Sunday, May 17, 2009

درهای دوزخ
. . . تنها رها شده ایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل.
وقتی تو رو به روی من می ایستی و مرا نگاه می کنی،
چه می دانی از دردهای من که درون من است
و من چه می دانم از رنج های تو.
و اگر من خود را پیش تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه می دانی
بیش از آنچه از دوزخ می دانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می کند
که سوزان است و دهشتناک.
از این رو
ما انسان ها
باید چنان با احترام،
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ.

* از نامه های فرانتس کافکا به اسکار پولاک، پراگ، یکشنبه/ 3 نوامبر/ 1903