Sunday, January 13, 2008

alonE

این روزها تنهایی را کرده ای قانون زندگیت،
ساعتها می نشینی و خودت را قسمت می کنی در سردیش
می دانی، می فهمی که تمام ِ این تنهایی ها و سکوتها آزاردهنده است،
ولی نمی دانم چرا کاری نمی کنی برای رهایی از این سکون!
رمقی نیست؟ دلت نمی خواهد؟ می خواهی و نمی شود؟ عادت کرده ای؟ کم آورده ای؟
اینها نیست؟
پس چه؟ چرا نشسته ای آن گوشه و لبهایت را هی فشار می دهی بر روی هم!
نمی خواهی حرف بزنی؟ می خواهی؟ برای خودت حرف می زنی؟ خسته شده ای؟
نه؟
مهم نیست، یعنی هست ها، اما همین که می گویی حال و روزت را می فهمی، کافی است
همین که می گویی حواست به همه چیز هست کافی است
همین که خودت، خودت را درک می کنی کافی است
ولی
این
تنهایی
و
بی صدایی هایت
کمی سنگین است، کمی آدم را نگران می کند، کمی ...
ت ن ه ا ی ی ه ا ی ت ر ا ح و ا ل ه ی س ر د ی ر و ز ه ا ک ن و خ ل ا ص
تو حالا حالاها وقت برای تنها بودن و ماندن داری!
.
.
.
گاهی دلم لک می زد برای اتاق ِ خالیم، برای تنهایی ها و یک مشت کاغذ و خودکارم، برای خیلی چیزهای دیگر، ولی حالا، وحشت می کنم، نمی دانم دارد بلایی سرم می آید، یا آمده و خبر ندارم!
خیالی نیست، در ِ اتاق را می بندم و کمی دور می کنم خودم را از هیاهویش!
گرچه شاید اسمش را فرار بگذاری، یا یک کار ِ بیهوده ی گذرا، ولی همین فرار ِ بیهوده ی گذرای بچه گانه اش هم شیرین است ...

1 comment:

Anonymous said...

che aroomo ravoon ehsasateto minevisi ...