هر روز اتفاق میافتد.
اوایل فکر میکردم من مقصرم، ولی بعدِ ها فهمیدم آدمها مقصرند. و من یک آدمِ اشتباهی بیش نیستم..
ولی چه فایده. هر روز اتفاق میافتد، و من مثلِ یک چینیِ بدجا، با عبورِ هر عابری از روی طاقچه به زمین میافتم و خلاص..
به همین سادگی، به همین مسخرگی، به همین دلِ خوش سیری چند!؟
تا اینجای داستان هیچ عیبی هم ندارد. گمان میکنیم من اشتباهیام. من بدجا ام. من سفت نیستم. من سخت نیستم. ولی بعدش چه؟
بعدش که هر کدامتان یکی یکی، از قصد، از رویم با دقت رد میشوید! از این هم به سادگی بگذریم؟
باشد قبول. میگذریم. چشم بسته هم میگذریم. انگار آب توی دلِ هیچ کس تکان نخورده، انگار گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!
ولی کاش یکی، لااقل یکی، آخرش که قشنگ با خاک یکسان میشدم، مرا جمع میکرد گوشه ای. انگار که یک تله خاک!
نمیشد؟ سخت بود؟ انرژی میخواست؟
..
هر روز اتفاق میافتد.
و من یادم نمیآید کدامتان هنوز منِ اشتباهیِ بدجا را به زمین ننداخته اید..
دلم کمی آرامش و ذرهای دلِ خوش میخواهد
حرفهایتان را بیهوا تف نکنید توی صورتِ هم، شاید یکی مثلِ من دلش زود بشکند..