Monday, January 07, 2008

آرام و بی صدا می خوانم خودم را
روبرویم نشسته ای و بی صداتر از همیشه تنها نگاهم می کنی
چشم دوخته ای به لبهایم
هی بالا و پایین می روند، باز و بسته می شوند، یکجا آرام نمی گیرند
تقصیر خودت هست، دیر آمده ای و از خیلی چیزها بی خبری!
باید بدانی، باید بفهمی، باید درک کنی، باید مرا به آغوش کشی
دلم هوای گرمی ِ تنت را کرده، آرامش ِ بودنت را، حرفهای ...
دیر آمدی، دیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر آمدی و من ماه هاست تمام شده ام
گوشم می دهی، اخمم می کنی، سرت را مدام تکان می دهی، بازیت گرفته است
بازیت گرفته است با من
نمی دانی با هر تکانی که می خوری پر و خالی می شوم
ولی دست ِ خودت نیست، دلت به حالم می سوزد، می فهمم
آرام لبهایم را نزدیکت می کنم
دورم می شوی!
نزدیکت می شوم
می ترسی!
بی صدا می گویم
وقتی دلم برای خودم می سوزد، داغ می کنم، قفل می کنم، تا مدتها خیره به یکجا مدام یک چیز را تکرار می کنم، چرا با خودم چنین کردم!! و وقتی پاسخی نیست دلم می خواهد تمام بودنم را یکجا بالا آورم! راستی، اگر بخواهمت برایم می مانی!؟
نزدیکم می آیی
دورت می شوم
دستت را حواله ام می کنی
نمی گیرمت
همین جاست که می فهمی دیگر نیستی برایم
همین جاست که می فهمم دیگر تویی را هم نمی خواهم
دورت می شوم
دورم می شوی
دلت هوایم را می کند ولی
دلم هوایت را می کند ولی
دیر آمدی، دیر
و من ماه هاست تمام کرده ام ...

No comments: