Wednesday, October 22, 2008

اگه یه روز به هر دلیلی قرار شد از این خونه برم و دیگه برنگردم! یه نامه می نویسم برای بابام و اینجوری شروعش می کنم:
...
توی این بیست و چند سال زندگی، به جرأت میتونم بگم 70% زندگیم اونجوری گذشت که تو میخواستی. اونجوری گذشت که تو دوست داشتی. اونجوری گذشت که ...
خیلی کارارو نکردم. خیلی جاهارو نرفتم. خیلی چیزارو نگفتم. خیلی چیزارو ننوشتم. با خیلی کسا آشنا نشدم. و خیلی چیزای دیگه!
گله ای نیست. یا حتی ذره ای شکایت.
فقط خواستم بدونی اون اعتمادی که بهم داشتی رو سعی کردم هیچ وقت خرابش نکنم. حداقل نه زیاد! چون اینقدر برام با ارزش بود که زندگیم رو بر مبنای اون ببرم جلو! چون دوست داشتن ِ تو با همه ی آدما فرق داشت برام. چون تو بابا بودی. چون تو همیشه بودی. چون نمیشد بی اعتنا از نگاهت گذشت!
و ممنونم ازت. از اینکه بودی و نذاشتی خیلی جاها برم، با خیلی کسا آشنا بشم، خیلی چیزا بگم، خیلی چیزا بنویسم و ...
آره. ازت ممنونم برای تمام این نذاشتنا!
حالا به جایی رسیدم که اگه تو هم نباشی خیلی کارارو نکنم. پس باید رفت. به همین زودیها. یه جای دور. برای یه مدت زیاد.