Friday, February 08, 2008

cold night

خودم را مچاله می کنم، دستانم را به دور سرم حلقه می کنم، چقدر هوا سرد است، چقدر سرم درد می کند، چقدر سنگینم، چقدر پیر شده ام.
خوابم نمی برد، تکیه می دهم به دیوار ِ کنار تختم، چشمهایم را می دهم به سیاهی شب، نه ماهی دارد، نه ستاره ای، نه حتی تکه ابری، پنجره ی اتاقم امشب تنها مرا دارد برای خودش.
چقدر آرامم، نه اشکی، نه آهی، نه حرفی، نه یک ذره گلایه ای چیزی، آرام ِ آرامم چقدر!
به گمانت زنده ام؟
مرورش می کنم، می خوانمش، توان فکر کردن ندارم، کاش خوابم می برد، کاش خواب می دیدم، کاش همه چیز یک خواب بود، کاش هیچ چیز دروغ نبود، کاش دیوانگی نمی کردم، کاش نمی لغزیدم، کاش ...
آدمم دیگر، اشتباه می کنم، نمی کنم؟ حق ندارم بکنم؟
چه ساده نفسهایم می گیرد، چه خوب می دانی ...، چه راحت تمام می کنم.
صبح می شود؟ می شود، می دانم، من باز خورشید را خواهم دید، ولی دوباره شب می شود، شب خیلی بد است، آخر آدم خوابش نمی برد، مثل امشب که خوابم نمی برد، کاش هیچ وقت شب نشود، من شبها را دوست ندارم، دیگر می ترسم از تاریکیش، می ترسم یکی باز بیاید و مرا بدزدد، با خود ببرد، نابودم کند، کسی هم کمکی از دستش بر نیاید، شب بد است، هر چقدر هم که فریاد بزنی کسی نیست که صدایت را بشنود، همه خوابند، من بیدارم فقط.
ولی دیشب فرق داشت، دو نفر مثل من بیدار بودند، نجاتم دادند.
.
.
.
کاش یاد می گرفتم دیگر چیزی ننویسم.