Tuesday, September 04, 2007

Thinking !!

! چه شبهای سرد و بی روحی را تجربه می کنم
... زندگیم شده سراسر فکر، فکر، ف ک ر
ساعتها روی صندلی ِ اتاق تنهایی ها، رو به پنجره ی همیشه بسته اش
تخته ای بدست می گیرم و به خیال کشیدن دخترک
به اعماق نیستی فرو می روم
! پنج روز گذشته و من تنها کمی رنگ سبز پاشیده ام بر روی کاغذ
مدادهایم را که می تراشم
انگار خودم را می چرخانم درون تراش
! انگار می خواهم خودم را تیز کنم و حفره های خالی بودنم را پر کنم
!.... ولی مگر می شود
!!! انبوهی مداد، تراش، کاغذ، پاک کن و یک کاتر بزرگ
... به گمانم همه ی اینها کافی است برای گذراندن یک روز
روزهای زیادی است که زندگیم خلاصه شده در یک اتاق
... اتاقی با دری همیشه بسته
! و منی که خیال زندگی دارد هنوز
...
خوابم نمی برد دیگر
...
بی روح شده ام، بی صدا، بی احساس
! مادر دلش برای صدایم تنگ شده
امشب مدام بهانه ام را می گرفت
در ِ اتاق را باز می کرد
کمی نگاهم می کرد
وقتی می دید هنوز نفس می کشم
! می گفت وقتی صدایت نمی آید خیال می کنم خوابیده ای
! و این روزها من همیشه خوابم
...
ولی باز من، درون اتاق، با مدادهای رنگیم روزه ی سکوت می گیریم
! بی خبر از دل بی قرار مادر

...
امشب را تا صبح بیدارم

6 comments:

Anonymous said...

دلم گرفت...
چنین روزها و شب هایی رو من هم گذروندم...
وقت هایی که مادر بر لحظه ای هم صحبتی تمام ترفند هایی را که می دانست به کار می برد اما ترفند زندگی قوی تر از او بود...
...
چه خوب هنوز هم زندگی را می خواهی...
چه خوب

Anonymous said...

...

Anonymous said...

hala ye kam zor bezan shaiad chizi keshidi

Anonymous said...

kamelan mitoonam befahmam
halemanam mesle toe

Anonymous said...

بعد من دیگه می ترسم که شب بشه . که کلی ستاره بریزه توی قاب پنجره و گم کنم ستاره خودمو. که همش ریز ریز زار بزنم

Anonymous said...

sokot chie ? vaghti daroonet pore haiaho has!