Wednesday, October 01, 2008

می نشینم بر روی صندلیهای ایستگاه ِ اتوبوس ِ نزدیک ِ خانه.
تمام ِ حواسم را می دهم به اتوبوسهایی که جلوی پایم نگه می دارند.
به آدمهایی که هی پر و خالی می شوند.
به صندلیهای بی سرنشین.
به آدمهایی که لای ِ در گیر می کنند از شلوغی!
خسته نمی شوم!
زیر لب هی با خودم می گویم:
کاش دل ِ من هم مثل ِ این اتوبوسها بود. حواسش نبود چه کسی را سوار می کند، چه کسی را پیاده. همین سالم به مقصد رساندشان کافی بود.
کاش دل ِ من هم مثل ِ این اتوبوسها بود. گاهی حتی دو طبقه. هی پر و خالی می شد. به یادگاریهایی هم که آدمها روی در و دیوار و صندلیهایش می نوشتند کاری نداشت. اصلا انگار نه انگار کسی آمده است و کسی رفته.
اصلا چه فرقی می کند. من یک اتوبوس شرکت واحدم. با نمی دانم چند سرنشین ِ نسشته و نمی دانم چند نفری هم ایستاده!

پ.ن: تنها حواستان باشد، گاهی ترمزهای بدی می کنم!

2 comments:

Anonymous said...

ترجیحا کمربندهایمان را محکم میبندیم
مینی بوس هم باشید ما رضایت میدهیم
عیدت هم مبارک اتوبوس جان

Anonymous said...

اوووم...تا حالا به اتوبوس بودن فکر نکرده بودم ! اینم جالبه ! آره . تازه آدم می تونه گاهی از قصد یه ترمزایی بکنه که همه پرت شن بیرون :D