Friday, April 04, 2008

Star*

موهایم را خشک می کنم، تکه ای از آنرا بالای سرم می بندم، بقیه اش را هم می ریزم به دورم، بعد روسری گلدارم را به سر می کنم و می روم به سراغ باد، دلم برایش تنگ شده.
دلم آغوش گرمش را می خواهد وقتی به یکباره تمام مرا در بر می گیرد.
تند ِ تند می آید به سراغم، چتریهایم می ریزد روی چشمهایم، روسری ام می افتد، موهای بلندم تمام آسمان را مال ِ خود می کند، عجیب دوست داشتنی می شود همه چیز.
من و موهای بلندم و باد و یک آسمان ِ ابری.
صدایم می زند.
خسته نشدی از اینهمه باد؟
تمام یک ساعت در یک نقطه ایستاده ای، بی هیچ حرفی و حرکتی! خوبی؟
راست می گفت، تمام یک ساعت را ایستاده بودم روبروی خورشید، با باد بازی می کردم، چشمانم هم مثل همیشه خیره به خورشیدی بود که داشت کم کم حرفهای آخرش را با آسمان می زد.
کاش می دانستم خورشید چگونه خداحافظی می کند با آسمان.
به گمانت ماه و ستاره را دوست دارد؟ آخر آنها هر شب جایش را در دل ِ آسمان می گیرند!
حسودیش نمی شود؟
شاید زندگی آنها هم مثل همین سریال پیامک از دیار باقی باشد. مثل ِ بدری و شیرین.
وقتی کار از کار گذشته، وقتی می دانند برای ادامه باید همدیگر را تحمل کنند، وقتی چاره ای جز پذیرفتن همدیگر ندارند، کوتاه می آیند.
شاید آنها هم همدیگر را دوست دارند، خورشید و ماه و ستاره را می گویم.
مثل ِ من و تو.
اصلا توجه کرده ای که خورشید و ماه برای لحظه ای با هم آسمان را رنگی می کنند؟
بیچاره ستاره ها که هرگز خورشید را نمی بینند، دلم برایشان می سوزد.
از ماه بودن استعفا داده ام، دیگر شده ام ستاره، ولی دلم برای خودم نمی سوزد، ستاره بودن را بیشتر دوست دارم.
ستاره زیاد است، من نیز یکی از همانها.

1 comment:

Anonymous said...

ستاره نه