Wednesday, November 19, 2008

Humm

می نویسم برای خودم. آرام و بی صدا. می گذارم ساعت از نیمه های تاریک ِ شب هم بگذرد. وقتی مطمئن می شوم که آدمهای نزدیک به خوابهایی عمیق فرو رفته اند. آنوقت بلند می شوم و راه می روم. از تمام ِ راههای موجود گذر می کنم. درها را باز و بسته می کنم. چراغ ها را روشن و خاموش. شاید حتی پنجره ها را باز و بسته! نمی دانم! همه کاری می کنم برای این اطمینان. که دیگر کسی خیال ِ بیداری ندارد. آنوقت می نویسم برای خودم. از خودم.
نه تلخ. نه شیرین. نه اغراق آمیز. نه بیهوده و واهی! از خود ِ همین حوالیهای نزدیکم می نویسم. از خیلی قبل تر از وقتی که چشمانم رنگ ِ خستگی به خود گرفت. درست از همان روزی که باران آمد و من خندیدم و حافظ هدیه گرفتم.
سه نقطه می گذارم و خودکار از دستم می افتد...
سالهاست دلم می خواهد بنویسم (I hate you) آنهم سه بار! حالا نوشتمش! اما یک بار! حالا بفهم دلیل اینهمه مخفی کاریها و استرسهای مرا، که نکند کسی بیدار باشد و بیاید و بخواند و بفهمد و ...