که نشد. که شب ِ آخرین روز ِ سال نگذاشت..
مقاومت کردم چرا که نمی دانستم باید از کجایش بنویسم و چگونه؟
از چه اش بنویسم و چطور؟
مقاومت کردم چون لحظه به لحظه اش فرق می کرد با هم و دیدم چه نابه هنجار است قرار گرفتن ِ اینهمه تفاوت کنار ِ هم.
مقاومت کردم که ننویسم چه دردها کشیدم برای این یکسال بزرگ شدن. برای این یکسال از دست رفتن. برای این یکسال عوض شدن.
مقاومت کردم و نشد. مقاومت کردم و نخواستم که بشود. مقاومت کردم و خواستم و نشد. مقاومت کردم و حالا .. حالا زدم زیر ِ همه اش..
می نویسم مرگ بر 88
و بی نقطه رهایش می کنم. چرا که می دانم ادامه دارد. ادامه دارد این سرنوشت که یکسالش این چنین درد آور گذشت. ادامه دارد. که می دانم ادامه دارد. که می دانم خیلی چیزها از همین سال ِ مریض متولد شد و نوپا است و قرار است با من کشیده شود تا به ناکجا! تا به وقتی که از پای در آوردم. تا به وقتی که دستش را بگذارد روی چشم هایم و بگوید خلاص! می توانی بروی رد ِ کارت.. می توانی بروی و به مورچه های زیر ِ خاک مهربانی کنی. که اینجا، که این دنیا، دیگر جایی برای نفس کشیدن ها و محبت ها و دوست داشتن هایت ندارد. که این دنیا دیگر حوصله ی ناز و اداها و قهر کردن هایت را ندارد. که این دنیا حوصله اش سر رفته است از تو ..
ادامه دارد. همه چیز ادامه دارد هر چند تو دوستش نداشته باشی و تحملش نکنی.
امسال حتی روز ِ آخرش هم مثل 4 سال ِ گذشته نبود. من کنار ِ رنگ هایم نبودم. کنار استاد و موسیقی های خاص اش. کنار خنده هایمان. امسال جور ِ دیگری بود ..
فقط می دانم که بزرگ شدم و به اندازه ی نمی دانم چند سال پیر. موهایم سفید شده است. و توی دلم احساس ِ ترس می کنم. ترس از منی که نمی دانم دیگر از دنیا چه می خواهد ..
یاد مینای کنعان می افتم. یاد سپیده ی درباره ی الی و با آهنگ ِ درباره ی الی امسال را تمام می کنم..
من 88 نداشتم.
از 87 به 89 رسیدم.
تمام.

Wednesday, March 17, 2010

حالا نشسته ای روی یک نیمکت
رو به شهری خسته
نه صدای بوق ماشین ها می آید
نه صدای پریدن ِ پرنده ها
نه صدای ِ نا به هنجار ِ هلی کوپتری که معلوم نیست از جان ِ خسته ی این شهر چه می خواهد که هی می لرزاندش!
نه حتی صدای من ..
نشسته ای رو به نمی دانم کجا
آنقدر که صدای افکارت آرام است
آنقدر که نمی دانم چه در سر داری
آنقدر که یکهو خالی می شوم از آنهمه حرف ِ نزده
می گذرد
لحظه ای
دقیقه ای
ساعتی
بلند می شوی و راه می روی
دور می شوی
بر می گردی
و من پر از داستان می شوم
پر از تویی که نمی دانی از یک ساعت ِ پیش تا به حال
چه ها که نشدی برای من ..
می روی
می آیی
می روی
می آیی
می نشینی
دوباره رو به شهری که دیگر منی را ندارد در خودش ..

در ستایش دوست داشتن ..

تا بوده، همین بوده
تا هست، همین هست ..
پای دوست داشتن که به میان می آید آدم ها غریبه می شوند
این یک واقعیت است
اینکه تو می مانی و یکی و دیگر هیچ!
پس می زنی
تمام ِ دوست داشتن ها را
برای ماندن با یک احساس
با یک نگاه
با یک لبخند
حسودی می کنی
به تمام ِ با هم بودن های بی تو
به تمام ِ نگاه های بی تو
به تمام ِ لبخند ها و شادی های بی تو
که جای این تو را یکی دیگر می گیرد
حتی برای لحظه ای
بی اختیار
بی منظور
بی دلیل
بر حسب اتفاق
اصلا چه می دانم
تو بگو اجبار
ولی حسودی می کنی
به تمام ِ آدم هایی که بی دلیل کنار ِ او در ساعاتی از شبانه روز قدم می زنند
از روبرو می آیند و از پشت ِ سر دور می شوند
حسودی می کنی
به تمام ِ آدم هایی که بی دلیل با او حرف می زنند
به بهانه های کوچک
برای پرسیدن ِ یک آدرس مثلا!
یا اینکه ببخشید این خیابان یک طرفه است؟
یا اینکه بفرمایید، بقیه ی پولتان! قابلی هم ندارد..
تو
به همین
چیزهای به ظاهر کوچک و ساده هم حسادت می کنی
بهانه می گیری
و هر روز و همیشه
اخم هایت می رود توی هم
که آخر چرا
باید یکی را دوست داشت و نبود و نیست و نباید باشد ..
که آخرش به خاموش کردن ِ چراغ ها منجر شود و بی صدایی و یک آسمان ِ سیاه ِ بی ستاره!
آخ
آخ که نیمی از آدم ها را گذاشته ای کنار و به نیم ِ دیگرشان حسادت می کنی که اصلا چرا با اویند ..

Monday, March 15, 2010

شادی هایم را قورت می دهم
که مبادا ناراحتت کند!
لحظه هایی
که
می دانی
باید
فراموششان
کنی
.
پ.ن:
که
نمی شود
که
نمی توانی

. .

ما محکوم شده ایم.
به نمی دانم چند سال حبس در این زندگی ِ بی سر و ته!
. .
حکممان را داده اند.
مهرش را زده اند.
و دیگر از دست ِ هیچ دادگاه ِ تجدید ِ نظری کاری ساخته نیست ..
می دانی
اسمش که شد زندان، دیگر همه چیز معنای دیگری به خود می گیرد!
رنگ ِ دیگری!
حالا تو هی بیا بگو
می توانی تنهایی در این شهر قدم بزنی/ بخندی/ گریه کنی/ لباس رنگی بپوشی/ سفر بروی/ بستنی بخوری/ کتاب بخوانی/ فیلم ببینی/ عاشق شوی/ ..!
ولی نه جانم
اینطورها هم نیست!
حکمت را که بدهند دستت
تازه می فهمی من چه می گویم!
تازه می فهمی وقتی می گویند "زندانی شد" یعنی چه!
حبس ابد یعنی چه!
سلول و زندان و زندان بان یعنی چه!
برایت کمی زود است
برای فهمیدن این محکوم شدن!
شاید وقتی دیگر
جایی دیگر
روزی دیگر
حرف امروز مرا فهمیدی
شدی هم سلولیم
یا که نه
یک انفرادی دادند به تو
کنار ِ سلول ِ من
. .
حالا بیا کمی به دیوار کوبیدن یاد بگیریم
شاید به دردمان خورد!

Thursday, March 11, 2010

:-|

Saturday, March 06, 2010


من آدم سختی نیستم.
انقدر به دنبال راه های پیچیده برای رسیدن به من نباشید!
خسته ام.
خسته ترم نکنید ..

Tuesday, March 02, 2010

نویسنده شدن یک جورهایی رفتن بالای صندلی، انداختن طناب دار دور گردن، تکان دادن صندلی و از حلق آویزان شدن است!