Saturday, March 07, 2009

..
شد یک هفته.
گفتنش آسان است. یا حتی نوشتنش. سه کلمه بیشتر نیست. شد/یک/هفته. ولی گذراندنش گاهی به سالها هم می کشد!
مرا انگار کن به کودکی آفریقایی که دارد از سوء تغذیه جان می دهد. شبیه یک اسکلت شده ام. و تمام ِ اینگونه ضعیف شدنم به یک درد برمی گردد. به یک درد از نوع ِ ذره ذره آب شدن. به یک درد که معلوم نیست کجا خودش را پنهان کرده که گاهی، هر از گاهی، درست همان وقت های ِ نباید، سرش را از لاک ِ خودش بیرون می آورد و حمله می کند به من. آری. حمله می کند. خوب هم می داند به کجا بزند. به همان جایی که مرا از پای در می آورد. به همان جایی که دردش ..
دکتر رفتن کار ِ بیهوده ایست در این مواقع! دکترها هیچ نمی فهمند از درد. اصلا نمی دانند چه رنگی است! چه شکلی است! چه طعمی است! نگاهت می کنند و بی اعتنا به درد ِ تو می گویند برو هفته ی بعد بیا! آنوقت وقتی اشکت در می آید، وقتی می گویی داری در درد جان می دهی، وقتی التماس می کنی که لااقل چیزی بنویس تا کمی آرام شوم! دفترچه ات را باز می کنند و چیزکی می نویسند. که نمی دانند. که نمی فهمند این درد ِ من از چیست! این شدت ِ درد ِ من از چیست! که هر بار می گویند دردت عصبی است! شاید تحملت به سر آمده دختر! فشار ِ عصبی از نمی دانیم کجا و برای ِ چه که شاید خودت بدانی! ، عصب ِ این ناحیه ات را تحریک کرده! که باید بگذاری برود. که باید بگذاری رد شود. که باید تحمل کنی و صبر. و من تمام ِ این یک هفته را که از همین فردا وارد ِ هفته ی بعدش می شود دو کار بیشتر نکردم! یا در حال ِ گریه کردن بودم! یا در حال ِ خوردن ِ قرص و کپسول و دارو!
نسخه ام را برمی دارم و بعد از کار می روم داروخانه. می گذارمش روی ِ پیشخوان که دکتر بردارد. منتظر می مانم که اسمم را صدا بزند. که داروها را بگیرم و راهی ِ خانه شوم. که درد دارم. که خیلی درد دارم. نمی توانی بفهمی شدت ِ درد ِ مرا که همین چند دقیقه روی ِ پا ایستادن دیوانه ام می کند! صدایم می زند. داروها را که برمیدارم اشک است که از روی صورتم سر می خورد روی زمین. که آهای دکتر! آهای تویی که دردم را دیدی! آهای تویی که دردم را فهمیدی! یعنی این داروها خوبم می کند؟ این مسکن های ضعیف! این داروهای ِ سبک! اهالی ِ داروخانه مات ِ چشمهای خیسم شده اند. مات ِ دخترکی که دستش را گرفته به دیوار و بیرون میرود. چشمهایشان رنگ ِ دلسوزی دارد. رنگ ِ ترحم شاید. که مهم نیست. که نمی فهمند مرا. که نمی توانند بفهمند مرا. پس سکوتشان را از هر چیز ِ دیگری بیشتر دوست دارم در این مواقع. که با شعورند که هیچ نمی گویند و دلشان کمک نمی خواهد به من. گریه می کنم. پارکبان ِ کنار ِ ماشین هم نگاهش دست ِ کمی از آدمهای داروخانه ندارد. چه خوب که وقتی پارک می کنی پول می گیرند نه وقتی داری می روی! و پلیس ِ سر ِ دور برگردان! شاید فهمید که درد دارم! شاید فهمید که خیلی درد دارم! وگرنه نگهم می داشت که دختر با این حال و رانندگی!؟
دلم می خواست دست ببرم داخل ِ پاکت ِ داروها و همه ی شان را پرت کنم بیرون! که نکردم! که دوباره خوشی زد زیر ِ دلم که شاید همین های ِ بدرد نخور خوبم کنند! که نکردند! که شد یک هفته و انگار نه انگار که باید خوبم می کردند!
" زندگی ام شده یک نی ِ شیشه ای که با آن تمام ِ دردهایم را قورت می دهم"
چیزی نمی توانم بخورم. صبح ها یک لیوان شیر، آنهم با نی. ظهرها اگر باشد یک بشقاب ِ کوچک سوپ. و می رود دوباره تا فردا صبح! مات شده ام. چیزی از من نمانده! 41 عدد کوچکی نیست. ولی خیلی کوچک است. لااقل برای ِ من. برای ِ منی که این روزها هیستوری ِ مغزم به کل خالی شده است از همه چیز. که وقتی یکی یک صبح ِ جمعه زنگم می زند نمی شناسمش! که اسمش یادم می رود! که این برای ِ من یک نوع افسردگی است. این که استخوانهایم قابل ِ لمس شده اند. این که زیر ِ چشمهایم گود افتاده است. این که گاهی حتی همان آب را هم نمی توانم قورت بدهم.
شما جای ِ من. چرا؟
آنوقت می نشینم به خواندن. برای ِ نیکو باید بنویسم خدا نشسته آن بالا. یک تکه از من بر میدارد می دهد به دیگری. یک تکه از تو بر میدارد می دهد به دیگری. همه ی مان را تکه تکه می کند و عین ِ خیالش نیست ما طاقت ِ نداشتن نداریم! طاقت ِ صبر برای ِ دوباره رویش! طاقت ِ حتی همین چند روز مانده تا نوروز برای ِ دوباره نو شدن! که من همیشه با بهار نو می شوم و امسال فقط ترس دارم از آمدنش. که می دانم پیر شده ام. که تا شده ام. که ای وای! مبادا دردم بکشد تا اول ِ بهار!
و مادرم بگوید آدم با دیدنت یاد ِ غصه هایش می افتد! شما جای ِ من! یک هفته از عمق ِ وجودتان درد کشیدن! یک هفته جز آب و قرص چیزی نخوردن! چه گونه ی تان می کرد؟ می خندید؟
هر هشت ساعت/ هر شش ساعت/ هر چهار ساعت/ هر دو ساعت و گاهی هر یک ساعت!
آرام نیستم. آرام نمی شوم.
یکی بیاید خوبم کند. یکی پیدا شود بگوید مرهم درد چیست. یکی یک مسکنی تجویز کند که لااقل برای ِ دو ساعت نفهمم درد دارم!
دکترها نمی فهمند ولی من باید بروم باز سراغشان. آخر یک هفته گذشت از یک هفته ای که باید می گذشت و خوب می شدم : (
می گویم: دیگر توان ِ ذوق کردن ندارم. و تو چهره ات در هم می رود..