Wednesday, February 20, 2008

بند کفشهایش را محکم می بندد و شناسنامه به دست راهی ِ خیابان می شود، چقدر همه جا شلوغ است، چقدر گذشته است از آخرین پیاده روی اش! قدمهایش را کند و آهسته می کند، هوا سرد نیست ولی ترجیح می دهد دستهایش را درون جیبهایش بکند، احساس امنیت می کند آخر!
مقصدی ندارد برای خودش، یک راه ِ مستقیم را می گیرد و می رود، به خیالش هم نیست که شب ِ قبلش چند ساعتی بیشتر نخوابیده است!
می رود، می رود، می رود، می رود، می رود.
یعنی باید برود، برود، برود، برود، برود.
او این روزها تکرار را دوست دارد و مدام با خود می گوید ... حالا بماند چه می گوید به خودش!
کنار ِ خیابان می ایستد، قطره ای باران خیسش می کند و یادش می آید بعضی از آدمها را چقدر دوست دارد، مثل تو و تو و تو و تو و تو و تو ... دلش می خواهد بشمارد تعدادشان را، بعد می گوید زیادند ولی دیروز تو و تو را خیلی بیشتر از همه دوست داشتم.
سوار ماشین می شود، می رود تا کارت ِ ورود به جلسه ی روز پنج شنبه صبحش را بگیرد.