Sunday, February 25, 2007

Can't forget ...

وقتی دلیل اینهمه بودن به یکباره هجوم می آورد بر لحظه های نم گرفته ام
دیگر بی دلیل نمی خندم
دیگر بی دلیل از آن لبخندهای همیشگی بر لبهایم نقش نمی بندد
می شوم آدمی دیگر
باورم نمی شود من نیز می توانم به گونه ای دیگر باشم
حتی برای لحظه ای
این روزها من عجیب تغییر کرده ام
نمی خندم
در افکار خود فرو می روم
حرف نمی زنم
بی صدا روبروی صفحه سفید می نشینم
! و خود را رها می کنم در آن
این روزها او هم توان هیچ کمکی ندارد
... من مانده ام و من
صدایم که می کنی ، می شنوم ، ولی توان پاسخ نیست
بهتر بگویم
حرفی نیست برای گفتن
چند وقتی می شود کلمه ها را هم به دور ریخته ام
باور کنی یا نه
من تنها نام خود را از یاد نبرده ام
دلم برایش می سوزد
! وگرنه دلیلی نبود برای از یاد نبردن آن
زندگیم را مثل آهنگ دوست داشتنیم گذاشته ام به تکرار
وقتی لحظه هایم تمام می شود از تو
باز شروع می شود از من
همه جا را خاموش کرده ام
می خواهم بخوابم
خواب خوش ببینم
و بیدار شوم

5 comments:

شقايق said...

خواب های طلایی ببینی عزیزم

Anonymous said...

در پايان هر تنهايي شادي با تو بودن غم تنهايي را مي زدايد...!؟

Anonymous said...

زندگی چیزی جز این است نازنین...

Anonymous said...

مردي/زني كه لب نداشت
.
.
.

Anonymous said...

میدونی...
دیگه حتی بهش فکر نمی کنم...
چه برسه به اینکه به تکرار بذارمش...
فقط رهاش کردم...
رها...
خودش می ره به جایی که خودش می خواد...
منو هم با خودش میبره...
منم خواب می خوام...
خواب...
خواب...
ماه میخوام...
تا بیاد بگه شب شده...
بخواب آروم محبوب من