Thursday, August 28, 2008

...

داشتم به این فکر می کردم که یعنی کسی پیدا می شود بیاید جلو، به من بگوید: من هیچ نمی دانم!
هی فکر کردم. بیشتر و بیشتر. به نتیجه ای نرسیدم...
نا امید جلوی آینه ایستادم و خیره به چشمهای خسته ام گفتم: هیچ نمی دانم، هیچ نمی دانم، هیچ نمی دانم...
هی آدمها، قضاوت بی جا نکنید. هی آدمها، به جای هم فکر نکنید. هی آدمها، به جای هم حرف نزنید. هی آدمها، خودتان را پرت نکنید وسط ماجراهایی که هیچ ربطی به شما ندارد. هی آدمها، یکطرفه به قاضی نروید. باشد؟ قبول؟
آخ که چقدر خسته ام از این چیزها. کاش کسی می آمد و می گفت: م ن ه ی چ ن م ی د ا ن م ا ز ه ی چ . . . !