Wednesday, October 11, 2006

SunDown

...خیابان ولی عصر – من – یک غروب پاییزی – یک دنیای نارنجی – کمی باد
دلم می خواست شروع کنم از همان میدان ولی عصر و تمام برگهای ریخته شده از درختانی که
! یکدیگررا در آغوش کشیده بودند را بشمارم تا ببینم که آیا به اندازه ی تمام دلتنگیهای من می شود
... می دانم مثل همیشه هیچ نمی فهمی از شمردنهای من ! ، بگذریم
در همان میانه ی راه ماندم و فهمیدم (...) یا نه آرزو کردم روزی تا بلندای همین درختان بالا روم
... و تنها به پهنای آسمانی بنگرم که می دانم آن هم توان گنجاندن تمام اشکهای مرا ندارد
!می دانی آخر چه کردم ؟
لبهایم را گشودم و تا آخر بودنت فریاد کشیدم – کمی صبر کن – انعکاس صدایم در حال رسیدن به
! توست
پ.ن : نترس ! ، صدای فریاد مرا تنها تو خواهی شنید نه آن عابری که از کنارم بی دلیل
... عبور کرد

3 comments:

PaRaDa said...

az lahze be lahzehaye paiez motenaferammmmmmmmmmmm

Anonymous said...

kash midanesti...
kash mifahmidi...

Anonymous said...

و چه حالی دارد وقتی که به دنبال صدای تو سرش را رو به آسمان بلند میکند