Wednesday, April 16, 2008

...

انبوهی خاک برایم آورده اند.
ایستاده ام گوشه ای به نگاه کردن.
دستانم را روی خاک ها می کشم و دعا می خوانم برای خودم.
اینها مال ِ چشمهایم، اینها مال ِ دستهایم، اینها مال ِ پاهایم، مابقی را هم آرام روی جاهای باقی مانده بریزید.
خواستم کمی عادت کنم به آنچه که قرار است سالهای سال رویم باشد.