Friday, December 05, 2008

. . .

این حرف ِ من ِ تنها نیست. طرز ِ نگاهت عوض شده. طرز ِ حرف زدنت. طرز ِ بی اعتنایی هایت حتی. این حرف ِ من ِ تنها نیست. تو حتی طرز ِ لباس پوشیدنت، طرز ِ موهایت، طرز ِ راه رفتنت، طرز ِ با من بودنت هم عوض شده.
...
می نویسم همه چیز روی ِ اعصاب است. می گویم روی اعصابید همه ی شما. آدم ِ فراموشکاری هم نیستم. قدر ِ بودن ِ با تو را هم خوب می فهمم. ولی داری عذاب می دهی مرا. داری نابود می کنی مرا. داری ذوبم می کنی. و من آدم ِ حساس و زود رنجی شده ام. شاید هم خودت اینگونه ام کرده ای.
همیشه از دیدن ِ آدمهای جدید احساس ِ خطر می کنم. انگار می خواهند چیزی را از من بدزدند. نگاهشان آزارم می دهد. گرچه خیلی هاشان خوبند و مهربان، ولی در نگاه ِ اول سخت خودم را جمع می کنم از نگاهشان. یا دزد در نظرم می آیند یا که رهگذری بی اعتنا. کسی که آمده ببیند و برود. کسی که هر روز و همیشه می آید تا ببیند که ندیده از دنیا نرود. من آدم ِ این دیدارها هم نیستم. ولی اگر اجباری هم باشد همراه ِ ترس است.
آدمهای جدید آمدند و تو را دزدیدند از من. اجبار نگذاشت مثل ِ همیشه با تو باشم. زندگیم شلوغ شد و تو گذاشتی و رفتی. گفتم که خرابم. گفتم که مریضم. گفتم که اینهمه فکر و خیال دارند تمام ِ وجودم را می جوند و اگر فکری به حال ِ خودم نکنم از پا در می آیم. تو که می دانستی چرا!؟ تو که به خیال ِ خودت درکم می کردی چرا؟! چرا گذاشتی و رفتی! حالا نه خیلی دور و سرد. ولی همین که رفته ای چند قدم آنطرف تر از من ایستاده ای غصه دارم می کند. وقتی لبخندت شده برای آن غریبه ی دیروزت و آشنای همیشه ی امروزت درد می پیچد به جانم. وقتی ... . حرف می زنی با من، ولی نمی دانم برای چه؟ اصلا دیگر چرا من؟ همیشه این جایگزین بودنها و آدمهای جدید و تو نباشی کس ِ دیگری هست و اصلا این پایدار نبودن ِ هیچ چیز حالت ِ تهوع می دهد به من! افسرده ام می کند.
بعد از اینهمه درد تنها یک چیز آرامم می کند، اینکه می دانم و از یاد نبرده ام هنوز که آدمها دروغگویند و تلخ. حتی تو با یک دنیا خاطره و خنده و شب بیداریهای با هم.
تنها یک چیز می خواهم از تو. دیگر برایم خبر نیاور. دوست دارم بی اطلاع باشم از همه چیز. این روزها به اندازه ی کافی خسته می شوم. به اندازه ی کافی سرم درد می کند. به اندازه ی کافی نمی رسم به هیچ چیز. کمی بیشتر دور شو از من. برای ِ هر دویمان بهتر است. انگار دارم می برم از تو. اشک می ریزم برای این بریدن و دور شدن. برای این روزهای بی رحم. برای این فکرهای تلخ که می ریزد در سرم و همه اش درست است ...