Monday, July 17, 2006

Vanity

، دیگر چشمانم توان نگریستن به تو را هم ندارند-
! می بینی عزیز ، باز هم همان شد که تو می خواستی
... ولی هم چنان هیچ نگفتی
. همانند هزاران هزار بار گذشته ، تنها نگریستی و گذشتی
. باشد ، قبول ... من به این نگفتنهایت عادت کرده ام
، ولی اینبار ... دیگر به چشمها نیازی نیست
... تو خود بهتر می دانی ، سرشار از تو شده ام
، چشمانم را می بندم و شمارش معکوس را آغاز می کنم
. تنها زمان کمی برای رسیدن به تو دارم
.
، آنقدر گفتم و نبودی که عادتم شده به جای تو ، با خودم به نجوا بنشینم-
... به جای تو، به خودم بنگرم و تهی شوم ، به جای تو
.
... چه می دانم ، چه می گویم
، اینها چه بود که مدتها پیش بر زبانم جاری می شد
، اینها چیست که سالها وجودم را فدای باورش کرده ام
بشنوید و باور نکنید ، بیایید و من ِ امروز را ببینید که در حال
! نابودی است ، نه اینگونه بهتر است در حال باروری است
... من متفاوت شده ام
.
.
، پ.ن : بالاخره کتابی را پیدا کردم که تنها برای من نوشته شده
... تنها برای خود ِ خود ِ من

5 comments:

Anonymous said...

و رویاست که جای او را پر میکند.همانگونه که جای واقعیت را پر میکند...نجواها ...حواب ها...خیالها

Anonymous said...

همه با تفاوتاشون قشنگن! کتابی که برای تو یا به خاطر تو؟

Anonymous said...

احيانا همون كتابي نيست كه من تراوشات ذهنيمو توش نوشتم ؟؟

Anonymous said...

خوب به سلامتي و دل خوش:دي

Anonymous said...

می دونی من قبلنا با خودم نجوا می کردم...همون اول اولا...گذشت و کسی پیدا شد و اینقدر در من نجوا کرد تا همیشه با او نجوا کنم...و هم چنین کردم...و می دانم روزی خواهد رسید که دگر نه خودمی هست ونه کسی...
آن روز باید با خاطرات نجوا کنم...و شاید در توهمات سیر