Monday, April 13, 2009

to yell with pain

این باران ِ لعنتی دارد مرا از پای در می آورد.
این باران ِ لعنتی ِ بهاری دارد تمام ِ زندگی ِ مرا جلوی ِ چشمانم می آورد و عین ِ خیالش نیست من سالها زمان صرف ِ به خاک سپردنشان کرده بودم! نه, نه! هیچ عین ِ خیالش نیست! شر شر می بارد و آهسته وحشی می شود ناگاه!
صندلی ِ اتاقم را پشت به پنجره می کنم و یک چیزی فرو می کنم در گوشم و صدایش را تا آنجایی که کر نشوم بالا می برم! که مهم نیست چه چیز شروع می کند به خواندن! که انگار همه بخواهند با هم نابودم کنند بدترین چیز ِ ممکن با بیشترین صدا می افتد به جانم!
تمام ِ ساعتها را از کار می اندازم. نمی خواهم بدانم الآن چه وقت از شبانه روز است. این روز است که شب شده! یا شب است که روز شده! کلاغها هم که دیوانه شده اند و آمده اند همین کنارها دارند یک صدا قار قار می کنند!
کارت ِ دکتر را هی اینور و آنور می کنم! تمامش را از حفظم! تمام ِ کلمات و جملاتش را! تمام ِ حتی حرف های بزرگ و کوچکش را! و این اشک است که درست مثل ِ همین باران ِ لعنتی از چشمانم سرازیر می شود! و این منم که ضعیف می شوم و خالی ...
کارت ِ دکتر را مچاله می کنم و می گویم باید کمی بیشتر به خودم فرصت بدهم! کمی بیشتر از سه سال!
ولی نه! عادت نمی کنم! یادم نمی رود! هر چه بیشتر نگاهش می کنم بیشتر دیوانه می شوم!
دارم از غصه دق می کنم و این اشک ها هم مرهم ِ هیچ چیزم نیست! هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت!
بعدا ها بنویسید یکی از شدت ِ باران دق کرد و مرد..
باران هنوز وحشیانه می تازد . بر من و روزهایم.
یک دوشنبه ی سرد- ساعت کمی به 12 ظهر مانده است.