1. هیچ کاری نمیکنم، صرفاً تمامِ فایلهایش را باز
کردهام گذاشتهام جلویِ رویم برای دق کردن!
یکی نشسته است توی سرم و دارد مدام همم میزند! انگار کن که
من یک دیگِ خورشت و آن یک ملاقهی طویل و عریض!
دارم به پروسهی دیگر نبودنش فکر میکنم. به اینکه اصلاً چرا
آمد که حالا برود؟ به اینکه چرا وقتی پرسیدم «برایِ چه دوباره آمدی؟» خیلی منطقی جواب
داد که «دوست داشتم، خوشم آمد.» دارم به این سوالِ کلیشهای برایِ بارِ هزارم فکر میکنم!
که آخر برایِ چه میآیی؟
بعد از خودم شاکی میشوم. از خودم که بلد نیستم آدمها را از
خودم برانم. یعنی بلدم ها! ولی وقتی پایِ نگاهشان میآید وسط دلم یک جوریش میشود!
نمیدانم! شاید اسمش دلسوزی است! شاید هم خریت!
قبل از دیدنش نشستم یک دلِ سیر گریه کردم. نگاهم کرد که اصلاً
این چه دیدنی است؟ چه حرف زدنی است؟ ولی باز دلم سوخت! اشکهایم را پاک کردم. گوشهی
لب هایم را بالا دادم و دیدمش. وحتی خندیدم. جوری که تو فکر کرده بودی چه خوب!
حالا اینبار قرار است نخندم. قرار است بی لبخند نگاهش کنم.
قرار است وقتی دارم میپرسم «برایِ چه دوباره آمدی؟» .. بگذریم. میآید که برود. همینش
خوب است.
2. آمد، نشست، حرف زد، رفت. اینبار خودم را گذاشته
بودم جایِ او. داشتم فکر میکردم دارد از چه چیزم خوشش میآید که نمیرود! که بر
عکسِ من هی به ساعتش نگاه نمیکند که دیر شد! که غذایم سوخت، که بچه ام از گریه مُرد
و مرد از گشنگی تلف شد! خیلی ریلکس نشسته بود به حرف زدن. به اینکه من دنبالِ همین
بودم. دنبالِ تو! بعد یک لحظه چشمهایم را بستم و نشستم رویِ صندلیاش و چشم دوختم
به خودم. از خودم خوشم میآمد؟
3. حالا رفته است و هیچ اثری از او در این خانه
نیست. نه نگاهش، نه صدایش، نه بوی عطرش، نه هیچ چیزِ دیگر! فقط یک چیز را یادش رفت
ببرد.. که خودم با پستِ سفارشی برایش میفرستم! تا دیر نشده! تا کار از کار
نگذشته! تا حتی نرسیده به خانه.. من؟ سنگدل نیستم. خودخواه نیستم. فقط اینبار
بیشتر از اینکه حواسم به آدمِ روبرویم باشد به خودم بود. این اشتباه است؟ اگر هم
اشتباه خودم را بیشتر از او دوست دارم.
4. 5 شاخه
رزِ مشکی توی گلدان است، رویِ میز، جایی که من نبینمش.
5. کاش آدمها میفهمیدند که من به یک دوست داشتن
احتیاج دارم، از همانهایی که خودم میخواهم! از نوعِ خودم! نه از نوعِ آدم بزرگ
ها!