Saturday, February 02, 2008

1:00 AM

باز ساعت به یک رسید، باز هم من تنها در یک اتاق ِ تاریک!
کارم را دیگر خوب می دانم، انتظار می کشم ساعت ِ دو را، و این، سخت ترین لحظه ای است که در یک شبانه روز سپری می کنم، مستأصلم، به معنای واقعی کلمه دیوانه، با خودم حرف می زنم و گریه ام می گیرد مدام! چه ها که به سرم نمی زند، در آن یک ساعت چه کارهایی که در خیالم نمی کنم، چه حرفهایی که نمی زنم، تمام ِ یک ساعت روبرویم نشسته ای و زل زده ای به چشمهایم، بی هیچ حرفی، تنها منم که حرف می زنم، حتی به جای تو!
نمی توانی تصورش را هم بکنی که این منم که در یک ساعت نابود می شوم و این خواب است که مرا باز می گرداند به دنیای آدمها!
دوباره فردا، نیمه های شب، ساعت یک، ساعت دو، یک من!
کی این ساعتهای دیوانگی از حرکت باز می ایستد، خدا می داند!
ما که منتظر نشسته ایم، کاش معجزه ای شود.