Thursday, January 31, 2008

راه می روم
از روی جدولهای کنار خیابان
می خواهم کمی تمرین کنم!
ببینم حواسم هنوز سر ِ جایش هست!؟
گاهی تعادلم بهم می خورد، نمی افتم ولی، سریع خودم را صاف می کنم!
می ایستم کمی، به درختان کوتاه شده ی اطرافم نگاه می کنم، به آدمهایی که می روند و می آیند، به ماشینها، به کودکی که پشت سرم می آمد و دلش می خواست حواسم را پرت کند تا بیفتم و یک دل ِ سیر بخندد به بی عرضگیم!
راستی، چرا نیفتادم، چرا پسرک لبهایش را جمع کرد و نا امید از کنارم گذشت و رفت!
سنگدل شده ام آیا!؟
ادامه می دهم راهم را، جدولها تمامی ندارند و من خوشحال از اینکه مسیر خانه پر از جدولهای سیاه و سفید است!
...
پیر مرد دعوایم کرد.