Tuesday, July 04, 2006

Review


... دیگر پاهایم توان راه رفتن ندارند
می گویند برو ، می گویند بمان ، نمی دانم چه کنم !؟ ، چه بر سرم آمده ؟
. این روزهاایستادن و خیره شدن به نقطه ای که تنها آرامشم بود ، بر من حرام شده است
! به گمانم بازگشتی نباید . تنها باید بروم ، به ناکجاآبادی که هرگز نخواهم فهمید کجاست
.
.
.
! چشمانم ، آنها را چه کنم
... دیگر توان نگریستن را هم ندارم
! گشایشی باید ، گشایشی … یا شاید - رهایی باید ، رهایی
.
.
.
من هیچ گاه به روزهای سپری شده و روزهای در پیش رو خرده نخواهم گرفت ، چرا که
! گاه با تمام بی رحمیش زیباترین مهربانیها را به من هدیه داده است
.
.
.
.
.
.
. دیگر اشک هم یارای همراهیم نیست
چشمانم از درد خشک شده اند ، به سان کویری شده ام که هرگز آبی در آن نبوده است
... و حتی امیدی به … ، هرگز هرگز
و این یعنی پایان امید و آغاز ناامیدی
.
.
.
... و باز هم کاش
... کاش این روزها نمی آمد و نمی رفت
کاش من همان من ِ دو روز پیش بودم ، بدون هیچ دردی !
.
.
.
. آغوشت را بگشا ، در آخر تنها به سوی تو خواهم شتافت … گویا سفرم نزدیکتر شده است
.
.
.
پ.ن:امروز با تمام بی محبتیش گذشت
: پس من در برابرش سکوت کردم و بر زبان راندم
یکتای من سپاس
.

7 comments:

Anonymous said...

vaghe'an chi be sar e hameye ma oomade ? .. chera hame boridim ! .. chera hamamoon darim zang e Safar o be Seda dar miarim ?! .. / Delam gereft ...

Anonymous said...

dele khosh siri chand?...mimanam...

Anonymous said...

وقتي همه چيز پايان ميرسد اميد هم پاياني دارد

Anonymous said...

گفتن اون سپاس شجاعت میخواد

Anonymous said...

خدا همین نزدیکی هاست...
او را اگر یک بار به آغوش بکشی دگر همیشه آغوشش برایت گشوده خواهد بود...
سپاس...
همیشه او را سپاس

Anonymous said...

ebraze vojod hamin !

behrang said...

..جالب ناک بود، خوشحال می‌شم سر بزنی