واگویه های من
Wednesday, December 17, 2008
رسیدم خونه. بغض کردم. صدام لرزید. اشکام ریخت!
مامانم یه لحظه باورش نشد این منم که دارم حرف می زنم و گریه می کنم!!
آدما چقدر ساده دل میشکنن! . . .
Newer Post
Older Post
Home