Thursday, October 19, 2006

Banquet

... و باز غروب یک روز پاییزی ، اینبار با کمی باد - کمی باران - کمی سرما
... من در میان یک حیاط خشک و بی روح
! یک میز – پر از مهربانی و اضطراب
... چشمانی نگران – دستانی لرزان و قلبهایی که بی مهابا می تپند
آیا این آدمها می دانند تا چند ساعت دیگر امروز هم تمام می شود !؟
... نمی دانند و همین ندانستن به آنها بودن را هدیه می دهد

! شب شد ... همه به سوی تکرار آنچه بودند رفتند ... شاید بفهمند که فردا هم می آید و می رود
! پ.ن : یک ساندویچ نیم متری هدیه ی من به تو بود که نیامدی و نگرفتی

8 comments:

Anonymous said...

va hale ke miandisham mibinam ke haman ezterab ham chegahdr shirin bood!

PaRaDa said...

man in tike p.n ro alan hastam be onvane hadie
:D

Iranian idiot said...

tomorrow is a brand new day...

PaRaDa said...

moshkel injast ke hameye shaba bi setare hastan
;)

Anonymous said...

و همين بودن هاست كه فردايشان را به همان شكل ادامه ميدهند. . .بعدشم ميدوني؟ ساندويچ رو خودت نوش جان ميكردي :دي :دي :دي

PaRaDa said...

imani dobare?
az koja akhe?

Anonymous said...

sandwich nemikhaham...faghat kami ab bede...daram az teshnegi mimiram...(eskada update shod)

Anonymous said...

هدیه خیلی چیز های دیگر رو هم داشت که او نیامد و نگرفت...