Sunday, February 17, 2008

ننوشتم، ننوشتم، ننوشتم ...
یک دنیا من را ننوشتم
درست نمی دانم چند روز شده است ولی می دانم یک عمر گذشته است، یک عمر خیلی زیاد است، خیلی خیلی زیاد.
دورغ چرا، تمام ِ این مدت را مرده بودم، هنوز هم مرده ام، دارم دق می کنم درون خودم، هر کاری هم از دستم بر می آمد کردم، ولی خوب نشدم، هر که می رسد می گوید زمان می گذرد همه چیز درست می شود، پس این زمان چرا مسخره بازیش گرفته، چرا هیچ تکانی نمی خورد، چرا نشسته است و زل زده است به این روزهای من که دارم جان می دهم درون تک تک ِ ثانیه هایش!
زندگی نمی کنم، دارم خودم را از دست می دهم، آزار می دهم، نابود می کنم، . . .
دوست دارم تمام ِ اینها را بنویسم، اگر دوست ندارید نخوانید، ولی من دوست دارم بنویسم، دلم می خواست تمام ِ این روزهایم را بنویسم، تمام این بیداریها و اشکها و مردنها و خیره شدنها و دروغها و ادعاها و خاطره ها و نگاهها و اصلا تمام ِ این زندگی ِ ... وای دیگر فرق دروغ و راست را هم نمی فهمم، همه چیز دورغ است، می دانم! باور نمی کنم، یعنی واقعا همه چیز دروغ بود!؟!؟ نه نه نه نه نه نه نه
آرام نمی شوم، مدام دلم می خواهد تمام زندگیم را بالا آورم، حالت ِ تهوع ... و این آزاردهنده است!
هی آدمها
دلم نمی خواهد بمیرم
می فهمید
دلم نمی خواهد
...