Friday, February 23, 2007

...


یادم می ماند
یعنی از یاد نمی برم
کودک درونم
یک روز پای پیاده جدولهای کنار خیابان را گز کرد
بی هدف – بی مقصد
تا رسیدن به جدول شکسته ی آخرین خیابان
باد می آمد
نشست
و تمام مشقهای نا نوشته اش را در باد رها کرد
چشمهای خیس اش را که پر از خوابهای صفر و سکوت بی سوال بود به رفت و آمد هزاران پای پیاده ی سپرد
باد می آمد
باران را نمی دانم
کودک کاری نداشت جز به پرواز در آوردن آخرین کاغذ
مردی با اسب آمد
مردی در باران رفت
...
ولی نه مردی با اسب آمد
نه مردی در باران رفت

... یادم آمد باران نمی آمد
کودک دیگر چیزی نداشت برای رها کردن
کودک اشکهایش هم تمام شده بود
کودک بی صدا هنوز می لرزید
... آخر هنوز باد می آمد

7 comments:

Anonymous said...

man mikham salam konam :D hamin.

koooootah said...

كودك يعني تعجب كردن ...با كارهايي كه كودكت تو وبلاگت كرد موافق نيستم...كامنتت رو توي خيال خوندم جالب بود

Anonymous said...

sahaid in dafe behtare to beri
be jaye un mard!

Anonymous said...

باز باران رو تکرار کن، قشنگ بود

شقايق said...

چه ناراحت کننده شد وقتی بی صدا می لرزید

Anonymous said...

bee yadd daraam roozii raa kee kodakee daroonaam haam bee mann poshtt kard....
uppidamm
http://www.adatmikonim.persianblog.com/

Anonymous said...

آن مرد نمیتوانست که بیاید